eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
یه سنگ انداختم تو دریا،🌊 جالب بود... دریا 🌊 اصلا به روی خودش نیاورد که سنگی به سمتش پرتاب شده. یاد خودم افتادم که چه زود با یه حرف یا رفتار کوچیک ناراحت میشم❗️ از اون روز یادم موند که آدم وقتی بشه و ، « بزرگترین مشکلات رو هم در خودش غرق میکنه»، نه اینکه خودش غرق مشكلات بشه...👌 🏴🏴🏴🏴 @hedye110
🏴🏴🏴🏴 @hedye110 باز هم خانه و یک بستر خون آلوده زنده شد خاطره‌ مادر خون آلوده شیر مرد اُحد افتاده کجایی زهرا تا ببندی سر این حیدر خون آلوده این سروصورت خونین شده هم ارثی شد بعد از آن کوچه و نیلوفر خون آلوده ریشۀ هرچه بلا آن در و دیوار شده سینۀ مادر و میخ در خون آلوده مثل پهلو سر پاشیده زهم خوب نشد چه کند زینب و این پیکر خون آلوده دور زینب همه هستند همه مَحرم ها وای از کرببلا و پر خون آلوده با لبانی که ترک خورده به گودال آمد بوسه زد با قد خم حنجر خون آلوده درسرازیری تل روبروی شمر رسید چشمش افتاد به موی سرخون آلوده خوب شد خورد به تاریکی شب غارت ها جمع شد قافله ای دختر خون آلوده می فروشند در این کوفه سر بازارش گوشوار و سپر و معجر خون آلوده 🏴🏴🏴🏴 @hedye110
🏴🏴🏴🏴 @hedye110 ....... ........ به آتش افكندن ابراهيم (ع) حضرت ابراهيم (ع) / به آتش افكندن ابراهيم (ع) به فرمان نمرود، ابراهيم را زنداني نمودند، از هر سو اعلام شد كه مردم هيزم جمع كنند، و يك گودال و فضاي وسيعي را در نظر گرفتند، بت پرستان گروه گروه هيزم مي‌آوردند و در آن جا مي‌ريختند. گر چه يك بار هيزم براي سوزاندن ابراهيم كافي بود، ولي دشمنان مي‌خواستند هر چه كينه دارند نسبت به ابراهيم آشكار سازند، وانگهي اين حادثه موجب عبرت براي همه شود، و عظمت و قلدري نمرود در قلبها سايه بيافكند تا در آينده هيچ كس چنين جرئتي نداشته باشد. روز موعود فرا رسيد، نمرود با سپاه بي‌كران خود، در جايگاه مخصوص قرار گرفتند، در كنار آن بيابان، ساختمان بلندي براي نمرود ساخته بودند، نمرود بر فراز آن ساختمان رفت تا از همان بالا صحنه سوختن ابراهيم را بنگرد و لذت ببرد. هيزم‌ها را آتش زدند، شعله‌هاي آن به سوي آسمان سركشيد، آن شعله‌ها به قدري اوج گرفته بود كه هيچ پرنده‌اي نمي‌توانست از بالاي آن عبور كند، اگر عبور مي‌كرد مي‌سوخت و در درون آتش مي‌افتاد. در اين فكر بودند كه چگونه ابراهيم را در درون آتش بيفكنند، شيطان يا شيطان صفتي به پيش آمد و منجنيقي ساخت و ابراهيم را در درون آن نهادند تا به وسيله آن او را به درون آتش پرتاب نمايند. در اين هنگام ابراهيم تنها بود، حتي يك نفر از انسانها نبود كه از او حمايت كند، تا آن جا كه پدر خوانده‌اش «آزر» نزد ابراهيم آمد و سيلي محكمي به صورت او زد و با تندي گفت: «از عقيده‌ات برگرد!» ولي همه موجودات ملكوتي نگران ابراهيم بودند، فرشتگان آسمانها گروه گروه به آسمان اول آمدند و از درگاه خدا درخواست نجات ابراهيم - عليه السلام - را نمودند، همه موجودات ناليدند، جبرئيل به خدا عرض كرد: «خدايا! خليل تو، ابراهيم بنده تو است و در سراسر زمين كسي جز او تو را نمي‌پرستد، دشمن بر او چيره شده و مي‌خواهد او را با آتش بسوزاند». خداوند به جبرئيل خطاب كرد: «ساكت باش! آن بنده‌اي نگران است كه مانند تو ترس از دست رفتن فرصت را داشته باشد، ابراهيم بنده من است، اگر خواسته باشم او را حفظ مي‌كنم، اگر دعا كند دعايش را مستجاب مي‌نمايم». استجابت دعاي ابراهيم - عليه السلام - و تبديل آتش به گلستان ابراهيم در ميان منجنيق، لحظه‌اي قبل از پرتاب، خدا را چنين خواند: «يا اَللهُ يا واحِدُ يا اَحَدُ يا صَمَدُ يا مَنْ لَمْ يلِدْ وَ لَمْ يولَدْ وَ لَمْ يكُنْ لَهُ كُفُواً اَحَدٌ نَجِّنِي مِنَ النّارِ بِرَحْمَتِكَ؛ اي خداي يكتا و بي‌همتا، اي خداي بي‌نياز، اي خدايي كه هرگز نزاده و زاده نشد، و هرگز شبيه و نظير ندارد، مرا به لطف و رحمتت، از اين آتش نجات بده». 🏴🏴🏴🏴 @hedye110
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ عصر حضرت رضا (ع) بود، مردم درباره عمود (نور) سخن بسيار مي گفتند، يكي از شاگردان آن حضرت به نام يونس، به حضور امام رضا (ع) رسيد و عرض كرد: مردم درباره (عمود) (كه براي امام برداشته مي شود) سخن پراكنده و بسيار به ميان مي آورند، منظور از آن چيست؟ امام رضا: اي يونس! اعتقاد تو چيست؟ آيا خيال مي كني عمودي از آهن است كه براي امام تو برافراشته مي گردد؟ يونس: نمي دانم. امام رضا: بلكه منظور از آن، فرشته گماشته شده اي است كه در هر شهر، اعمال مردم آن شهر رابه خدمت امام عرضه مي كنند. يونس اين جريان را براي محمدبن عيسي و ابن فضال (دو نفر از دوستانش) نقل كرد، ابن فضال برخاست و سر يونس را بوسيد و گفت: (خدا تو را رحمت كند كه همواره حديث راست را كه در پرتو آن خداوند، مشكل ما را مي گشايد، براي ما مي آوري و به سمع ما مي رساني) 🏴🏴🏴🏴 @hedye110
اهميت ولايت امامان بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ يكي از شاگردان امام باقر (ع) به نام سدير در مراسم حج شركت كرد و مشغول طواف كعبه بود و آن را به پايان رسانيد و از كنار كعبه بيرون آمد، در اين هنگام امام باقر (ع) براي طواف، به سوي كعبه مي رفت، امام باقر (ع) با سدير رخ به رخ شد، دست سدير را گرفت و رو به كعبه ايستاد و فرمود: اي سدير! همانا مردم مأمور شده اند كه نزد اين سنگها (ي كعبه) بيايند و آن را طواف كنند، سپس نزد ما بيايند و ولايت خود را نسبت به ما اعلام نمايند (و بگويند ما امامت شما را پذيرفته ايم و پيوند دوستي با شما برقرار ساخته ايم، حج بدون ولايت، حج ناقص است) و همين است معني اين آيه كه خداوند مي فرمايد: و اني لغفار لمن تاب وامن وعمل صالحا ثم اهتدي : (و همانا من كساني را كه توبه كنند و ايمان آورند و عمل صالح انجام دهند و سپس هدايت شوند، مي آمرزم) (طه -82). در اين هنگام امام باقر (ع) با دست به سينه خود اشاره كرد و فرمود: الي ولايتنا: (به سوي ولايت ما) (كه هدايت، بدون ولايت ناقص است). سپس فرمود: اي سدير! آن كساني كه مردم را از ولايت ما باز مي دارند، به شما راهنمائي كنم، آن دو نفر درا كه در مسجد مي بيني با جمعي به گردهم نشسته اند (اشاره به ابوحنيفه و سفيان ثوري) اينها افرادي هستند كه دور از هدايت الهي و دور از سند آشكار، مردم را از دين خدا باز مي دارند، اين افراد پليد اگر در خانه خود بنشينند، مردم به جستجوي امام بر حق برمي خيزند، وقتي كه كسي را نيافتند تا آنها را به سوي خدا و رسولش خبر دهد، به سراغ ما مي آيند و ما دستورهاي خدا و رسولش را به آنها خبر دهم. 🏴🏴🏴🏴 @hedye110
