eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
778 عکس
347 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونود✨ ✍🏻 دوباره به سمت آشپزخانه برگشت. حیدر پشت سرش راه افتاد و به میزش تکیه زد. حرکت صادق را از در کوچک آن طرف میز می‌دید. - صبحونه نخورده شکلات داغ می‌خوری؟ معده‌ ات داغون میشه که. صادق خنده‌ای کرد. با سینی چای و شکلات‌های داغی که بخار می‌کرد بیرون آمد‌. - نخورم دیوونه میشم آقا! حیدر صدای قدم هایی را پشت سرش حس کرد. تا به خود بجنبد و برگردد، سنگینی ای روی کمرش حس کرد و تنش به جلو پرت شد. نان ها کنار دستش روی میز افتادند. صدای سلام علیکم غلیظ آصف پیچید توی گوشش. - اشلونک؟ - چی می‌گی؟! آصف خندید و گفت: - می‌گم چطوری؟ - آها... خوبم. آصف از او فاصله گرفت و میز را دور زد. لبش به سمت بالا متمایل شده بود و چپ چپ به حیدر خیره ماند! - انگار نه انگار بعد یه هفته منو می‌بینه! صادق خندید و گفت: - آقا دیگه دلشون واسه کس دیگه است. تنگ بشو برای شما نیست. آصف شانه بالا انداخت و گفت: - دل منم که تنگ نمیشه براش. ولی بازم یه شوقی که باید از خودش نشون بده. حیدر خندید و گفت: - نه واقعا دلم تنگ شده بود. - اونم واسه کارگاه... نه آصف بیچاره! حیدر خندید. نان ها را برداشت و به سمت چپ و تخت گوشه کارگاه قدم برداشت. تخت درست کنار بخاری بود: - شیرینی بیار صادق. برای عباس و میلاد هم نگهدار. آصف پشت سرش آمد. روی تخت رو به روی حیدر نشست و‌گفت: - میلاد دیگه نمیاد! حیدر سر تکان داد. آصف ادامه داد: - داشت برای خودش ماشین می‌ساخت. اول که با اره مویی یکم دستش خراش خورد. بعدم چکش رو کوبید به دستش. فرداش هم مادرش اومد که چرا به بچه این کار رو دادید و... گفت دیگه نمیاد. حیدر خندید. سرش را تکان داد و گفت: - بار اول که اجازه گرفتم که میخ بکوبم، یه میخ بزرگ بود. بند اول انگشت کوچکش را نشان داد: - سرش این قدر بود. انگشت کوچیکم موند زیر سر میخ و چوب! آقا رسول که انگشتمو کشید بیرون، انگشتم سیاه شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
14030927_46486_1281k.mp3
52.25M
❤ بشنوید | صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار اقشار مختلف بانوان. ۱۴۰۳/۹/۲۷ 🎙از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید: 📥 castbox | shenoto | سایت
4_5998842498053576157.mp3
16.08M
⭐️ بشنوید | صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار مداحان اهل‌بیت علیهم‌السلام. ۱۴۰۳/۱۰/۲ 🎧 از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید: 📥 castbox | shenoto | سایت
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 189 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودویک✨ ✍🏻 نگاهی به صادق انداخت و گفت: - انگشت بچه سیزده ساله که هنوز زیاد مردونه نشده. گریه نکردم، ولی تا دلت بخواد ناله کردم. وقتی رفتم خونه، نفسم بند اومده بود از درد. بابام گفتن: می‌دونم چقدر درد داری؛ ولی تو باید تحملت زیاد باشه... گفت ممکنه هر روز از این اتفاقات بیفته، اگه نجاری رو دوست داری، خب... دردشم تحمل کن. اگه نه که، بیام بگم دیگه نمی‌ری. چشمش را بست. - یادم اومد مامانم همیشه با خودش می‌گفت: آدم تا نسوزه آشپز نمی‌شه. یادم اومد وقتی سمیر راه افتاد و اولین زمینش رو خورد، عزیزم گفت؛ تا راه بیفته هزار بار زمین می‌خوره. بابام گفتن، هر کاری فقط اولش سخته... سر هر کاری... که بری سخته. اگه دوست داری بری سر کار... اگه این کار رو دوست داری... دردش همینه، بریدن دستت... چکش خوردن رو دستت، هر وقت دیگه هم وارد این کار بشی همینه! صادق با دقت گوش می‌کرد و آصف به رویش لبخند می‌زد