❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 191
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویست ونودوپنج✨
#سراب_م✍🏻
صندلی را کمی عقب کشید و گفت:
- سلام عزیز خوبی؟
- مثلا بد باشم، کاری ازت بر میاد؟
لب سبحان بالا پرید و لبش را جوید:
- میام پیشت...
حرف و لحن مهرانه حرص هر شنوندهای را در میآورد. اعصاب سبحان خط افتاد:
- به چه درد من میخوره!؟
سبحان پوفی کشید. میز را ضرب گرفت. دونفس عمیق بلند و بالایی کشید. سعی کرد صدایش را کنترل کند.
- چی شده؟ چرا بداخلاقی؟
لحن مهرانه این حس را به سبحان میداد که انگار چیزی طلب دارد. سبحان این مدت سعی داشت همه چیز طبق میل او باشد. پس چه طلبی داشت؟
- هیچی، چی بشه؟ هیچی نشده...
صدایی همراه مهرانه تو گوشش پیچید. لب به دندان گرفت. نفس عمیقی کشید:
- کی اومده؟
واقعا به مهرانه طلب داشت؟ چه میخواست که سبحان برآورده نکردهبود؟
- اومدم خونه خالم.
سبحان به چشمش دست کشید. نگاهی به در مغازه انداخت و باز لبش را جوید:
- میخوای جایی بری خبر بدی بد نیستا!
مهرانه پوزخندی زد و گفت:
- واسه چی باید بهت خبر بدم؟
صدایش بالا رفت. گلویش خراش برداشت. چشمش پرید:
- مهرانه!
مهرانه با حرص گفت:
- چیه؟
ادامه بحث و صحبت بی فایده بود. دندانش را بهم سایید و پایش را محکم به زمین کوبید:
- خداحافظ!
موبایل را پرت کرد روی میز و دندان بهم سایید. کف دستش را به پیشانی فشرد و دستش را مشت کرد و به ران پایش فشرد. چند بار آن را به رانش کوبید.
- لعنتی... لعنتی!
کمی بعد نیما وارد مغازه شد و با لبخند و پر از انرژی مثبت گفت:
- آقا هنوز نوشابه مشکی دوست دارید؟
صندلی را با شدت به دیوار کوبید و پالتویش را از پشتی برداشت و گفت:
- حواست به مغازه باشه!
با حرص پالتویش را تنش کرد و در مغازه را هول داد و با حرص پا به بیرون گذاشت. اولین قدم را برنداشته بود که پایش لیز خورد و کمرش محکم به زمین اصابت کرد.
درد بدی توی تمام تنش پیچید. دست و سرش همزمان باهم تیر کشیدند. دندان بهم سایید و دو فکش از شدت درد در هم قفل شدند.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
AUD-20220828-WA0019.mp3
573.9K
#بسماللهالرحمنالرحیم
🌹اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویست ونودوشش✨
#سراب_م✍🏻
نیما خودش را به او رساند. نگران دست روی بازویش گذاشت و گفت:
- خوبید آقا؟ خواستم بگم مواظب باشید.
چشم باز کرد و چشمهایش را به نیما دوخت. دست نیما از بازویش شل شد. دهان باز نکرده بود که سبحان با حرص گفت:
- پاشو برو!
نگاه نیما روی اندام سبحان چرخید. چشمش لرزید و گفت:
- زنگ بزنم اورژانس؟
- برو تو مغازه نیما. منو ول کن! یه چیزی بهت میگما...
دستش را محکم به لبه پله کوتاه مغازه کوبید و ایستاد. درد بدی توی کمرش بود. صورتش از صدای بدی که کمرش داد درهم رفت.
پایش لنگ میزد. نیما را نگران پشت سرش جا گذاشت و خودش را به سختی به جدول رو به روی مغازه رساند. ماشین، زیر درخت پارک بود. دست به تنه درخت گرفت و به سختی در ماشین را باز کرد. پشت فرمان نشست.
