#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #ضحی
اگر بخوایم سوره ای را در قرآن کریم به عنوان سوره مثبت اندیشی انتخاب کنیم شاید سوره ضحی یکی از بهترین انتخاب ها باشه چرا که سرتاسر این سوره درباره مثبت اندیشی و یاد آوری نعمت هایی است که خداوند به ما و شما داده است.❤️ مثبت اندیشی و نگاه کردن به نیمه پر لیوان در تمام نعمت ها یک شکر نعمته✨ پس این کا رو به بچه ها یاد بدیم😍
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود.
با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می شد، او میایستاد، به آسمان نگاه میکرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار میشد.
زمانی که مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار میکنی؟ چرا همین طور بین راه می ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس میگیرد.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
@hazratrogayyeh
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #مطففین
خداوند کم فروشی رو دوست نداره👌 پس وای بر کسی که کم فروشی کنه تا اون وقت هم توی دنیا بد می بینه و هم اخرت❤️
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت.
آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت.
مرد آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.
هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:
دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:
ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
@hazratrogayyeh
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #لیل
#انفاق
خدا انفاق کنندگان رو دوست دارد و هر کس را ك انفاق کند نه تنها در دنیا که در آخرت نعمت بسیار میدهد❤️ به بچه ها انفاق و کمک کردن به یکدیگر رو یاد بدید که هر چی خیر محضه در انفاق و کمک به همنوع خلاصه شده👌
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
در سال های گرانی مواد غذایی، مقدس اردبیلی هر چه خوراک در منزل داشت را بین نیازمندان تقسیم می کرد و برای خود نیز سهمی مثل آنها برمی داشت. در یکی از سال ها که چنین کرد، همسرش به او تندی نمود و گفت: در مثل چنین سالی اولاد خود را فقیر می گذاری؟!
آن مرحوم چیزی نفرمود و برخاست و برای اعتکاف به مسجد کوفه رفت و معتکف شد. روز دوم اعتکاف او بود که شخصی مقداری گندم اعلاء و مقداری آرد نرم به خانه آن مرحوم آورد و گفت: صاحب منزل اینها را برایتان فرستاده و خودش در مسجد کوفه معتکف است.
پس از پایان اعتکاف که مقدس اردبیلی به خانه آمد، همسرش به او گفت: آذوقه ای که به وسیله آن عرب فرستاده بودید، بسیار عالی و درجه یک بود. مرحوم مقدس اردبیلی که چیزی نفرستاده بود، فهمید که این عنایت از سوی خداوند بوده است و حمد و ثنای الهی را به جا آورد.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
@hazratrogayyeh
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #اعلی
این داستان رو برای بچه ها بخونید، البته قبلش مفهوم سوره اعلی رو برای بچه ها بگید👌❤️
کسی که فرصتی مثل دوستی رو به خاطر حس حسادت بی ارزش از دست میده، قطعا رستگار نمیشه👌 درست مثل دنیاطلبان و کافرانی که به خاطر دنیاخواهی،به آخرت بی توجهند و رستگار نمیشن...😢
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
یکی بود یکی نبود. سر ظهر بود و توی باغ وحش حیوانات در حال استراحت بودند و آرام با هم حرف میزدند. فیل گفت: این قفس خالی برای کیه؟ گوزن گفت: حتما برای یک حیوون خیلی بزرگه، چون قفسش از قفس من بزرگتره. خرس گفت: هر کی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه. شیر غرشی کرد و گفت: چقدر حرف میزنید. ساکت باشید بگذارید یک ساعت بخوابم. از صبح تماشاچیها خیلی خسته ام کردند.