و چای می‌خورد. لیوانش را برداشت و ادامه داد: - دیدم راست می‌گه، حتی درس خوندنم سختی خودشو داشت. پشت میز نشستن هم سختی خودشو داره... هیچکاری تو دنیا ساده و راحت نیست. موندم... شانه بالا انداخت و گفت: - هزاران بار دست و پا و چشمم آسیب دیده. اون اوایل هم که خیلی از این بلاها سرم می‌اومد؛ ولی هنوز از کار با چوب و تخته، لذت می‌برم. آصف خندید. کوبید به بازوی حیدر. - نه که الان نمیاد! مخصوصا وقتی خا... حیدر اخم کرد. تکان کوتاه سرش، جلو آمدن دو لبش، آصف را وادار به سکوت و خوردن حرفش کرد؛ اما خندید. بلندتر از قبل: - حالا هی اخم کن؛ ولی یه روز برای خودشون تعریف می‌کنم! - خودشون عیب نداره! آصف دوباره خندید و برای صادق ابرو بالا انداخت: - عاشقی بد دردیه صادق جان! حیدر نفسش را فوت کرد و چیزی نگفت. صادق شیرینی برداشت و گفت: - اولین بار این همه با ما صحبت کردید. خیلی خوش صحبتید و جذاب صحبت می‌کنید. آصف گفت: - اثرات زن گرفتنه. صادق کوتاه خندید و گفت: - فوایدش! حیدر چایش را خورد و ایستاد. - کاری نیست؟ آصف شانه بالا انداخت. - نه دیروز کار رو تحویل دادیم. حیدر دستی به موهایش کشید و دستش را سمت آصف گرفت. - خوب دیگه، من برم. خستگیم در نرفته... آصف دستش را محکم فشرد و گفت: - برو برادر! یه روز منتظرتم بیای با خانمت. - حتما! با صادق هم دست داد و خداحافظی کرد و از کارگاه بیرون زد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ونودودو✨ ✍🏻 توی ماشین نشست. موبایلش روی داشبرد چشمک می‌زد. دکمه آن را فشرد و قفلش را باز کرد. از تمنا تماس از دست رفته و پیام داشت: - چرا جواب نمی‌دی؟ حیدر کجایی؟ نیستی؟ قهری؟ حیدرم؟ مامانم اینا نیومدن، من می‌رم خونه تینا! روی اسم تمنا زد و تماس برقرار شد. چند بوق خورد. صدای نرم و آهسته تمنا توی گوشش پیچید: - جونم؟ - جونت بی بلا... کجایی؟ تمنا گفت: - زنگ زدم تینا، رفته بود خونه مادرشوهرش. زنگ زدم ترانه، مریض بود رفته بود دکتر... زنگ زدم خدیجه، اونم مریض بود، تو سرما مونده، پاهاش درد می‌کرد. نفسش را فوت کرد و گفت: زنگ زدم مامان، گفت ظهر راه می‌افتن. خونه‌ام. تنهای تنها... حیدر خندید و گفت: - منم تنهام، البته، انّ الله معنا... - اون که بله... منظورم از لحاظ آدم بود. حیدر بیا بریم حرم! - دلت به این زودی تنگ شده؟ - دلم که تنگه... خب، تقصیر خودته... حیدر خندید و گفت: - قطع کن تا بیام. تمنا ذوق کرد: - مواظب خودت باش. تماس را که قطع کرد، سریع بلند شد. حوله را از دور موهایش باز کرد و سشوار کشید که خشک شود. پالتوی خاکستری‌اش را پوشید. کمی مرطوب کننده زد و شال مخمل گرم خاکستری‌_ مشکی‌اش را روی سر گذاشت. وسایل آرایشش روی میز به او چشمک می‌زد. لبش را برگرداند: - نه! تو خیابون درست نیست. چادر عبایی را روی سر انداخت و روی سر تنظیم کرد. کارش که تمام شد، صدای موبایلش بلند شد. تلفن همراه را کنار گوشش گذاشت: - پنج دقیقه دیگه می‌رسم. - آماده‌ام من. موبایل را توی کیفش انداخت و به حیاط رفت. نفس عمیقی کشید و شال گرمش را کمی جلوی بینی‌اش کشید. صدای توقف ماشین، پشت در آمد. لبخندی روی لبش نشست و از خانه بیرون زد. کنار حیدر توی ماشین نشست. نگاهی به او انداخت. به جای سلام گفت: - گل نخریدی برام؟ حیدر خندید و گفت: - علیک سلام خانم! خوبی؟ تمنا رویش را گرفت و کمی اخم کرد: - سلام، یعنی گل نخریدی؟ حیدر باز خندید و دست گذاشت روی صندلی کناری و گفت: - چشماش رو نگاه... داره می‌خنده! من خودم گلم، نیستم؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 190 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهید بی‌طرف ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