نیما با یک دستمال آمد و برف های نشسته روی ماشین را گرفت. سبحان سر روی فرمان گذاشته بود. سرش داشت میترکید.
- بکش سبحان، بکش... حقته.
استارت زد و شیشه ماشین را پایین کشید. با صدای گرفته گفت:
- دستت درد نکنه نیما.
نیما لبخند زد و دستش را بلند کرد. لباس هایش خیس بودند. آنقدر حوصله نداشت که شیشه ماشین را بالا بکشد. سرما تا مغز استخوانش رفته بود.
برف های ریز میخورد به صورتش. مینشست روی سیاهی پالتویش. باد محکم به گوشش میخورد. حوصله نداشت. خودش را به خانه رساند و سر گذاشت روی فرمان.
چیزی توی گلویش باد کرده بود. مغز سرش داشت میجوشید. به سختی از ماشین پیاده شد و خودش را به اتاق خانه رساند.
لباسهایش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. دست گذاشت روی پیشانیاش. لب زد:
- خدایا... صبرمو زیاد کن! اصلا دلم نمیخواد چیزی بشه که نباید بشه.
چشمش افتاد روی هم. وقتی به خود آمد بدنش داشت میلرزید. خانه تاریک و سوت و کور بود. تاریکی خانه دل و دستش را لرزاند. شکمش بهم میپیچید و کمرش تیر میکشید.
- خدایا... عذابم میدی؟
صدایش در نمیآمد. به سختی بلند شد و دنبال گوشیاش خانه و تمام لباسهایش را زیر و رو کرد؛ نبود. کنار تخت ایستاد و دو شقیقهاش را فشرد.
- خدایا... پوف... جامونده.
خودش از اتاق بیرون زد. چرخید سمت راست. تلفن بیسیم کنار اپن آشپزخانه بود. با دست لرزان شماره مهرانه را گرفت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 192
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویست ونودوهفت✨
#سراب_م✍🏻
صدای نفس همسرش توی گوشش پیچید. سرفه ریزی زد و به سختی سلام کرد. مهرانه جوابش را با همان لحن سابق داد.
گوشش تیر کشید. کمرش را به اپن تکیه داد. کمی خم شد. اینبار درد پیچید توی استخوان لگن و رگ پای راستش تا نوک انگشتش تیر کشید:
- هنوز... خونه... خالهای؟
- چیکار داری؟
چشم بهم فشرد و دندان بهم سایید. سرفه زد. همانجا پایین اپن نشست. صدایش خش داشت. میلرزید و درد در آن موج میزد.
- بیا خونه مهرانه.
مهرانه نگاهی انداخت به خاله و مادرش. اخم کرد، مادرش چیزی اشاره زد:
- نمیخوام بیام. شب پیش مامانم هستم.
- مهرانه... من...
- تو چی؟ امشب میگی کجایی بیا خونه... حتما میخوای از فردا در خونه رو هم قفل کنی.
سر سبحان تیر کشید و چشم های بستهاش گرد و باز شدند.
- چرا چرت میگی؟ مهرانه من حالم بده. تمام تنم داره تیر میکشه. پاشو بیا خونه!
- من چرت میگم؟ برو خونه مامانت، به من چه؟
سبحان سرش را به دیوار اپن تکیه داد.
- من زن دارم... تو زن منی... برم خونه مامانم؟ من که نمیتونم رانندگی کنم!
مهرانه ایستاد. کمی از خاله و مادرش فاصله گرفت؛ دختر خالهاش کنارش ایستاد. مهرانه با چشم لرزان نگاهش کرد.
- وا ندی مهرانه...
دستش مشت شد. لب بهم فشرد و صدایش لرزید:
- آژانس بگیر برو... اونا بهتر مواظبتن.
