eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
478 ویدیو
51 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 حیدر ابرو بالا انداخت. صدایش را پایین آورد و پچ پچ کرد: - از این‌که باز قرار باشه با یه برنامه پیچیده ببینمت. دست گذاشت روی پر شال تمنا و آهسته آن را از روی شانه‌اش برداشت. تمنا سرش را پایین انداخت. قلبش داشت خفه می‌شد. کمی سینه‌اش تیر می‌کشید. نگران بود؛ اگر حیدر از او متنفر می‌شد جانش بیرون می‌رفت. لبش را گزید. حیدر صدایش زد. سر که بلند کرد شال حریرش سر خورد و افتاد روی شانه‌اش. به حیدر نگاه کرد. چشم حیدر بین شقیقه و گردنش در چرخش بود. تن تمنا لرزید. بغض چنگ انداخت به گلویش. انگار تمام عالم روی دوشش بود و تمام غم های دنیا توی دلش. چشمش دو دو می‌زد و نگاه حیدر هنوز می چرخید. دست برد و خواست شال روی شانه‌اش را به سر بکشد. حیدر دو مچ ظریفش را با دست راست گرفت. چشم تمنا پر اشک شد و قلبش بی قرارتر. صدایش نه، بلکه تمام تنش لرزید. - تو رو... خدا بذار... بپوشم... به خدا می‌... - هیش... دست چپ حیدر بالا آمد و تمنا محکم پلک بهم فشرد. صورتش جمع شد و بدنش باز لرزید. انگشت اشاره شوهرش از شقیقه تا گردنش را خطی ممتد کشید. شمرده، آهسته و با آهنگ گفت: - از اینا خجالت می‌کشی؟ تک تک این‌ها رو که باید بوسید! سر پیش برد. تمنا چشمش را محکم‌تر فشرد. قلبش توی گلویش بود. لب حیدر نشست روی شقیقه‌اش. تمنا باز لرزید. تنش داغ شد. صورتش شد رنگ گل. حیدر کنار گوشش را هم بوسید. عقب که کشید یک‌قطره اشک از چشم بسته تمنا سر خورد. گونه تمنا را روی همان قطره اشک بوسید و با دست چپ نرم اشکش را پاک کرد. - گریه نکن عزیزم. اذیتت کردم؟ تمنا چشم باز کرد. لب گزید و خشدار گفت: - نه... سرش را پایین انداخت. حیدر چانه‌اش را بالا کشید و تمنا فراری از چشم حیدر ادامه داد: - راستش... فکر کردم... ازم... بدت اومد! - منو اینطوری شناختی؟ تمنا سرش را پایین انداخت و گفت: - نه... آخه من یه... یه هفته‌ست شما رو می‌شناسم. ببخشید. حیدر خندید و دوباره چانه تمنا را بالا کشید. تمنا چشمش را از او گرفت. حیدر دوباره پیشانی‌اش را بوسید و گفت: - پاشو قربونت برم! لباس عوض کن. من برم ببینم رستوران هست شام بگیرم. تمنا گفت: - گفتن یخچال پره! - با این خستگی سرسری شام می‌پزی، شامت خوشمزه نمی‌شه! - عجب! حیدر خندید و از جا بلند شد و گفت: - پاشو لباس عوض کن. من زودی بر می‌گردم. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