💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوهفتادویک✨
#سراب_م✍🏻
حیدر از اتاق بیرون آمد و تمنا در را پشت سرش قفل کرد. نگاهی به دور و بر انداخت. جز سوئیت آنها یک سوئیت دیگر هم بود و یک خوابگاه پنجاه تخته. به سمت راه پله راه افتاد.
نگهبان همان حالت قبل را داشت و جدول حل میکرد. با شنیدن صدای پای حیدر سر بلند کرد و لبخند زد:
- چیزی لازم دارید؟
آخرین پله را پایین آمد و رو به روی او ایستاد. پلک زد و گفت:
- رستوران این نزدیکی هست؟
نگهبان سر تکان داد و گفت:
- هست، شما بفرمایید بالا، من زنگ میزنم میارن.
صدای اذان توی سالن پیچید و نگهبان ادامه داد:
- تا نماز بخونید شامم میرسه.
حیدر تشکر کرد و برگشت طبقه بالا. کوتاه به در زد. چند لحظه بعد صدای جدی تمنا از پشت در آمد:
- بفرمایید؟
حیدر گفت:
- منم تمنا جان.
در آهسته باز شد و حیدر پا به داخل سوئیت گذاشت؛ در که بسته شد، تمنا مقابل چشمش ظاهر شد. به دیوار چسبیده بود و نگاهش به حیدر بود.
شوهرش توی این یک هفته او را با این لباسها ندیده بود. بلوز کوتاه یاسی و شلوار دمپای همرنگش. روی بلوز یک زنجیر طلایی خورده بود و یقهی آن پاپیون خورده بود.
چادر سفید آزادانه روی سر تمنا بود. آنقدر نگاهش را به او دوخت که تمنا خجالت زده سر پایین انداخت. دستانش ناخودآگاه بالا آمدند؛ پایین چادر را بهم نزدیک کرد.
- چرا زود اومدی؟
- برم بعدا بیام؟
تمنا سر بلند کرد؛ وقتی میخواست حیدر را نگاه کند گردنش درد میگرفت. خندید و رک گفت:
- میشه تو سرویس بیرون وضو بگیری و بیای؟
- باشه... هرچی تو بخوای.
تمنا لب بهم فشرد و گفت:
- کلیدم ببرید. در از اون سمت بدون کلید باز نمیشه.
حیدر کلید را از پشت در برداشت و دوباره بیرون رفت. در که بسته شد، تمنا چادر را از سر برداشت و رو جا لباسی پرت کرد.
خودش هم دوید سمت سرویس. صورتش را آب زد و با سرعت وضو گرفت و چادرش را برداشت و دوید سمت اتاق خواب. شانهاش را از روی تخت برداشت و تند تند کشید میان موهایش. قلبش تند تند میزد. صدای باز شدن در پیچید توی سرش، هین بلندی کشید و شانه را پرت کرد روی پاتختی.
دور خودش چرخید. دستش شروع کرد به لرزیدن. دست روی قلبش گذاشت و توی ذهنش گفت:
- یادت باشه، تو باید محکم باشی... آروم باش.
تل پارچهای یاسیاش را روی مویش گذاشت. صدای اذان گفتن حیدر نزدیک میشد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