eitaa logo
HDAVODABADI
994 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
175 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
برادر احمد به زودی منتشر می شود جدیدترین کتاب درباره زندگی، مبارزه و رزم سردار شهید حاج کتاب حاصل گفتگوی حمید داودآبادی و محمد علی صمدی ( شفاهی پیرامون حاج احمد و ‌و ) با حدود ۳۰ نفر از دوستان ‌و همرزمان حاج احمد است. این‌ گفتگوها سال ۱۳۷۷ یعنی ۲۵ سال پیش انجام شد ولی به دلایلی تا امروز منتشر نشدند. سرانجام علی اکبر مزدآبادی مدیر نشر یازهرا (س) موفق شد این طلسم سخت را بشکند و به امید خدا در آینده نزدیک به مناسبت چهل و یکمین سالروز شهادت حاج احمد متوسلیان منتشر خواهد شد. @hdavodabadi
<iframe src="https://telewebion.com/embed/episode/0x6740a52" width="300" height="200" frameborder="0" allowFullScreen="true" webkitallowfullscreen="true" mozallowfullscreen="true"></iframe>
برای حسین زمان! فروردین 1361، حمید و محمد سوری، دو برادر، در عملیات فتح المبین به شهادت رسیدند. وقتی پیکر آن دو را برای تشییع به محل زندگی‌شان در محلۀ نارمک تهران آو،ردند، مداح خلف وعده کرد و نیامد. یکی از بچه‌های مسجد، به حسین که گوشه‌ای ایستاده و در سوگ دوستانش می‌گریست، گفت: - حسین جان، نمی‌شه مردم و پیکر شهدا رو معطل نگه داریم. تو که صدات خوبه و همیشه دوست داشتی مداحی کنی، بلندگو رو بگیر و مداحی کن. حسین که تا آن موقع پشت بلندگو نخوانده بود و میکروفون برایش غریبه بود، هرچه انکار کرد نشد و سرانجام شروع کرد به سر دادن: این گل پرپر از کجا آمده؟ از سفر کرب و بلا آمده آذر 1361، به‌مناسبت چهلمین روز شهادت در جبهۀ سومار، مراسمی در خیابان بسطامی تهران‌نو برگزار کردیم. آن‌شب حسین زمان لطف کرد و دعای کمیل خواند و همه با نوای سوزناکش گریستیم. بعدها حسین زمان شد خوانندۀ پاپ. صدای حزن‌انگیزش را که سوز و لرزشی خاص داشت، بسیار دوست داشتم و همواره مشتری نوارهای کاستش بودم. چه شب ها که در تنهایی و خلوت خانه، خاطرات جنگم را می‌نوشتم و نوارهای زمان همدمم بود و بهم حس می‌داد. دهۀ 70 حسین زمان افتاد در کارهای سیاسی – جناحی و شد دوم خردادی. بعدا هم شد و در وقایع سال 1388، در مراسم مختلف آنها دعای کمیل و زیارت عاشورا می‌خواند! گذشت و حسین زمان که دیده بود نوار کاست جدیدش در یک روز 200 هزار نسخه فروخته است، فکر کرد همۀ مشتاقان صدایش به او رای خواهند داد! از طرف اصلاح طلبان کاندید (فکر کنم شورای شهر) شد. با چندهزار رای اندکی که آورد، دچار یاس شد. از آن‌جا بود که دیگر خبری از او نشد تا این‌که به دانشگاه کیش رفت و باقی قضایا. نمی‌دانم این‌که می‌گویند او را ممنوع الکار کرده بودند، در چه دوره‌ای بوده؟ آیا در دورۀ 8 سالۀ دولت حسن روحانی هم او اجازۀ برگزاری کنسرت نداشت که فقط یک بار اجازه یافت در برج میلاد بخواند؟! تا خبر فوت حسین زمان را شنیدم، دلم برایش سوخت. نمی‌دانم چرا، ولی همواره برایش دعا می‌کردم عاقبت بخیر شود. امشب رفتم سراغ عکس های ناب و منتشر نشدۀ درکنار دوست و همرزمش سردار شهید حاج که باهم برای دیدن دوره‌های جنگ الکترونیک (جنگال)، در چین و بعضی جاها بودند. روح هردوی‌شان شاد و با اهلبیت (ع) محشور باشند حمید داودآبادی 23 اردیبهشت 1402 @hdavodabadi
