💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوشصت✨
#سراب_م✍🏻
- آخه...
- مشهد قم حرکته ها...
حیدر فاطمه را از مادرش گرفت و گفت:
- بدویید تا نرفته.
خودش با قدمهای بلند راه افتاد سمت قطار. تمنا هم دست مادر را گرفت و گفت:
- بدو عزیزم، اسمت چیه؟
زن نفس عمیقی گرفت و گفت:
- هدیه.
تمنا دستش را فشرد و گفت:
- بدو هدیه جون جا نمونیم. با شتاب به سمت قطار رفتند و سوار شدند. در پشت سرشان بسته شد و قطار سوت کشان شروع به حرکت کرد.
وارد سالن قطار شدند. حیدر، فاطمه را روی صندلی خواباند و رو به تمنا لب زد:
- بشین من برم آب بگیرم. چیزی نمیخوای؟
- نه عزیزم. مواظب خودت باش.
حیدر رفت و هدیه لب گزید؛ کنار صندلی آنها ایستاد و گفت:
- دست فاطمه پفکی بوده، لباسشون رو کثیف کرده. ببخشید تو رو خدا!
تمنا خندید و گفت:
- عیب نداره.
- آخه کت کرمم پوشیدن، خیلی مشخصه.
- اومد میگم بهش! حرص نخور عزیزم. مشهدی هستی یا قمی؟
- قمی، مشهد ازدواج کردم... شما چی؟
تمنا دستی به چشمش کشید و گفت:
- هر دو مشهدی هستیم!
- چند وقته ازدواج کردید؟
دخترک با خجالت خندید و گفت:
- درست یه هفته، ساعت ۸ امروز میشه یه هفته کامل.
هدیه خندید و گفت:
- واقعا؟ اصلا نمیاد بهتون. یه طوری صمیمی هستید انگار حداقل سه چهار ساله ازدواج کردید.
تمنا سرخ شد و لبخندی زد. قبل اینکه چیزی بگوید، تلفن هدیه زنگ خورد. زن ببخشیدی گفت و سر جایش نشست.
تمنا نفس عمیقی گرفت و با تاسف برای خودش سر تکان داد؛ اما خودش هیچ از این صمیمیت ناراضی نبود.
سرش را به شیشه چسباند. چشمش را روی هم گذاشت. لحظهای نگذشته بود که صدایی به گوشش رسید:
- آآآ... پیدا کردم... اینجاییم!
تا چشم باز کرد، مرد جوانی خودش را روی صندلی کنارش انداخت.
جیغ خفهای کشید و از جا پرید و ایستاده پشتش را به شیشه چسباند. مرد به سمتش چرخید؛ اما نگاه تمنا به حیدر قفل شده بود و بطری آبی که توی مشتش فشرده میشد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