تماس را قطع کرد. دست گذاشت روی لبهایش. چرخید. قبل اینکه چیزی بگوید خالهاش گفت:
- آفرین. خوب نشوندیش سر جاش. تا اون باشه توی هوای سرد تو رو بی ماشین ول نکنه بره.
دست گذاشت روی دهانش را فشرد. نگاهی به مادرش انداخت.
- حالش بد بود مامان. گناه داشت. باید برم خونه.
مادرش چشم غرهای به او رفت و گفت:
- بشین ببینم! مریض بود؟! صبر کن یکم عزتت بره بالا.
- آره والا... نمیگه با خودش هوا سرد و برفیه، تو بخوای جایی بری.
مهرانه کلافه گفت:
- خاله بیخیال. اون که نمیدونست من میخوام بیام بیرون! اه...
دندان بهم فشرد و راه افتاد سمت اتاق. مادرش صدا بلند کرد.
- مهرانه... زنگ نزنی به مادر شوهرت و خواهرشوهرت ها، من میدونمو تو.
وارد اتاق شد و گوشه اتاق نشست.
- حقشه... حقشه... اصلا به تو ربطی نداره... مامان راست میگه... اصلا باید یه ماشین دیگه بخره... آره... آره...
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 193
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویست ونودوهشت✨
#سراب_م✍🏻
سرش را تکیه داد به دیوار. دلش داشت خودش را محکم میکوبید تا برسد به سبحان. ولی نمیتوانست روی حرف مادرش حرفی بزند. تجربهاش بیشتر بود. حتما میدانست که این رفتار مناسب است.
دستش را روی دهانش گذاشت. یاد حرف مادرش افتاد.
- اینطوری هرکاری بگی گوش میکنه و جرئت نمیکنه بهت زور بگه... تو باید بالا دست باشی نه زیر دستش.
سرش را گذاشت روی زانویش. دل و رودهاش داشت بهم میپیچید. دخترخالهاش رو به رویش زانو زد و بازویش را فشرد.
- عزیزم. اینطوری نباش. بگو بخند... بذار اونم آتیش بگیره.
مهرانه اخم کرد و سرش را بالا گرفت:
- به مامان و خاله چیزی نمیتونم بگم، به تو که میتونم. نمیدونم چی میدونن که میگن با این کار...
سکوت کرد. گوشت کنار ناخونش را کند. دختر خالهاش از کنارش بلند شد. دوساعتی گذشته بود. برای شام که رفت، نفهمید چه میخورد. فکرش پیش سبحان بود. بعد شام خودش را به اتاق رساند.
شماره سبحان را گرفت. جوابی دریافت نکرد. چند بار زنگ زد و پیام فرستاد. رنگش پریده بود. شماره خانه را هم جواب نداد. دخترخالهاش که دید او شماره میگیرد و هر لحظه رنگش بیشتر میرود گفت:
- چیه جواب نمیده؟ مطمئن باش اون الان پیش خواهر و مادرش داره برات دسیسه میکنه. تو حالا خود خوری کن هی.
دوباره شماره گرفت. لب گزید و خیره به دخترک گفت:
- طاهره، مامانش اینطوری نیست! سوسنم نیست. خودشم اصلا از این اخلاقها نداره. توی قهر شدیدتر از این، جواب منو میده. الان که اصلا قهر نکرد.
طاهره پوزخندی زد و گفت:
- همه خاندان شوهر یه شکلن... خوب توشون نیست!
مهرانه با حرص موبایلش را کنار دستش کوبید و گفت:
- پس خودتم خوب نیستی؟
طاهره خندید و گفت:
- من خیلی اون دختره پررو رو اذیت میکنم. تازه کلی هم داداشمو پر میکنم. انقدر حال میده! دختره فکر کرد صاحب داداشم شده.
مهرانه به پیشانیاش دست کشید. این که دختر خالهاش بود، خودش اعتراف میکرد که اذیت میکند.
- برو بیرون طاهره. بیچاره سمانه...
طاهره پوزخند زد و گفت:
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