ناگهان در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید آمدند. آنها یک زرافه با خودشان آورده بودند. زرافه وارد قفس خالی شد نگاهی به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت. فیل از دیدن زرافه خوشحال شد، چون زرافه حیوان بی آزاری بود. خرس از دیدن زرافه خوشحال شد، چون میدانست که زور خودش از زرافه بیشتر است. شیر از دیدن زرافه خوشحال شد، چون میدانست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیان را بیشتر به خودش جلب میکند و او بیشتر میتواند استراحت کند. اما گوزن از زرافه خوشش نیامد. او با خودش فکر کرد زرافه ممکن است با بقیه آنقدر دوست شود که دیگر کسی به او توجه نکند
از این رو راه بدرفتاری را پیش گرفت. از همان بدو ورود.. زرافه که در جنگل با گوزنی دیگر دوست بود گوزن را خیلی دوست داشت اما گوزن به او بی محلی میکرد و بدرفتاری مینمود.و بد تصمیم گرفت مدتی با زرافه بد رفتاری کند. کم و بیش پیش می آمد که با او حرف بزند و در همان زمان اندک هم او را پیش بقیه حیوانات مسخره میکرد...یک روز که یک پسر بچه جلوی قفس گوزن آمد و به او سنگ پرتاب کرد... گوزن ترسیده بود... زرافه که این ماجرا را دید، سرش رو از نرده های قفس گوزن تو کرد تا ضربه سنگ به گوزن نخوره. همون زمان مامورین باغ وحش آمدند و جلوی پسر را گرفتند.
گوزن آن روز بعد از دیدن این کار زرافه از رفتار خودش خجالت کشید و فهمید بخاطر چیز بی ارزشی مثل حسادت داشت دوستی خوبی مثل زرافه رو از دست میداد.
📚نویسنده:س.کیانی
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
@hazratrogayyeh
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
#بخش_اول
سوره #ناس #فلق
گاهی وقتا آدم ها به خیلی چیزها پناه میبرن❤️چیزهایی که نمیتونن آدم رو نجات بدم و شاید فقط برای چند ثانیه بتونه پناهگاه انسان باشه😳اما اگر آدم به خدا پناه ببره از همه مشکلات رها میشه👌 ای کاش بشه از صمیم دلل در همه مشکلات به خدا پناه ببریم❤️
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
یکی از پادشاهان به بیماری هولناکی که نام نبردن آن بیماری بهتر از نام بردنش است ، گرفتار گردید. گروه حکیمان و پزشکان یونان به اتفاق رأی گفتند : چنین بیماری ، دوا و درمانی ندارد مگر اینکه زهره (کیسه صفرا) یک انسان دارای چنین و چنان صفتی را بیاورند. پادشاه به مأمورانش فرمان داد تا به جستجوی مردی که دارای آن اوصاف و نشانه ها می باشد ، بپردازند و او را نزدش بیاورند. مأموران به جستجو پرداختند ، تا اینکه پسری (نوجوان) با را همان مشخصات و نشانه ها که حکیمان گفته بودند ، یافتند و نزد شاه آوردند. شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبید و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زیادی به آنها داد و آنها به کشته شدن پسرشان راضی شدند. قاضی وقت نیز فتوا داد که : ریختن خون یک نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتی شاه جایز است.
جلاد آماده شد که آن نوجوان را بکشد و زهره او را برای درمان شاه ، از بدنش درآورد. آن نوجوان در این حالت ، لبخندی زد و سر به سوی آسمان بلند نمود. شاه از او پرسید : در این حالت مرگ ، چرا خندیدی ؟ اینجا جای خنده نیست .نوجوان جواب داد :
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
@hazratrogayyeh
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
#بخش_دوم
سوره #ناس #فلق
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
نوجوان جواب داد:
در چنین وقتی، پدر و مادر ناز فرزند را می گیرند و به حمایت از فرزند بر می خیزند و نزد قاضی رفته و از او برای نجات فرزند استمداد می کنند و از پیشگاه شاه دادخواهی می نمایند ، ولی اکنون در مورد من ، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچیز دنیا ، به کشته شدنم رضایت داده اند و قاضی به کشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاکت من مقدم می دارد.
کسی را جز خدا نداشتم که به من پناه دهد، از این رو به او پناهنده شدم.
سخنان نوجوان ، پادشاه را منقلب کرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشکش جاری شد و گفت : هلاکت من از ریختن خون بی گناهی مقدمتر و بهتر است.
سر و چشم نوجوان را بوسید و او را در
آغوش گرفت و به او نعمت بسیار بخشید و سپس آزادش کرد.
