eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
478 ویدیو
51 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 اولین صندلی سالن نشسته بودند. قطار، سکوت شب را پر سر و صدا می‌شکست و می‌زد به دل تاریکی. تمنا سرش را به حیدر تکیه داد و چادرش را توی صورتش کشید. حرکت قطار حدود ساعت ۳ و نیم صبح بود. حیدر هم سرش را به صندلی فشرده بود و آرام نفس می‌کشید. یک هفته بعد از عقدشان راهی قم بودند. تمنا باصدای امخیخته با خواب گفت: - یکی به سید می‌گفت ساعت ۳ صبح وقت سفره؟ حیدر هم بی‌حال خندید. دیشب هم از استرس خوب نخوابیده بود. هر چند لحظه می‌رفت و بلیط را چک می‌کرد نکند اشتباه کرده باشد ‌و بلیط بسوزد. - خوبه که... دستش درد نکنه! تمنا زیر چادر خمیازه‌ای کشید و گفت: - اون که آره، خدا خیرشون بده... حالا من یکم تنبل شدم. صدای مهمان‌دار قطار آمد. تمنا تکان نخورد. - بلیط لطفا. حیدر دست روی بازوی تمنا گذاشت و گفت: - خانم اجازه می‌دین؟ تمنا سرش را از حیدر جدا کرد و به سمت پنجره متمایل شد. حیدر بلیط را سمت مهمان دار گرفت و کمی بعد مرد رفت. تمنا چادرش را کنار زد و نگاهی به چشم سرخ حیدر انداخت. لبخندی زد و گفت: - حیدر جان؟ - جانم؟ کمی جا به جا شد و گفت: - سرم رو بذارم اینجا؟ ضربه آرامی به زانوی حیدر زد و سرش را کج کرد. حیدر ابرو بالا انداخت و گفت: - نوبت منه، تو که خوب خوابیدی. به سمت تمنا متمایل شد و سر گذاشت روی زانوی او. تمنا با خنده آهی کشید و دست برد توی موهای حیدر. این مرد خیلی زود جای خودش را توی قلب تمنا پیدا کرده بود. سرش را چسباند به شیشه سرد قطار. انعکاس خودش در پنجره دیده می‌شد. صدای حرف زدن مادر و دختر بچه پشت سرش را می‌شنید. دختر انگار ناراحت بود. - بیدارم کردی پفک نخریدی! الان اصلا بیرون دیده نمی‌شه. - فاطمه جانم، صبح مغازه قطار باز میشه هرچی بخوای برات می‌خرم. دیر رسیدیم آخه، نشد بخرم برات. دخترک با بغض گفت: - من الان خوابم نمی‌بره. پفک می‌خوام. الان می‌خوام. لبخندی نشست رو لب‌های تمنا. خم شد و تو گوش حیدر گفت: - بیداری آقا؟ - هوم! سر شوهرش را نوازش کرد و گفت: - یه دونه پفک بدم به این کوچولوی پشت سرمون؟ حیدر با صدای گرفته گفت: - نه. - وا مگه چی می‌شه؟ حیدر باز گرفته لب زد: - لوس می‌شه! تمنا آهسته خندید. دستی به گونه او کشید و گفت: - عزیز دلم، بغض کرده، نمی‌دونم مشهدیه یا قمی، ولی در هر دو صورت سفر معنویه باید خاطره خوب داشته باشه ازش. بدم؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