امشب مرا دعانکني دير مي شود از غصه ام رها نکني دير مي شود آقا مريض معصيتم اين شب عزيز درد مرا دوا نکني دير مي شود این لحظه های آخر احیا مرا بخوان حالامرا صدا نکني دير مي شود يک امشبي بیاد تو هستم اگر مرا با خويش آشنا نکني دير مي شود امشب ز سوز ناله خود بين روضه ها جان مرا فدا نکني دير مي شود سردار نه سياهي لشکر که مي شوم من را اگر سوا نکني دير مي شود تقدير من به دست شما مي خورد رقم گر حاجتم روا نکني دير مي شود آقا بجان فاطمه امشب اگر مرا راهي کربلا نکني دير مي شود یک جرعه اشک روضه برای تبرکی مهمان اگر مرا نکنی دیر می شود *** آه از دمی که باد سیاه خزان وزید خون از کنار معجر دردانه ای چکید 🏴🏴🏴🏴🏴 @hedye110
kamali: 🏴🏴🏴🏴 @hedye110 💠 مرثیه امام علی علیه السلام ای نخل‌های کوفه! امام شما چه شد؟ آن اشک و شور و گريه و حال و دعا چه شد؟ محراب کوفه! سرخی دامان تو ز چيست؟ سجاد? علی! علی مرتضی چه شد؟ هم صحبت غريب تو ای چاه کوفه کو؟ فريادهای آن دل درد آشنا چه شد؟ ای صحنه‌های بدر و احد کو اميرتان؟ ای ذوالفقار، بازوی شيرخدا چه شد؟ ای کوچه‌های شهر مدينه خبر دهيد صاحب عزای حضرت خيرالنسا چه شد؟ ای کودک يتيم که خالي است سفره‌ات آورد آنکه بهر تو هر شب غذا چه شد؟ ای بام کوفه بانگ اذان علی کجاست؟ آن صوت دلنشين و صدای رسا چه شد؟ پير مريض! يار غريبی که نيمه شب ميی ريخت در دهان تو هر شب دوا چه شد؟ ای کوفه آن امير غريبی که سال‌ها ديده است از رعيتش آزارها چه شد؟ «ميثم» بخوان ز سوز جگر روضه علي با ما بگو به آن شه ارض و سما چه شد؟ 🏴🏴🏴🏴 @hedye110
🏴🏴🏴🏴 @hedye110 💢 گوشه ای از آخرین وصیتهای امیر المومنین(علیه السلام ) ♦️اى حسن! من تو را و تمام فرزندان و خاندانم و هر كسى‏ كه اين وصيتنامه به او برسد، به تقوا و ترس از خداوندى كه پروردگار شماست، سفارش مى‏ كنم. ♦️به خويشان و ارحام خويش توجه داشته باشيد و به آنان پيوند كنيد، صله رحم كنيد تا خداوند در روز قيامت حساب را بر شما آسان گرداند. ♦️الله الله فى الايتام، فلا تغبوا افواههم، ولا تضيعوا بحضرتكم: از خدا بترسيد، از خدا بترسيد، درباره يتيمان، پس براى دهن‌هاشان به سبب سنگدلى‏تان نوبت قرار ندهيد (كه گاهى سير و گاهى گرسنه نگاهشان داريد). ♦️الله الله فى جيرانكم، فانهم وصيه نبيكم...: از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره همسايگانتان كه رسول خدا(ص) درباره آنان سفارش كرده و پيوسته درباره آنان توصيه مى‏ فرمود، به اندازه اى كه ما گمان كرديم براى همسايگان از همسايه خود ارث قرار م ى‏دهد و حرمت آنان به اندازه‌اى است كه سهمى در مالشان براى همسايه تعيين كرده! ♦️الله الله فى القرآن، فلايسبقكم الى العمل به احد غيركم: از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره قرآن مبادا كسى به عمل‏كردن بدان بر شما سبقت جويد. ♦️الله الله فى الصلاه فانه خير العمل وانها عمود دينكم: از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره نماز، زيرا كه نماز ستون دين شماست. ♦️الله الله فى شهر رمضان فان صيامه جُنه من النار: از خدا بترسيد، از خدا بترسيد درباره روزه ماه رمضان، زيرا كه آن براى شما چون سپرى است از آتش دوزخ. 📚 اصول کافی 🏴🏴🏴🏴 @hedye110