لذا در آخر همان هفته شفا یافت و به پاداش احسانش رسید.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
@hazratrogayyeh
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
#بخش_اول
سوره #ناس #فلق
گاهی وقتا آدم ها به خیلی چیزها پناه میبرن❤️چیزهایی که نمیتونن آدم رو نجات بدم و شاید فقط برای چند ثانیه بتونه پناهگاه انسان باشه😳اما اگر آدم به خدا پناه ببره از همه مشکلات رها میشه👌 ای کاش بشه از صمیم دلل در همه مشکلات به خدا پناه ببریم❤️
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
یکی از پادشاهان به بیماری هولناکی که نام نبردن آن بیماری بهتر از نام بردنش است ، گرفتار گردید. گروه حکیمان و پزشکان یونان به اتفاق رأی گفتند : چنین بیماری ، دوا و درمانی ندارد مگر اینکه زهره (کیسه صفرا) یک انسان دارای چنین و چنان صفتی را بیاورند. پادشاه به مأمورانش فرمان داد تا به جستجوی مردی که دارای آن اوصاف و نشانه ها می باشد ، بپردازند و او را نزدش بیاورند. مأموران به جستجو پرداختند ، تا اینکه پسری (نوجوان) با را همان مشخصات و نشانه ها که حکیمان گفته بودند ، یافتند و نزد شاه آوردند. شاه پدر و مادر آن نوجوان را طلبید و ماجرا را به آنها گفت و انعام و پول زیادی به آنها داد و آنها به کشته شدن پسرشان راضی شدند. قاضی وقت نیز فتوا داد که : ریختن خون یک نفر از ملت به خاطر حفظ سلامتی شاه جایز است.
جلاد آماده شد که آن نوجوان را بکشد و زهره او را برای درمان شاه ، از بدنش درآورد. آن نوجوان در این حالت ، لبخندی زد و سر به سوی آسمان بلند نمود. شاه از او پرسید : در این حالت مرگ ، چرا خندیدی ؟ اینجا جای خنده نیست .نوجوان جواب داد :
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
@hazratrogayyeh
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
#بخش_دوم
سوره #ناس #فلق
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
نوجوان جواب داد:
در چنین وقتی، پدر و مادر ناز فرزند را می گیرند و به حمایت از فرزند بر می خیزند و نزد قاضی رفته و از او برای نجات فرزند استمداد می کنند و از پیشگاه شاه دادخواهی می نمایند ، ولی اکنون در مورد من ، پدر و مادر به خاطر ثروت ناچیز دنیا ، به کشته شدنم رضایت داده اند و قاضی به کشتنم فتوا داده و شاه مصلحت خود را بر هلاکت من مقدم می دارد.
کسی را جز خدا نداشتم که به من پناه دهد، از این رو به او پناهنده شدم.
سخنان نوجوان ، پادشاه را منقلب کرد و دلش به حال نوجوان سوخت و اشکش جاری شد و گفت : هلاکت من از ریختن خون بی گناهی مقدمتر و بهتر است.
سر و چشم نوجوان را بوسید و او را در
آغوش گرفت و به او نعمت بسیار بخشید و سپس آزادش کرد.
لذا در آخر همان هفته شفا یافت و به پاداش احسانش رسید.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
@hazratrogayyeh
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #تکاثر
عاقبت فخر فروختن جوابی دندان شکن است😍 در سوره های مختلفی از قرآن خداوند درباره این مسئله صحبت کرده و فخر فروختن را نهی کرده ... فخر فروختن چه به مال و منال و چه به نسب و ...👌این مسئله به قدری اهمیت داره که در حکایات سعدی هم به آن توجه شده ❤️
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
ثروتمندزاده اى را در كنار قبر پدرش
نشسته بود
و در كنار او فقیرزاده اى كه او هم
در كنار قبر پدرش بود.
ثروتمندزاده با فقیرزاده مناظره مى كرد
و مى گفت:
صندوق گور پدرم سنگى است
و نوشته روى سنگ رنگین است.
مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده
و در میان قبر
خشت فیروزه به كار رفته است،
ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام
و مشتى خاك، درست شده،
این كجا و آن كجا؟
فقیرزاده در پاسخ گفت:
تا پدرت از زیر آن سنگ هاى سنگین بجنبد
پدر من به بهشت رسیده است...
🍃🍃🌺🌺🍃🍃
🍃🌺@hazratrogayyeh
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #ضحی
اگر بخوایم سوره ای را در قرآن کریم به عنوان سوره مثبت اندیشی انتخاب کنیم شاید سوره ضحی یکی از بهترین انتخاب ها باشه چرا که سرتاسر این سوره درباره مثبت اندیشی و یاد آوری نعمت هایی است که خداوند به ما و شما داده است.❤️ مثبت اندیشی و نگاه کردن به نیمه پر لیوان در تمام نعمت ها یک شکر نعمته✨ پس این کا رو به بچه ها یاد بدیم😍
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود.
با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می شد، او میایستاد، به آسمان نگاه میکرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار میشد.
زمانی که مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار میکنی؟ چرا همین طور بین راه می ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس میگیرد.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
@hazratrogayyeh
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #بقره
جهت تبیین مفهوم
وَتَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوی👌👌
برای بچه ها مفهوم این آیه رو بگید❤️
خیلی از ما فکر می کنیم برای چی باید عمل خوب انجام بدیم برای خدا که سودی ندارد... در حالی که دستورات خداوند برای خود ماست😍 الان ما آزادیم و میتونیم هر چی بخوایم جمع کنیم از عمل خوب گرفته تا بد ولی در اون دنیا جایی برای جمع کردن نیست وباید نتیجه کارهامون رو ببینیم👌😔🙏درست مثل این داستان
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت این جا را مرتب کنید تا من برگردم. خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد میدید کی چکار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند...
یکی از بچه ها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید
یکی از بچه ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی این جا را مرتب کند.
یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمیگذارد، مرتب کنیم.
اما آن که زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همه جا را. میدانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد. هی نگاه می کرد سمت پرده و میخندید. دلش هم تنگ نمیشد. میدانست که آقاش همین جاست. توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر میکنم...
🍃🍃🌸🌸🌸
@hazratrogayyeh
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #بقره
✨جهت تبیین آیه ۲۷۴
کمک کردن به همدیگه یه راهه سعادته که انسان هم در دنیا و هم در آخرت حتما ثمره شو می بینه❤️
خوبی هیچوقت در دنیا و آخرت از بین نمیره... از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذت پريدن از يک نهر باريکه اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند :كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت : (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:(( درست نیست كه ما همه چیزرا نصف كنیم.من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.
📚 حکایتهای معنوی
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
hazratrogayyeh
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #حجرات
جهت تبیین آیه ۱۱
مسخره کردن همدیگه کار خیلی بدیه👌هیچ وقت نباید دیگران رو مسخره کرد .. شاید اونها خیلی بهتر باشن✨به نظر شما چرا آدما دیگران رو مسخره میکنن و به...
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
روزی ببر باهوش و چالاک و قوی وجود داشت که همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد و به آنها می خندید، مخصوصا زنبور ضعیف و کوچک و فیل کند ِ دست و پا چلفتی را مسخره می کرد.
یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه ای آمد و در خروجی غار بسته شد.
از آنجایی که ببر قوی بود و همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد، همه حیوانات گرفتار در غار انتظار داشتند که ببر در غار را باز کند و آنها را نجات دهد، ولی هر چقدر ببر زور زد نتوانست صخره ها را از جلوی در غار تکان بدهد.
در نهایت، زنبور کوچولو فکری به ذهنش رسید و از میان شکاف بین صخره ها پرواز کرد و از غار خارج شد.
چون فیل از مسخره کردن ببر ناراحت بود، در گوشه ای تنها نشسته بود و با حیوانات دیگر به غار نرفته بود.
پس زنبور به دنبال فیل در جنگل گشت و او را پیدا کرد و به او گفت که حیوانات در غار گرفتار شده اند و در غار بسته شده است و آنها نمی توانند بیرون بیایند.
