eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
قول شفاعت زورکی! فروردین۱۳۶۴گردان حمزه اردوگاه آموزشی سد دز همان روز اول،داخل چادر نوجوانی را دیدم که سنش۱۶سال بیش‌تر نشان نمی‌داد،ولی نگاهش برای من جالب بود.وقتی از سیامک پرسیدم:این پسره کیه؟ خندید وگفت:اتفاقا بچه باحالی‌یه ولی اخلاق خاصی داره. -چه‌طور،مگه چه جوری‌یه؟ خیلی باصفاست،اهل نماز شب و این حرفا.خیلیا سعی کردن باهاش رفیق بشن،ولی به کسی راه نمی‌ده. راست می‌گفت.برخلاف چهره‌اش که آرام و جذاب بود،سعی می‌کرد با بی‌محلی و اخلاق مثلا تند،نگذارد کسی باب رفاقت با او را بگشاید. گفتم:صبر کن همین امروز باهاش رفیق می‌شم. گفت:من خودم رو کشتم ولی راه نداده،حالا تو می‌خوای سریع باهاش رفیق بشی؟ ساعت حدود 3 عصر تعقلی که بسیار منظم بود،تجهیزات به خود بسته،بیرون چادر ایستاده بود.بهترین فرصت بود.سریع دوربین را از ساک درآوردم و رفتم جلو.گفتم: -ببخشید برادر،تیپت خیلی قشنگه.درست مثل یه رزمنده اسلام.یه دقیقه همین‌جوری وایسا تا یه عکس باحال ازت بگیرم. تعقلی که درمقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود،نتوانست چیزی بگوید.سریع یک عکس تکی از او گرفتم و به سیامک گفتم عکسی از من و تعقلی بگیرد که گرفت. این اولین مرحله بود. شب که درچادر نشسته بودیم تا غذا بخوریم،درست روبه‌‌روی او نشستم.هی به صورتش نگاه کردم.زیرچشمی نگاه کرد و مثلا می‌خواست بی‌محلی کند.غذا را که خوردیم،گفتم:راستی اسم شما چی بود؟ -گفتم که،اسمم تعقلی‌یه؛محمدرضا تعقلی. بی‌مقدمه گفتم:برادر تعقلی،لطفا چاییت رو که خوردی،یه سر بیابیرون چادر کارت دارم. باتعجب گفت:فرمایش؟ -شما تشریف بیارید،فرمایش رو هم خدمت‌تون عرض می‌کنم. ضبط صوت کوچک به همراه سه تا نوار کاست برداشتم و رفتم بیرون.سیامک گفت:بابا تو چرا این‌جوری باهاش حرف زدی؟بعید می‌دونم به این راحتی بیاد بیرون. خندیدم و گفتم:اونی که من دیدم،خودش هم از خداش بود.صبر کن حالا می‌بینی. دقایقی نگذشت که دربرابر چشمان گردشده‌ سیامک،تعقلی از چادر خارج شد و درتاریکی محوطه،آمد پیش‌مان. هنوز هم گارد داشت.وقتی نشست کنارم،باز گفت:خب فرمایش؟ خندیدم و گفتم:اصلا ببینم تو بچه کجایی که این‌جوری حرف می‌زنی؟ -نازی‌آباد. از ادامه صحبت طفره می‌رفت،ولی تشخیص دادم خودش هم بدش نیامده.وقتی دید ضبط صوت را روشن کرده‌ام،باتعجب گفت:این‌جا چه خبره؟با اجازه‌تون من می‌رم چادر.شاید شب رزم شبانه بزنن. دستش را گرفتم و درحالی که کنار خودم می‌نشاندمش،گفتم:بشین بابا، نمازشبت دیر نمی‌شه آقا.اینم ضبطه،لولو خورخوره که نیست. قانعش کردم راحت بنشیند و اصلا توجهی به ضبط نداشته باشد.شروع کرد به حرف زدن.کم‌کم یخش باز شد.شروع کرد از نشانی خانه‌شان گفتن: نازی آباد،بازار دوم،خیابون بنفشه،کوچه بنفشه... لحنش خیلی داش‌مشدی بود.