🌷پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) : 🌸 هركس در ماه رمضان آيه ای بخواند و يا تسبيحى بگويد ؛ برتری آن بر غير ماه رمضان ، همچون برتری من بر امّت من است... 📚بحارالانوار، ج۶ ، ص۳۴۵ @hedye110
فقط... چند روز دیگر ضیافت دیگر تا جمع شدن خوان رحمتت باقی مانده . و من هنوزجامانده ترین مسافر پرواز رمضانم! ناله های الغوث الغوث مرا شنیده ای.... و اگر اذن تو یاریم کند باز هم خواهی شنید. من از "خودم"عجیب به تنگ آمده ام که اینگونه دستانم را مضطرانه بالا گرفته ام. آنقدر منيت هايم زمین گیرم کرده اند که صد بار فریاد الغوث الغوث سر داده ام. من آتشـی به سوزانندگی خودم سراغ ندارم؛ خدا هر الغوث من استغاثه به فریادرسی است که تنها قدرت رها کننده من از حصار منيت هایم است. باز هم می آیم دلبرم. و تو را به "خودت" قسم میدهم ؛ تا مرا از "خودم" برهانی. .... آیا مرا در زمره آزاد شدگان از نفسم قرار میدهی؟ وعده ی امشب هراس به دلم افکنده است؛ میترسم از چشمانی که گناه خشکشان کرده ! میترسم از دستانی که غرور... فقر را از لابلای سرانگشتانش دزدیده است! میترسم از قلبی که نجاسات نَفْسَم بال پروازش را شکسته به فریاد دلم برس... من جز تو فریادرسی سراغ ندارم. نام محبوب ترین بندگانت را پیشکش کرده ام شاید به اعتبار هیبتشان مرا نیز به پروازی بلند مفتخر کنی! ترس دلم را بریز... همیشه مرا به هر بهانه ای بخشیده ای! من که جز بخشـش خاطره ای از تو به یادم ندارم دستانم را بالا گرفته ام مرا از میان لجن زار منيت هايم بیرون میکشی؟ 🏴🏴🏴🏴 @hedye110
کہ ضامنش علیست ✍🏻روایت شده ڪہ مردے خدمت حضرت امیرالمؤمنین(ع) شکایت کرد از دیر شدن جواب دعایش فرمود چرا نمی‌خوانی دعاے سریع‌الاجابه را پرسید که آن کدام دعا است فرمود بگو↯↯ 🌺🍃اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ بِاِسْمِکَ الْعَظیمِ الْأَعْظَمِ الْأجَلِّ الْأَکْرَمِ الْمَخْزُونِ الْمَکْنُونِ النُّورِ الْحَقِّ الْبُرْهانِ الْمُبینِ الَّذی هُوَ نُورٌ مَعَ نُورٍ وَ  نُورٌ فی نُورٍ وَ نُورٌ عَلی کُلِّ نُورٍ وَ نُورٌ فَوْقَ کُلِّ نُورٍ وَ نُورٌ تُضیی‌ءُ بِهِ کُلُّ ظُلْمَهٍ وَ یُکْسَرُ بِهِ کُلُّ شِدَّهٍ وَ کُلُّ شَیْطانٍ مَریدٍ وَ کُلُّ جَبّارٍ  عَنیدٍ لاتَقَرُّبِهِ اَرْضٌ وَ لایَقُومُ بِهِ سَماءٌ وَیَاْمَنُ بِهِ کُلُّ خائِفٍ وَیَبْطُلُ بِهِ سِحْرُ کُلِّ ساحِرٍ وَبَغْیُ کُلِّ باغ وَحَسَدُ کُلُّ حاسِدٍ وَیَتَصَدَّعُ  لِعَظَمَتِهِ الْبَرُّوَ الْبَحْرُ وَیَسْتَقِلُّ بِهِ الْفُلْکُ وَ حَتّی حینَ یَتَکَلَّمُ بِهِ الْمَلَکُ فَلایَکُونُ لِلْمَوْجِ عَلَیْهِ سَبیلٌ وَ هُوَ اسْمُکَ الْأَعْظَمُ  الْأَعْظَمُ الْأَجَلُّ الْأَجَلُّ النُّورُ الْأَکْبَرُ الَّذی سَمَّیْتَ بِهِ نَفْسَکَ وَاسْتَوَیْتَ بِهِ عَلی عَرْشِکَ وَاَتَوَجَّهُ اِلَیْکَ بِمُحَمَّدٍ وَ اَهْلِ بَیْتِهِ وَاَسْئَلُکَ بِکَ وبِهِمْ اَنْ تُصَلَّیَ عَلی مُحَمَّدٍ وَالِ مُحَمَّدٍ وَ اَنْ تَفْعَلَ بی کَذا وَکَذا.🌺🍃 به جای کذا و کذا حاجت بخواهد. 🏴🔷🏴🔷🏴🔷 @hedye110
☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙 @hedye110 😍✋ چشمهام و ریز کردم _چیزه...!؟ اوفی گفت و دستهاش رو نشونم داد _عجله داشتم فکر کردم دیرشده ممکنه بری برای همین دستهام... نزاشتم ادامه بده و یک دستش رو گرفتم و همراه دست خودم تو هوا تکون دادم که به حرکتم و صورتم که به طرز بامزه ای کش اومده بود خندید _دختر خوب خب مگه اجبار داری دستت سیاه میشه!! شونه هام رو بالا انداختم و دستش رو رها کردم _من فرق میکنم امیرعلی... عیب نداره سیاه بشه.. ولی دستم و رد نکن غصه ام میگیره!! بازهم نگاهش از اون نگاه هایی شد که دل آدم و میبرد... دستم رفت سمت دست گیره و درو باز کردم ... ولی امشب باز گل انداخته بود شیطتم سریع چرخیدم و انگشت سیاهم رو روی دو گونه امیرعلی کشیدم که چشمهاش گرد شدو ومتعجب از کار من! با لحن بچگانه ای گفتم: حالا اینم تنبیهت آقا ...حالامجبوری صورتت رو هم بشوری! لبخند دندون نمایی زدم که به خودش اومدو خندید... به خودش توی آینه کوچیک ماشین نگاه کرد_عجب تنبیهی ببین باصورتم چیکار کردی؟ مثل بچه های تخس گفتم: خوب کردم یک ابروش خیلی بامزه باالا رفت ...دیگه داشت بی پروا میشد قلبم برای بوسیدن گونه اش سریع از ماشین بیرون پریدم و خم شدم توی ماشین _سلام برسون به همه از عمو احمدهم از طرف من تشکرکن کشیده و مهربون گفت: _چــــــــــشم بزرگیتون رومیرسونم! خداحافظی آرومی گفتم ولی قبل اینکه در رو ببندم... _محیا... محیا... ؟! اینبار بیشتر خم شدم توی ماشین _جونم؟ بازهم بی هوا گفته بودم انگار امیرعلی هم هنوز عادت نکرده بود به من و این بی پروایی قلبم , که هر دولنگه ابروهاش بامزه بالا رفت و لبخند زدو من رو به خنده انداخت! منتظر نگاهش کردم که انگشتش رو محکم کشید روی بینیم و این بار من تعجب کردم و امیرعلی ازته دل خندید _حاالا یک یک شدیم برو توخونه سرده لبخند پررنگی روی صورتم نشست و قلبم جوشید برای این امیرعلی که کنارخودم تازه میدیدم این شیطنتش رو ..اخم مصنوعی کردم که خنده اش جمع شدو لحنش جدی _ناراحت شدی؟ دستش رفت سمت جعبه دستمال کاغذی که من سریع و سرخوش گفتم :_خیلی دوستت دارم! دستمال کاغذی خشک شد توی دستش و نگاه شکه شدش چرخید روی صورتم ... عجیب بود قلبم بیقراری نمیکرد انگار دیگه حسابی کنار اومده بود با احساسهایی که موقع نزدیکی به امیرعلی فوران میکرد! به خودش اومدو بین موهاش دست کشید... دستمال کاغذی دستش رو روی بینیم کشید _برو هوا سرده! دستمال رو گرفتم و عقب کشیدم ...با لبخند مهربونی که به صورتش پاشیدم دستم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم وزنگ در خونه رو فشار ... در که با صدای تیکی باز شد امیر علی دستش رو برام بلند کردو دور شد... من هم با انرژی که از حضورش گرفته بودم وارد خونه شدم ,درسته که امیرعلی هنوز باقلبم کامل راه نیومده بود ولی شده بود یک دوست!! یک دوست کنار واژه شوهر بودنش برای همین هم خستگی اولین کلاسم که بیشتر حول و حوش معارفه گشته بود دود شدو به هوا رفت....!! ☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙 @hedye110 @hedye110