فیل به سمت غار راه افتاد و با خرطوم خود صخره ها را از جلوی در غار برداشت و حیوانات را نجات داد.
حیوانات با خوشحالی از غار بیرون آمدند و از زنبور کوچک و فیل سپاسگزاری کردند و خواستند که با آنها دوست شوند.
آخرین حیوانی که از غار بیرون آمد، ببر بود که صورتش از خجالت قرمز شده بود. ببر درس خود را آموخته بود و از آن روز به بعد ببر فقط خوبی های حیوانات دیگر را می دید و با همه دوست بود.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
@hazratrogayyeh
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #اسرا
جهت تبیین آیه ۲۳
احترام به والدین در جای جای قرآن اشاره شده.. اما آنچه که در ازای این احترام هست، دعای خیر والدین هست❤️ دعایی که آدمی رو تا بهشت اعلی هم می بره..☺️بچه های عزیزم همه چیز زیر سایه والدین و محبت به آنهاست.. چون دعای اونها در حق فرزند بهترین ها رو نصیبت میکنه😍
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
آیت الله العظمی مرعشی نجفی کسی است که ۶۰ سال نماز شبش را در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها خواند. رئیس دفتر این عالم بزرگوار می گوید؛ یک بار به آقا گفتم: اجازه می دهید که دفتر را زود تعطیل کنم و بروم؟ چون پدرم آمده است، می خواهم به دیدارش بروم. آقا بغض کرد و فرمود: خوش به حالت که پدر داری! قبل از این که بروی، قصه من و پدرم را بشنو. حدوداً ده ساله بودم و در نجف بودیم که مادرم گفت: وقت نهار است، به طبقه ی بالا برو و پدرت را صدا کن. دیدم پدرم روی کتابه ا خوابش برده است، بین دو معادله مانده بودم، اگر امر مادر را اطاعت کنم و پدرم را از خواب شیرین بیدار کنم، پدرم ناراحت می شود، با خود گفتم کاری کنم که اگر پدرم بیدار شد، ناراحت نشود. خم شدم و کف پای پدرم را بوسیدم،
در همین حال پدرم بیدار شد و این صحنه را که دید، گریه اش گرفت و همان لحظه برایم دعا کرد، که هرچه امروز دارم به خاطر همان چند دعای پدرم است.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
#داستان
#تدبر
#داستان_تدبری
سوره #ناس
#بخش_اول
به نظر شما پناهگاه انسان چیه؟! و چطور میشه مفهوم بهترین پناه رو به بچهها یاد داد؟!
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
روزی از روزهای خدا، فاطمه خانم تصمیم داشت با دوستانش به اردو برود. مکان اردو یک جنگل خیلی ترسناک بود.
فاطمه یک عروسک کوچولو داشت که اسمش زهرا بود. فاطمه خانم خیلی می ترسید که در جنگل بلایی سر عروسکش بیاید. مثلا شیر به عروسکش حمله کند، باران بیاید و عروسکش خیس بشود و اتفاقاتی دیگر.
فاطمه خانم با خودش فکر کرد که عروسکش را کجا بگذارد و چه پناهگاهی برایش درست کند، که اذیت نشود.
فاطمه خانم نه کیفی با خودش آورده بود نه حواسش بود که زیر چادرش زهرا کوچولو را پنهان کند.
اول از همه تصمیم گرفت در سوراخ یک تنه درخت بگذارد که هیچ کس عروسکش را نبیند. اما با خودش گفت: اگر یک موش داخل سوراخ شود و عروسکم را بردارد و موهایش را بخورد یا لپ هایش را گاز بگیرد، چه می شود؟
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
@hazratrogayyeh
#داستان_تدبری
#سوره_ناس
#قسمت_دوم
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
فکر کرد درخت که نمی تواند از عروسکش محافظت کند، هیچ کاری از دست درخت برنمی آید. فاطمه خانم از تصمیم خود منصرف شد.
دوباره فکر کرد و فکر کرد.