اینها را از من طلب دارید! اگر عمری باقی بود، به لطف و رحمت خداوند سبحان، در آینده، این کتاب‌های جدید را با موضوعاتی کاملا خاص، از بنده طلب کنید! اکثرشان را نوشته‌ام و در مرحلۀ نهایی است، فقط مانده: کمی همت، کم خوابی، غیرت و ... لطف و محبت ناشرین! همین! 1- آن‌که فهمید، آن‌که نفهمید (جلد 2): خاطراتی متفاوت و عجیب از شهدا و رزمندگان اسلام 2- برادر احمد: خاطرات ناب و ناگفتۀ حدود 30 تن از دوستان و همرزمان سردار شهید حاج "احمد متوسلیان" 3- بهروزِ خرمشهر: یادداشت‌های شهید "بهروز مرادی" هنرمند، نویسنده و رزمندۀ خرمشهری 4- از دوکوهه تا موصل: نامه‌های مبادله شدۀ رزمنده "حمید داودآبادی" و آزاده "حسین عزیزی" 5- شیرین و عامریه: گزارش حملۀ ارتش عراق به پناهگاه شیرین در کرمانشاه و حملۀ ارتش آمریکا به پناهگاه عامریه در بغداد 6- کمین جولای 82 (ویرایش جدید از تیرماه 1361 تا 1401): روزشمار گروگانگیری حاج "احمد متوسلیان" و همراهانش 7- عکس و خاطره: عکس‌های جالب جنگ، همراه با خاطرات‌شان 8- آقا بیوک: زندگی، خاطرات و نوشته‌های شهید "بیوک میرزاپور" 9- احمد زن می‌خواد: فیلمنامه 10- پاتوق پیرمردها: فیلمنامه 11- ترور رئیس جمهور: فیلمنامه 12- سه‌راه مرگ: فیلمنامه 13- گشت دریایی: فیلمنامه 14- از فرش تا عرش: خاطرات شفاهی شهید "حمید کرمانشاهی" از سفری روحانی به عرش الهی 15- هبوط: خاطرات حوادث و اتفاقات پس از جنگ 16- تروریست یا انقلابی؟! زندگی و مبارزات (...) 17- جاسوس بازی (جلد4): زندگی و سرنوشت آنان که به کشور خود خیانت کردند 18- جنگ گردباد: خاطرات (...) خبرنگار خارجی از جبهه‌های جنگ، همزمان در عراق و ایران 19- چه کسی ژنرال را کشت؟ زندگی، جنگ و مرگ ژنرال (...) 20- سرباز فراری: زندگی، مبارزه، جهاد و یادداشت‌های سردار شهید "قاسم دهقان" 21- سفرنامۀ لبنان: یادداشت‌ها و خاطرات سفرهای "حمید داودآبادی" به لبنان، از بهار 1362 تا پاییز 1401 22- ماجراهای من و آقا: بعداً می‌گم! 23- ماجراهای من و انیس: خاطرات و ناگفته‌های مرحوم "انیس نقاش"، مبارز قدیمی لبنانی 24- ماجراهای من و حاج احمد: خاطرات پی‌گیری ماجرای سردار شهید حاج "احمد متوسلیان"، از 1362 تا 1402 25- غارتگران: بعداً می‌گم! 26- جهت اطلاع: مقالات و برخی خاطرات عحیب و غریب 27- جوک جنگ: بعداً می‌گم! 28- نفوذی: بعداً می‌گم! چاپ مجدد 1- پهلوان سعید: زندگی و شهادت پهلوان شهید "سعید طوقانی" 2- تفحص: شرح کامل عملیات و خاطرات تفحص و کشف پیکر شهدای برجای مانده در جبهه 3- راز احمد: سفر بی‌بازگشت حاج "احمد متوسلیان" از خرمشهر تا بیروت به روایت "حمید داودآبادی" 4- سیّد عزیز: خاطرات و زندگی حجت‌الاسلام "سید حسن نصرالله" دبیرکل حزب‌الله لبنان 5- عقل درخشان: زندگی، مبارزات و شهادت سردار شهید لبنانی "حسان اللقیس"
ناگفته شهید حاج قاسم سلیمانی از شهید حاج احمد متوسلیان چند وقتی بود که شدیدا دنبال این بودم تا چند نفر که مطمئن بودم و هستم کامل ترین اطلاعات را از حاج احمد متوسلیان فقط آنها دارند، حضوری ببینم و در این رابطه سوال کنم تا اطمینانم از اطلاعاتی که تا امروز داشتم، کامل شود.   حاج قاسم سلیمانی یکی از آنها بود که اطلاعات و نظرش خیلی برایم اهمیت داشت و به نوعی ختم کلام بود.   دوست عزیزم "احسان محمدحسنی" - رئیس سازمان هنری رسانه اوج - با حاج قاسم ارتباط کاری زیادی داشت. یکی دو بار به او گفتم ترتیبی دهد با حاج قاسم جلسه ای کوتاه داشته باشم.   یک بار قرار شد هنگامی که حاج قاسم به شهرک سینمایی دفاع مقدس برای بازدید از صحنه های فیلمبرداری "به وقت شام" می رود، برویم آن جا که به دلایلی جور نشد.   