💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوشصتودو✨
#سراب_م✍🏻
مرد پشت سرِ پسر به کتفش کوبید، منظورش این بود عذر خواهی کن. پسر صدایش را صاف کرد و آرام گفت:
- ببخشید.
رو کرد سمت تمنا، خانم را گفته نگفته حیدر تشر زد:
- خانم نیازی به معذرت خواهی شما نداره!
مرد سوم پسر را عقب کشید و روی صندلی سمت دیگر قطار نشاند. منظور حیدر را فهمیده بود؛ یعنی خوش ندارم با همسرم همکلام شوی!
همان موقع مهمان دار آمد و مشخص شد صندلی تک نفره کناری و دو صندلی پشت سر برای آنهاست. مهمان دار رفت تا بقیه بلیط ها را چک کند.
پسر جوان خواست روی صندلی تک نفره بنشیند که حیدر با تشر و چشم غره گفت:
- این اینجا نشینهها!
دندان بهم سایید و روی صندلیاش نشست. پسر ها هم بین هم اشارهای زدند.
هدیه که در گوشی با تمنا حرف میزد عقب کشید و تمنا دست برد و بطری آب را باز کرد و سمت حیدر گرفت. حیدر بطری آب را گرفت و یک نفس نصف بیشترش را سر کشید.
تمنا آهسته بطری را گرفت و سرش را بست. دل تمنا لرزید از نبض گردنش که ضربانش با چشم دیده میشد.
اگر در موقعیت مناسب بود حتما لمسش میکرد، ولی مطمئن بود حیدر دستش را پس میزند. حیدر سرش را دوبار به پشتی صندلی کوبید و سرش را به آن فشرد. زیر لب گفت:
- لا اله الا الله...
تمنا دستش را که کنارش افتاده بود گرفت و فشرد. نگاهی به تمنا انداخت. چشم تمنا به دست یخ زده حیدر بود.
حیدر دست تمنا را بین دستش قفل کرد و انگشت شصتش را پشت دست تمنا کشید. لبخند نشست روی لب های تمنا. با خودش گفت:
- این یعنی از تو دلخور نیست.
صدای خشدار حیدر با دلش بازی کرد. مهر کاشت توی قلبش. لبخند روی لبش خشک شد ولی کلی محبت رفت توی قلبش:
- نخند!
لب گزید و گفت:
- حیدر...
از گوشه چشم نگاهش کرد. این اخم کجا و آن اخمی که به آن پسر کرده بود کجا.
- صداتم تا پیاده نشدیم در نیاد!
تمنا سرش را بیشتر بالا آورد. خیلی ناگهانی چشمش خورد به صندلی های سمت دیگر، سریع نگاهش را داد به شوهرش.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