ناگهان دید یک خانم مهربان از آنجا عبور کرد. فاطمه فکر کرد عروسکش را به آن خانم مهربان بدهد ولی بعد فکر کرد شاید آن خانم عروسکش را با خودش را ببرد و دیگر به او پس ندهد.
بعد با خودش گفت: عروسکم را به دوستم بدهم تا از آن محافظت کند ولی باز فکر کرد و گفت: اگه عروسکم رو اذیت کنه، اگر موهایش رو بکنه چه بلایی سر او می آید؟
بخوانید هویت ملی در کودکان چگونه شکل می گیرد؟
تصمیم گرفت نزد معلمش برود و از او بپرسد. معلم به او گفت: من سوره ای را به تو یاد می دهم تا بخوانی و خیالت راحت بشود که عروسکت هیچ آسیبی نمی بیند. آن سوره، سوره ی ناس است.
فاطمه خانم سوره ناس را خواند و بعد هم با خیال راحت عروسکش را به دوستش داد که در کیفش بگذارد
📚چمرانیها
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
@hazratrogayyeh
#فهم قرآن برای کودکان 🧕👱♂
سوره #مطففین
#بخش_اول
#داستان_تدبری
👇👇👇🌸🌸👇👇👇
در روزگاران قدیم مردی یک دکان پنبهفروشی داشت. هر کس که به او برای خرید پنبه مراجعه میکرد، او مقداری آب به پنبه میزد تا خیس و سنگین شود. آنوقت پنبه را میکشید و با قیمت گرانتر به مشتری میفروخت. مرد پنبهفروش از این راه مالومنال زیادی به هم زده بود و برای خودش دمودستگاهی درست کرده بود و از پولی که از این راه به دست میآورد، گاو و گوسفند مشتریهای خود را میخرید و بر ثروت خود میافزود.
روزی پیرمرد ریشسفیدی که برای خرید پنبه به نزد او آمده بود متوجه شد که پنبهفروش مقداری آب به پنبهها زده تا سنگین شود و از این راه سود بیشتری ببرد.
پیرمرد که دنیادیده بود، آهسته به پنبهفروش گفت:
– خداوند ترا آفریده است تا به راه راست بروی و از کسب حلال درآمد داشته باشی. یادت باشد که هر کس در این دنیا عمل خیر و شرّی انجام دهد در آن دنیا سزایش را میبیند. آیا سزاوار است مردمی که با این همه زحمت پول به دست میآورند تو با دروغ و کلک سرشان کلاه بگذاری؟ مطمئن باش که از عذاب الهی نمیتوانی درامان باشی.
مرد پنبهفروش که خیلی خسیس و طمعکار بود، حرف پیرمرد ریشسفید را ندیده گرفت و به کار خود ادامه داد
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
@hazratrogayyeh🏴
#داستان_تدبری
سوره#مطففین
#بخش_دوم
👇👇🌸🌸👇👇
او با اینهمه پولی که به دست میآورد، آنچنان خسیس بود که حتی برای زن و بچه خودش هم دیناری خرج نمیکرد. حتی خودش هم از خوردن دریغ میکرد و پولهای به دست آورده را پنهان میکرد و از دیدن آن لذت میبرد.
بچههای پنبهفروش در آرزوی یک دست لباس تمیز و نو بودند. دوستان و آشنایان پنبهفروش به یاد نداشتند که در خانه او یک شکم سیر غذا خورده باشند. یک روز که پنبهفروش در خانهاش نشسته بود و داشت پولهای خود را زیرورو میکرد و از آن لذت میبرد صدای چند ضربه را که به در خانه خورد شنید. فوراً پولهایش را پنهان کرد و رفت در را باز کرد.
چشمش به مرد همسایهشان افتاد که درنهایت فقر و تنگدستی زندگی میکرد. مرد همسایه پسازاینکه به پنبهفروش سلام کرد گفت:
– من بچهام مریض شده، میخواهم او را به نزد طبیب ببرم ولی متأسفانه الآن پولی در جیب ندارم. اگر مقداری پول به من قرض بدهی در آینده جبران خواهم کرد.
مرد پنبه فروش که بویی از انسانیت نبرده بود....
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
@hazratrogayyeh🏴