گذشت تا اینکه بنده و خانواده ام برای جشن عروسی دختر  آقا احسان که جمعه شب 24 اسفند 1397 در تالار طلائیه بود، دعوت شدیم.   ساعت حدود 8 شب، دور میز کنار دوستان نشسته بودیم که ناگهان چشمانم از تعجب گرد شد.   حاج قاسم سلیمانی، یکّه و تنها، با لباس شخصی و خیلی معمولی، وارد سالن شد. از همان اول به ذهنم رسید بروم سراغش، ولی مانده بودم چطور؟ نمی دانم چرا کم آوردم؟!   احسان حسنی لطف کرد، دستم را گرفت و برد سر میزی که افرادی خاص نشسته بودند. مرا برد جلوی حاج قاسم. حاجی محترمانه و با ادب همیشگی، سریع از جا برخاست. تا احسان گفت: - ایشون آقای داودآبادی هستند که ... حاج قاسم لبخند زیبایی زد و گفت: - بله، ایشون رو که می شناسم ... قند در دلم آب شد. چه کیفی کردم از این حرف سردار.   همین طور که روی صندلی سمت راستش می نشسستم، با خنده گفتم: - خب خدا رو شکر که بنده رو می شناسید، پس نیازی به معرفی نیست. و با خنده جوابم را داد.   دور میز گرد، از سمت چپِ حاج قاسم، ابراهیم حاتمی کیا کارگردان، گلعلی بابایی نویسنده، مرتضی سرهنگی رئیس دفتر ادبیات و هنر مقاومت، و محسن مومنی رئیس حوزه هنری، که پهلوی من قرار داشت، نشسته بودند.   حاجی داشت با آقای سرهنگی درباره نوشتن کتاب زندگی سردار شهید مهدی زین الدین فرمانده لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع) صحبت می کرد که ظاهر برای این کار دو تن از نویسندگان معروف حوزه هنری را برده بودند پیش حاج قاسم.   آقای سرهنگی که فهمید با حاجی کار دارم، لطف کرد، زود حرفش را تمام کرد و به صحبت با محسن مومنی مشغول شد.   سعی کردم از فرصت پیش آمده که معلوم نبود مجددا نصیبم شود و نشد! در کمترین زمان، بیشترین و بهترین بهرۀ ممکن را ببرم!   آرام دهانم را بردم دم گوشی حاجی و گفتم: - حاج آقا، من تقریبا 25 ساله که در ایران و لبنان پی گیر قضیه حاج احمد متوسلیان هستم ...   نگاهش به روبه رو بود. همان طور حرف می زد. جرات نکردم به چشمانش نگاه کنم. با همان لبخند روی لبش، رو کرد به من و گفت: - خب، ببینم تو که 25 سال روی این پرونده کار کردی، به چه نتیجه ای رسیدی؟! آرام گفتم: "به این رسیدم که همون روز اول همشون شهید شده اند." با لحنی ملایم گفت: "درسته. دقیقا. تا همون شب اول همشون شهید شدند."   با تعجب گفتم: "پس این حرفها که بعضیا می زنند که زنده اند و در زندان های اسرائیل هستند چیه؟" لبخند تلخی زد و گفت: "این حرف ها رو ول کن."   و ادامه داد: خب دیگه به چی رسیدی؟ جرات نمی کردم بگویم. نه این که از حاج قاسم بترسم، نه اصلا. بلکه از ادعای خود هراس داشتم. دهانم را به گوشش نزدیک کردم تا آن که بغلش نشسته بود، نشنود. ... و صحبت ادامه داشت و من، ساکت، ولی مات و مبهوت، مانده بودم!   حمید داودآبادی @hdavodabadi
در کنار بلبل اهلبیت دو سه سالی می شود با مداح اهلبیت (ع) حاج در اینستاگرام ارتباط مجازی داریم و با هم رفیق هستیم. غروب روز چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲ در ، غرفه توفیقی دست داد تا این بزرگوار را ملاقات کنم. لطف و محبت این عزیز که همواره عطر خوش زیارت ‌و روضه اهلبیت (ع) را با خود دارد،‌ مرا برد به آرزوی بر دل نشسته زیارت مراقد حضرات امیرالمومنین علی و اباعبدالله الحسین (ع). انشاالله که آن عزیزان بطلبند و برای اولین بار - و چه بسا تنها بار، به پابوسشان نایل شوم و از عشق بمیرم! حمید داودآبادی @hdavodabadi
نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل چو تخته پاره در موج رها رها رها، من !
