💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_✨
#سراب_م✍🏻
سبحان چشم غرهای به او رفت و از بین دندان هایش گفت:
- چون زنش میشناختم، چون خواستم از زنش حلالیت بگیرم!
سینا خودش را جلو کشید و ابرو بالا انداخت:
- تمنا خانم اینجا بود؟ ازدواج کرده؟
سبحان نیشخندی زد و گفت:
- الان اینجا بود، تو گوش توام میخوابوند. آره، گفت حق ندارم حتی تو ذهنم اسمش رو به زبون بیارم. باید بگم خانم مُوَحِّد!
سعی در تقلید لحن حیدر داشت. البته که موفق نبود. سینا خندید و گفت:
- فهمید مگه کی هستی؟
- همه چیز بهش گفته بود... گفت یکی بخاطر اذیت و آزارات... دومی هم...
چشمش را بهم فشرد و گفت:
- واسه اینکه باهاش... یعنی باهاشون حرف زدم...
سینا بلندتر خندید.
- بد حالت گرفته ها...
سبحان لب جوید و گفت:
- خوشت اومده برادرت کتک خورده؟ خجالت بکش.
- نه از اون که خوشحال نیستم. غلط کرده مظلوم گیر اورده... از این میخندم که تو چطوری جلوش کم آوردی؟
سبحان دوباره سرش را سمت پنجره چرخاند و گفت:
- یه طوری نگاه میکرد که... دست و پام و گم کردم. همون دیشبم تا بابا اسمشون رو اورد دستش رو کوبید به این نرده تخت.
سینا ابرو بالا انداخت و گفت:
- نه... با ادبت کرده!
- سینا حوصله ندارم!
- باشه، خوشبخت بود؟
سبحان نگاهش کرد و تکان به فکش داد. پوفی کشید و با صدای لرزانش گفت:
- داداش میشه راجع بهش حرف نزنیم؟ اعصابم خورد میشه که هیچ، هر لحظه فکر میکنم الان که بیاد سر وقتمون حالم بگیره باز. دیگه به حال من فرقی نداره، فقط میخوام ازش حلالیت بگیرم. این پاهام یه وقتی برای عذاب دادنش راه رفتن!
سینا شانه او را فشرد و گفت:
- باشه داداش. مهرانه زنگ زده؟ نمیخواد برگرده؟
سبحان خودش را روی تخت بالا کشید. چهرهاش سرخ و درهم شد:
- میگه باید به مامانم بگم. اگه شد میام.
- خیلی مطیع مادرشه، یکم سیاست به خرج بده، خوب نیست که آدم این همه سکوت کنه!
- اینم یه عذابه برای من، یه امتحان... نمیخوام دوباره بخورم زمین.
سینا خواست چیزی بگوید. سبحان لب زد:
- میخوام بخوابم. دیشب هر بار چشم باز کردم بهم چشم غره رفت. باور کن جرئت آخ گفتن رو ازم گرفته بود.
- مشتاق شدم ببینمش!
سبحان پوزخندی زد. سینا آرام تختش را پایین برد و بالشش را مرتب کرد. چشمش را بست. این بار شاید از خستگی روحش بیهوش شد
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 229
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به حضرت ابوالفضل عباس علیه السلام و مادر گرامی ایشان.
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_✨
#سراب_م✍🏻
بعد اذان مغرب مشغول خوردن غذا بودند که موبایل سبحان زنگ خورد. تلفن را کنار گوشش گذاشت.
- سلام سبحان جان!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- علیک سلام.
- بهتری؟
نگاهی به سینا انداخت و گفت:
- آره، شکر... تو خوبی؟
مهرانه صدایش را صاف کرد.
- خوبم، میگم امشب ساعت دو و نیم بلیط هواپیما هست، بیام؟
سبحان نفس عمیقی گرفت و گفت:
- نه، بذار فردا. ساعت چهار برسی سودی به حال من نداره.
- عه... خوب بیام میرم خونه مامانت، صبح زود میام پیشت. دیگه هواپیما نیست!
- با قطار بیا. منم دیگه مرخص میشم از بیمارستان.
- فردا نیام با این پرواز دیگه نمیام. بلیط گرفتم.
سبحان نیشخندی زد. سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
- عجبا... تو که بلیط گرفتی، دیگه چرا میگی بیام یا نه. یکم کار کن رو حرف زدنت!
- بده بهت احترام میذارم!
سبحان گوشه لبش را جوید و لب زد:
- مامان و خاله هم میان؟
- نه قربونت برم. تنها میخوام بیام. با اجازه شما.
سبحان تکخندی زد و گفت:
- به خاطر من؟
مهرانه بلند خندید و گفت:
- نه واسه تو؟ نه... واسه عشقم میخوام بیام!
- عشقت کیه؟
- حالا... میشناسیش غریبه نیست! راستی وحید زنگ زد گفت حالت خیلی بده. دیگه منم همون وقت سریع رفتم بلیط گرفتم که بیام. مواظب خودت باش!