وقتی از برادر بزرگش مهرداد پرسیدم،گفت که در سومار به ‌شهادت رسیده است. سرانجام حرف اصلی را زدم.گیر دادم: -ببین،باید قول بدی اگه شهید شدی،روز قیامت ما رو شفاعت کنی. سعی کرد طفره برود.قبول نمی‌کرد.با گفتن باشه،خواست از زیرش دربرود که مجبورش کردم شمرده شمرده بگوید: "خب بابا،رضایت می‌دم.باشه.اگه من شهید شدم،قول می‌دم شما رو شفاعت کنم." دو نوار کامل از حرف‌های آن شب پر کردم. محمدرضا تعقلی متولد۶اردیبهشت۱۳۴۸،سه‌شنبه۲۷اسفند۱۳۶۴در عملیات والفجر۸در جاده فاو به شهادت رسید.مزار:بهشت‌زهرا (س)قطعه۲۶ردیف۹۸شماره‌۳ مهرداد تعقلی متولد۳۰بهمن۱۳۴۴دوشنبه۱۲مهر۱۳۶۱در عملیات مسلم بن‌عقیل در سومار به شهادت رسید.مزار:بهشت‌زهرا (س)قطعه ۲۶ردیف۹۷شماره۱۳ حمید داودآبادی @hdavodabadi
کجایی بابا کوهی ؟! دلتنگم خسته‌ام کم هم نه خیلی دلتنگ تو شما خسته از خودم دنیا این روزها ۴۰ سال از آخرین دیدارم با تو می‌گذرد ۴۰ سال دوری و ندیدن آن شب سرد زمستانی،زیر پل جادۀ فاو-ام‌القصر حمید داودآبادی از گردان شهادت زیدالله کوهی از گردان انصار پلی که طولش حدود ۲۵ متر، عرضش ۲ متر و ارتفاع سقفش ۱ و نیم ‌متر بود و بیش از ۱۰۰ نفر نیروهای گردان انصار،شهادت،عمار و بچه‌های جهادسازندگی درمیان گل و لای انباشتۀ زیر آن پل به استراحت مشغول بودند. در هیاهوی انفجار و خون و مرگ، از صدای صحبت کردنت بود که توانستم"بابا کوهی"خودم را بشناسم. با دیدنت خیلی خوشحال شدم. یادت می آید؟ صورتت را که از گل‌ولای سیاه شده بود، غرق بوسه کردم. کیف کردم. در آن وحشتناکی سرد و تاریک شب سخت عملیات، حضور تو،آرامبخش وجود و آرام روحم بود. تا صبح میان تو و شهید یوسف محمدی خفتم... و نمی‌دانستم این، آخرین باری است که درکنارم خواهی بود می‌بینمت می‌بویمت و می‌چِشَمَت ... ۲۰ روز بعد، در تهران، در بیمارستان که از زخم خمپاره آبکش بودم، خبر شهادتت دلم را آتش زد. می‌گفتند: "چند روز بعد از همون شبی که با بچه‌ها جمع بودید، بچه‌های گردان انصار می‌رن توی جادۀ ام‌القصر مستقر میشن. عراقیا پاتک سختی می‌زنند. کوهی هم که آر.پی.‌جی‌زن بود، یه تانک عراقی رو می‌زنه. خدمۀ تانک می‌پرند بیرون و به علامت تسلیم دست‌شون رو می‌برند بالا. کوهی هم می‌ره جلو اونا رو اسیر کنه که اون نامردا به طرفش رگبار می‌بندند." سوختم. سوختم. سوختم... ظهر آن روز بهاری فروردین ۱۳۶۴، در نماز جمعۀ تهران، وقتی از عملیات بدر بازگشته بودی را یادت هست؟ مطمئنم تا آخرین نفس عمر، آن را فراموش نخواهم کرد. مگر این که تو را از یاد ببرم که محال است! فارغ از آنچه می‌گذشت و هر آنکه اطراف‌مان بود، گوشه‌ای خلوت پیدا کردیم و باهم نشستیم سرم را بر شانۀ خسته‌ات تکیه دادم صورت بر صورت یکدیگر گذاشتیم من اسم می‌بردم و تو جواب می‌دادی تو می‌گفتی و هر دو زار زار گریه می‌کردیم و هیچ‌کس جز خدایمان اشک‌مان را نه دید و نه چشید: -حسین رجبی؟ *شهید شد -سعید طوقانی؟ *جا موند -عباس دائم‌الحضور؟ *جا موند -احمد کُرد؟ *جا موند -کریم کاویانی؟ *جا موند -حسین مصطفایی؟ *جا موند -سید ابوالفضل کاظمی؟ *جا موند حمید داودآبادی "زیدالله(شاهپور)کوهی" متولد: ۱۳۳۵ شهادت: ۲۰ اسفند ۱۳۶۴ عملیات والفجر ۸ جادۀ فاو-ام‌القصر. مزار:بهشت‌ زهرا(س)قطعه ۵۳ ردیف ۹۸ شماره ۲
مرحوم حاج سیداحمد خمینی در گود زورخانه! @hdavodabadi
غم یار ... شرح عکس:اسفند۱۳۶۰گیلانغرب،تپه کرجیها از راست: شهید محمد مقدم،حمید داودآبادی،ناشناس،شهید سیدعلی ولی‌زاده،ناشناس،شهید علی مشاعی ایستاده:کاظم نوروزی،فرمانده تپه سه درد آمد بجانم هر سه یکبار غریبی و اسیری و غم یار غریبی و اسیری چاره داره غم یار و غم یار و غم یار پنجشنبه۵فروردین۱۳۶۱گیلانغرب،تپه کرجیها سرانجام آخرین روزهای استقرارمان درخط رسید. آخرین روز،سری به رودخانه زدیم و آب‌تنی کردیم.چند روزی از بهار را پشت‌سر گذاشته بودیم که نیروهای تعویضی وارد خط شدند تا جایگزین ما شوند. به"سیدعلی ولی‌زاده"گفتم:مگر تو و"محمد مقدم"نمی‌آیید عقب؟ گفت:چرا،ولی اول نیروهای جدید رو توجیه می‌کنیم، بعدا می‌آییم. خداحافظی کردیم و سوار بر وانت به شهر گیلانغرب رفتیم. هنوز درمحل اعزام‌نیرو از وانت پیاده نشده بودیم که آژیر آمبولانس همه را ازسنگرها بیرون کشاند.آمبولانس تپه‌ کرجی‌ها‌ بود.به‌دنبالش به بیمارستان رفتیم. هوا می‌خواست تاریک شود.سه پیکر را ازماشین پایین گذاشتند؛محمد مقدم،سیدعلی ولی‌زاده و جوانی که بچه‌ تبریز بود. باورم نمی‌شد.ساعتی قبل پهلوی آنان بودیم و منتظربودیم تاخودشان بیایند،نه اجسادشان. قضیه راکه از راننده‌ آمبولانس پرسیدم،گفت: "سه تایی داشتند به پایین تپه می‌رفتند که یک خمپاره‌۶۰خورد پشت سرشان.درجا شهیدشدند." سیدعلی ولی‌زاده هشت ماهی می‌شد در گیلان‌غرب بود. بالای جسدش که نشستم،خاطرات اولین شبش درخط مقدم درنظرم تکرار شد. در ارتفاع چغالوند که بود،براثر اصابت گلوله‌ قنّاصه به بالای ابروی سمت چپش،بی‌هوش شده بود.خودش تعریف می‌کرد: "وقتی تیرخوردم،نفهمیدم چی شد.هیچی احساس نمی‌کردم.فقط چشمانم راکه بازکردم،دیدم یک خانوم با لباس سفید بالای سرم وایساده.جاخوردم.خوب نمی‌دیدم.باتعجب گفتم: -تو حوری هستی؟که زد زیرخنده وگفت: -اشتباه گرفتی برادر؛من پرستارم،نه حوری.این‌جا هم تهرانه،تو هم زنده‌ای. خیلی حالم گرفته شد." مثل این‌که ترکش هم می‌دانست از روبه‌‌رو بر او کارگر نیست، این‌بار ازپشت سرش را شکافته بود. محوطه با نورکم ماشین روشن شده بود.جنازه‌ هرسه‌شان کنارخیابان روی زمین بود. اولین روزهای عید۱۳۶۱که شهرها غرق درشادی نوروز بودند،پیکرها را آماده می‌کردند تا محمد مقدم به تهران اعزام شود،سیدعلی ولی‌زاده به کاشان،و آن جوان که اولین ساعت و روز حضورش درجبهه به شهادت رسیده بود،به تبریز. شهید"سیدعلی ولی‌‌زاده کاشی"متولد۱اسفند۱۳۴۳مزار:کاشان،گل‌زارشهدای دارالسلام شهید"محمد مقدم"متولد۱۴اسفند۱۳۴۲مزار:بهشت‌زهرا(س)قطعه‌۲۴ردیف۱۱۱شماره‌۳۸ حمید داودآبادی فروردین۱۴۰۳ @hdavodabadi