سلام خدا! -خدایا سلام. *علیک سلام بفرمایید. -خداجون! *بله؟ -عزیز دلم! *بله بفرمایید! -می تونم یه خواهش کوچولو ازت بکنم؟ *خواهش چیه، شما امر بفرمایید! -الهی قربونت برم. *خدا نکنه. حالا بگو چی می خوای؟ -می خوام بگم، میشه یه لطف بکنی و نامه اعمال منو فقط با خودم بسنجی؟! *خب مگه غیر از اینم داریم؟! -یعنی می خوام بگم ایمان من رو با ایمان شهید محسن حججی نسنجی. *باشه. -خلوص من رو با خلوص شهید قاسم سلیمانی نسنجی. *اونم باشه. -عبادت من رو با عبادت شهید جعفرعلی گروسی نسنجی. *چَشم. -چَشمت بی بلا! *خب دیگه چی؟ -شجاعت منو با شجاعت شهید علی قزلباش نسنجی. *اونم چشم. -معرفت منو با معرفت شهید مصطفی کاظم زاده نسنجی. *عجب! -صداقت منو با صداقت شهید حسین نصرتی نسنجی. *باشه. -صفای منو با صفای شهید محمدرضا تعقلی نسنجی. *اونم باشه. -راستگویی منو با راستگویی شهید سیدمحمد هاتف نسنجی. *عجیبه! -سادگی و روراستی منو با سادگی و روراستی شهید سیداحمد یوسف نسنجی. *باشه. -محبت منو با محبت شهید حسین اکبرنژاد نسنجی. *باشه. -وای خدایا، من خسته شدم، تو خسته نشدی؟! *نه هنوز مشتاقم بشنوم. -جدی میگی؟! *چرا که نه؟! مگه من با بنده هام شوخی دارم؟! -اگه شوخی داشتی چه خوب بود! *مثلا چه شوخی ای خوب بود؟! -مثلا ... همون اول که به دنیا می اومدیم، درِ گوشمون می گفتی جهنم واقعی نیست، فقط یه شوخیه! *خب اون وقت بهشت چی بود؟! -نه دیگه، خودمون اونو می فهمیدیم که واقعیه! *خب حالا من یه چیز بگم؟! -نه دیگه خداجون، اگه می خوای بگی اینایی که گفتم نه! نگو لطفا! *نه نمی گم. ولی می خوام ازت یه چیزی بپرسم. -جونم خدا، بفرما. من همه جوره در خدمت شما هستم! *یادته روزایی رو که با مصطفی، هاتف، یوسف، جعفر و همشون دوست شدی؟ -بله یادمه. *واسه چی با اونا رفیق شدی؟ -رفیق شدم تا مثل اونا بشم. *خب پس چی شد؟ -چیزه خدا ... *مگه من بهت زور کردم بری جبهه و با اونا رفیق بشی؟ خودت ادعا کردی و داد زدی "منم قاسم سلیمانی هستم"! -آره خدا جون، ولی؟ *ولی چی؟ -خدایا یه ذرّه کم آوردم. *واسه چی کم آوردی؟ -از خودم ناامید شدم. *از خودت ناامید شدی، از منم ناامید شدی؟ -از تو که نه، اصلا. *پس عین بچه آدم، بلند شو نماز صبحت رو بخون، بسم الله بگو و برو روزت رو آغاز کن. -خدایا، چقدر تو خوبی. *خوبی از خودتونه. -خدایا، میشه ببوسمت؟ *عجب! یادت اومد منم هستم؟ -چرا که نه! *خب بده اون بوس قشنگه رو. -آخ جون. "این فقط یک رویای خیالی شیرین بود بین من و خدای خودم. لطفا تعبیر و تفسیر نکنید و گیر ندین!" حمید داودآبادی @hdavodabadi