- بهش گفتم بهت چیزی نگه ها... عجب آدمیه.
- اوهوم خیلی هم عصبانی بود.
- باشه پس میای؟
- اوهوم...
بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد قرار بود خود وحید دنبالش برود. نگاهی به چمدانش انداخت و نفس عمیقی کشید.
- خب حالا میخوای بری که چی بشه، مریضه که مریضه به تو چه؟
- طاهره میشه بس کنی؟ حال شوهرم برام مهمه نمیتونم بگم به من چه...
طاهره شانه بالا انداخت و روی تخت خودش دراز کشید. مهرانه انگشت شصتش را به دندان کشید و حرف های وحید را به خاطر آورد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_✨
#سراب_م✍🏻
"" - مهرانه، خواهر من، دختر عمو! این همه به حرف مامانت گوش نکن! گذشت اون زمانی که باید گوش به حرف مامانت میدادی، الان شوهر کردی... شوهرت رو ول کردی به امون کی؟ خدا هست درسته، ولی تو باید کنارش باشی. نه بقیه... تو باید باشی که بقیه جرئت نکنن اخم کنن بهش بخاطر مریضیش.
به وحید جواب داد:
- اخه میگن زیادی تحویلش بگیرم دور بر میداره از فردا میخواد برام رئیس بازی دربیاره!
وحید عصبانی شد:
- کی چنین زری زده!
- مودب باش وحید، خالهام و دختر خالمم میگن! حتما یه چیزی میدونن که میگن.
صدای وحید بالا رفته بود. این مدت او برایش برادری میکرد. از او که دلخور نمیشد:
- چیزی میدونن؟ مامانت کم بود خاله و دختر خالهتم بهش اضافه کردی؟ مهرانه به خدا، به جون سوسن، گوش به حرف من نکنی به بابا میگم اون هم زبون مامانت میفهمه، هم میدونه با تو چیکار کنه که بفهمی باید به حرف کی گوش بدی به حرف کی نه!
- خب داد نزن، باشه... بگو چیکار کنم.
وحید نفس عمیقی گرفت و گفت:
- برگرد بیا مشهد. حواست جمع کن دوست و از دشمن تشخیص بده، مهرانه، هرکس برات خیرخواه و دلسوز نیست!
لبش را بهم فشرد و گفت:
- باشه، میای دنبالم فرودگاه؟
- تو بیا... من دنبالتم میام. مهرانه، به حرف هیچ احدی گوش نمیدی فقط میای مشهد. یه کاری نکن پیمونه صبر سبحان لبریز بشه چون اولین نفر تو ضرر میکنی و مادرت! به بابا باید بگم با مامانت هم صحبت کنه.
مهرانه با خواهش گفت:
- نه، مامانم هرچی میگه بخاطر منه!
- آره ولی مامانت سیاستش سیاست غلطیه. ساعت رسیدنت رو پیامک کن.
وحید که تماس را قطع کرده بود، مهرانه سریع آخرین بلیط ساعت دو و نیم شب را رزرو کرده بود. هرچند مادرش و طاهره و خالهاش کلی به جانش غر زده بودند و او مردد شده بود؛ اما پیام تهدید آمیز وحید کار خودش را کرده بود و او را نگران سلامت سبحان.""
تا ساعت یک بود که خودش را به فرودگاه رساند. تنها امده و حتی طاهرهی هم اتاق با او، بیدار نشده بود.
کنار پنچره نشسته و به شهر درخشان زیر پایش خیره شد. دقیقا ساعت چهار به مشهد رسید. وحید منتظرش بود. چمدانش با شدت از دستش کشید و راه افتاد سمت ماشین.
مهرانه که توی ماشین جاگیر شد، در را پشت سر او محکم کوبید. چمدان کوچک او را هم پرت کرد روی صندلی عقب و باز در را محکم بست.
تمام حرکاتش عصبی بود، حتی جا زدن دندهاش.
- آروم باش وحید.
وحید که هنوز راه نیفته بود به سمتش چرخید و از بین دندان هایش گفت:
- تو این رفتار منو که پسر عموتم و میدونی قرار نیست همیشه اینطور باشم رو میتونی برای یه ساعت تحمل کنی؟
مهرانه سر بالا انداخت. وحید انگشت اشارهاش را سمت او گرفت و گفت:
- حالا تصور کن، سبحان برای یه عمر محدودت کنه، باید نباید کنه، اخم کنه، داد بزنه... بزنه بشکونه، حق نفس کشیدن راحتم ازت سلب کنه! چه حالی میشی!
مهرانه بینی بالا کشید و با صدای لرزان گفت:
- غلط میکنه، پدرش در میارم!
- غلط یا درست، پیمونه صبرش که سر بیاد بدتر از این رو سرت میاره...
ماشین را از پارک درآورد و سریع شتاب گرفت:
- میریم خونه من! فردا صبح هم خودم میبرمت بیمارستان. فقط تو رو جون هرکی دوست داری به جونش غر نزن.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 230
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به امام سجاد علیه السلام و مادر بزرگوار ایشان
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