تولدت مبارک آقا سید ۲ فروردین ۱۳۷۴، سالروز تولد شهید مدافع حرم افغانستانی، مبارک باد. سید مصطفی پس از خواندن‌کتاب عاشق شهید شد و ۱۵ هفته، از محل زندگی‌اش در قم، به گلزار شهدای بهشت زهرا (س) زیارت مزار شهید کاظم زاده می آمد. آقا سید، می‌گفت: تو مصطفی هستی، منم مصطفی هستم. من با تو رفیق شدم، آیا تو هم با من رفیق می‌شوی؟! سید مصطفی برای دفاع از حرم اهلبیت (ع) به سوریه رفت و روز ۳۱ فروردین ۱۳۹۴ در شهر بُصری‌الحریر، به دست تکفیری‌ها به شهادت رسید و ۹ ماه بعد پیکرش به خانه بازگشت ‌و در گلزار شهدای بهشت معصومه (س) قم در کنار همرزمانش آرام‌گرفت. روح هر دو مصطفی شاد و از ما راضی باد
برادرم شهید شد! شرح عکس: جمعه 6 فروردین 1361 – گیلانغرب از راست: حمید داودآبادی، رضا، شهید نادر محمدی، شهید علی مشاعی، داوود نادر محمدی همراه با داوود و رضا به گیلان‌غرب آمدند. آن روز صبح، همراه با نادر یک سر به خط مقدم زدیم و برگشتیم. در شهر گشت می‌زدیم که ناگهان نادر روی لبه‌ میدان نشست. صورتش را میان دست‌هایش گرفت و شروع کرد به گریه کردن. با تعجب پرسیدم: - نادر چی شده؟ مگه اتفاقی افتاده؟ گفت: حمید مون شهید شد! حمید، برادر بزرگ‌ترش بود. در جبهه‌ی جنوب، عملیات فتح‌المبین جریان داشت. گفتم: مگه کسی خبری داده؟ گفت: "نه، کسی خبر نداده، ولی الان یک دفعه احساس کردم. دلم گرفت. فهمیدم حمیدمون شهید شده. دست خودم نیست!" به تهران که آمدیم، همان شب نادر را دیدم که به دیوار مسجد تکیه داده و گریه می‌کند. باتعجب جلو رفتم و گفتم: نادر چی شده، چرا گریه می‌کنی؟ هق‌هق ‌کنان سرش را بلند کرد و گفت: - یادته توی گیلان‌غرب بهت گفتم حمیدمون شهید شده؟ فردا جنازه‌اش رو میارن. حمید محمدی متولد 21 شهریور 1341 شهادت 6 فروردین 1361 عملیات فتح‌المبین، شوش. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه 24 ردیف 131 شماره 27 نادر محمدی متولد 22 اسفند 1344 شهادت 23 اسفند 1362 عملیات خیبر، جزیره مجنون. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه 27 ردیف 25 شماره 5 علی (کیوان) محمدی متولد 17 آبان 1347 شهادت 13 خرداد 1365 مهران. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه 27 ردیف 26 شماره 5 علی مشاعی متولد 1 فروردین 1346 شهادت 23 اسفند 1362 عملیات خیبر، جزیره مجنون. مزار: بهشت‌زهرا (س) قطعه 27 ردیف 25 شماره 6 حمید داودآبادی @hdavodabadi