من از آرامش این بحر آرام،
اسیرِ یک شگفتی گشته ام، تام،
و می پرسم از این دریای آرام،
چرا افتاده ای در بُهت و اوهام؟
مگر از این همه آرام بودن،
چه دیدی زاین همه ناکام بودن؟
مباد درد فراموشی گرفتی،
و شاید درد بی هوشی گرفتی،
و از بس کی که آسایش نمودی،
خود آرایی غرورت را ربودی،
گمانم کرده ای یک باره توفان،
به هنگامی که شاهنشاه ایران،
برای اینکه گیرد خاک یونان،
تو را صد تازیانه دادِ تاوان!
بیا پس خیز و دیگر سرکشی کن،
به آرامش دگر بی ارزشی کن،
از آن ترسی اگر یک بار دیگر،
کنی توفان، یکی سردار دیگر،
بگیرد خشم و خواهد خودسرانه،
زَنَد بر پیکرت صد تازیانه؟!
...!
دگر آرامش ات بر سود ما نیست،
سیه تاریم و دیگر پودمان نیست،
و اگر آبستنی، ای زخم خورده،
به زا، دیگر خشایر شاه مرده،
ولی او پاسخم را این چنین داد؛
که گشته لب به لب از دردِ بیداد،
بگفتا گر چنین رام و خموشم،
بدان کآرامش پیش از خروشم،
ببین رخساره ام گردیده چُون برف،
نگه کن پر شده صبرم در این ظرف!
اگر بینی که رخسارم پریده ست،
و چشمانم چنین از هم دَریده ست،
نشان از شورش و دیوانگی هاست،
نَوید از آخرِ درماندگی هاست،
وجودم را گرفته بی درنگی،
ز تنگی گشته ام مانند زنگی!
بوَد در اندرونم جنگِ سختی،
میان عیش و نوش و خود پرستی
_به سراغ من اگر می آیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگ های هوا ، پر قاصدهایی است
که خبر می آرند ، از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک.
روی شن ها هم ، نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سرتپه ی معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می آید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی ، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
به سراغ من اگرمی آیید
نرم و آهسته بیایید ، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.
"سهرابسپهری"
"حَیاط پُشتی"
گول چشم سیاهشو خوردم... #نجوا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای شرقی غمگین بازم خورشید در اومد... #نجوا
"حَیاط پُشتی"
ای شرقی غمگین بازم خورشید در اومد... #نجوا
Eendo & Hossein Mansouri - Sharghi e Ghamgin.mp3
7M
"حَیاط پُشتی"
ای شرقی غمگین بازم خورشید در اومد... #نجوا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اسیر روزگارم ..روزگار سرد و تارم... #نجوا
شد یار و به غم ساخت گرفتار مرا
نگذاشت به درد دل افکار مرا
چون سوی چمن روم که از باد بهار
دل میترقد چو غنچه، بییار، مرا "وحشی بافقی"
_"در خیالات خودم, در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
می نشینی روبرویم، خستگی درمیکنی
چای می ریزم برایت، توی فنجانی که نیست
باز ميخندی و ميپرسي, كه حالت بهتر است؟!
باز میخندم که خیلی، گرچه میدانی که نیست
شعر می خوانم برایت، واژه ها گل می کنند
یاس و مریم میگذارم، توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت، مي شود آیا کمی
دستهایم را بگیری، بین دستانی که نیست..؟!
وقت رفتن می شود، با بغض می گویم نرو…
پشت پایت اشک می ریزم، در ایوانی که نیست
می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم، با یاد مهمانی که نیست…!
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست"
#نامه "بیتا امیری"