eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ صدایم میلرزد:عمو؟ :_جان عمو؟ :+واسم روضه بخون... :_چه روضه ای واست بخونم عزیزدلم؟ :+واسم روضه ی حضرت زینب بخون... *مسیح* نگاهی به اطراف می اندازم. اعلام شد که پرواز انگلستان به زمین نشسته؛اما خبری از عمووحید نیست. خبر را که شنید؛رسیدگی و پرستاری از پدربزرگ را به دست پزشک معالجش و دوستش سیاوش سپرد و خودش به سرعت برق و باد راهی ایران شد. دوباره نگاهی به گیت های خروجی می کنم. می خواهم به طرف اطلاعات پرواز بروم که صدای آشنایی از پشت سرم می آید. :_مسیح جان... برمی گردم. عمووحید پشت سرم ایستاده. چشم هایش سرخ سرخ است و گودی زیرشان خبر از گریه ی طولانی اش می دهد. نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. محکم بغلش می کنم. در همین چندساعت من تکیه گاه نیکی بودم. تکیه گاه بودن سخت است،خیلی سخت... سرم را روی شانه ی عمو می گذارم. می دانم اشک هایم پیراهنش را خیس خواهند کرد،اما چه اهمیتی دارد؟ مهم این است که عمووحید برگشته. * خانه در سکوت ماتم باری فرورفته. رو به عمو می گویم:براتون قهوه آماده می کنم،خسته این... دستش را روی شانه ام می گذارد و لبخند کم جانی می زند:ممنون.ترجیح میدم اول نیکی رو ببینم... "نیکی چطوره؟" تنها جمله ای بود که عمو در طول مسیر گفت و من هم پاسخش را به تلگرافی ترین حالت ممکن دادم:"داغون" از کنارم می گذرد و نگاهم روی چند تار موی سفید روی شقیقه اش ثابت می ماند. بار آخر که عمو را دیدم،موی سفید نداشت،داشت؟ داغ برادر اینقدر سخت است؟ پشت سرش از پله ها بالا می روم. جلوی در اتاق نیکی که می رسد؛نگاهی به چراغ روشن اتاقش می اندازد. :_مسیح جان موبایل نیکی رو پیدا کن...باید به دوستش فاطمه خبر بدیم...حضورش برای نیکی خیلی مفیده... سر تکان می دهم. عمو چند تقه به در می زند و وارد می شود. مظلومانه کنار در می ایستم و به صدای هق هق خفه ی نیکی گوش می سپارم... نیکی در معرض دیدم نیست.. در این بین؛من هم باید بسوزم و بسازم.. باید آب شدن همسرم را ببینم و آرام کردنش را به دست دیگران بسپارم... عقلم به قلبم تشر می زند. الان وقت این حرف ها نیست... عمووحید بهتر از هرکسی می داند چطور باید نیکی را آرام کند و من جز آرامش نیکی؛هیچ نمی خواهم. وقتی فهمید عمومسعود تصادف کرده برایم صدای ضبط شده اش را فرستاد و گفت هرگاه حس کردم نیکی ناآرام است این را برایش پخش کنم. می خواهم از جلوی در کنار بروم که عمووحید متوجهم می شود:مسیح... نگاهی پرسشگر به نیکی می کند و سپس مطمئن رو به من می گوید:بیا تو چرا اون بیرون وایسادی؟ دستی به موهایم می کشم و وارد می شوم. نه! این ضربان قلب رسوایم خواهد کرد... انگار بار اول است که می خواهم نیکی را ببینم. می بینمش.. یک طرف روی سجاده ی سبز روشنش نشسته. چادرنماز سر کرده و اشک همچنان از چشمانش جاری است. عمووحید روبه رویش می نشیند و به من هم اشاره می کند تا بنشینم. قلبم به درد آمده. دیدن گریه ی نیکی،برای من آسان نیست... خود مرگ است؛دست و پازدن در آتش است... ویران شدن است؛نابودی است... کمی دورتر روی زمین می نشینم. 🦋🇮🇷🦋🇮🇷🦋🇮🇷🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽ نیکی سرش را پایین انداخته،اما لرزش لب هایش از نظرم دور نمی ماند. سعی می کنم نگاهش نکنم. عمو رو به رویش می نشیند و دستانش را می گیرد. یک دفعه بغض نیکی می ترکد و بلند بلند گریه می کند. دلم می لرزد. وجودم می لرزد. من آنقدر مرد نیستم که بتوانم گریه اش را طاقت بیاورم.. عمو سرش را در بغل می گیرد. کلافه بلند می شوم و از اتاق بیرون می آیم . جلوی در می نشینم،زانوانم را بغل می گیرم؛سرم را به دیوار تکیه می دهم و به زمزمه ی دلنشین عمو گوش می دهم... معنای حرف هایش را نمی فهمم؛اما نمی دانم چرا اشک هایم فرو می ریزد... گریه ی نیکی اوج می گیرد... سرم را روی زانویم می گذارم. اشک هایم،برای ریختن سبقت می گیرند. *نیکی* بابا را آورده اند. درون تابوت...خوابیده و رویش پارچه کشیده اند. تابوتش را روی خاک،کنار قبر خالی گذاشته اند. هیچ یادم نیست.. از آمدنمان به اینجا،از دیدن بابا؛از نماز خداحافظی اش و از تشییعش... فقط می دانم دو روز تا آمدن عمووحید طول کشید و به خواست من،تشییع موکول شد به بعد آمدن عمووحید. فقط به خاطر بابا... که برادرش هنگام کفن و دفن و نمازش... کنار بابا سقوط می کنم. ناخودآگاه دست جلو می برم و روی صورت پوشیده اش می کشم. دلم برای صدایش تنگ شده. از تصور بلائی که سرم آمده؛کمر خم کرده ام.صورتم را روی سینه اش می گذارم. سرد است..سرد سرد... صدایی نمی آید. ضربان ندارد... نه! قلبش نمی زند. بابا رفته... این را چشمان برای همیشه بسته شده اش می گویند. بابا رفته... این جماعت گریان و این پیراهن سیاه تنم گواهی می دهد. بابا رفته... حس می کنم کمرم زیر بار مصیبت خم شده اند. داغ بی پدری را روی شانه هایم حس می کنم. انگار نفسم بند آمده. چشمانم را می بندم و هوا را عمیق داخل ریه هایم می فرستم. بی فایده است. اکسیژن کم آورده ام. مرگ پیش چشمم می رقصد. چشمانم سیاهی می رود. قلبم با تمام توان خودش را به در و دیوار سینه ام می کوبد. دستی کمرم را در بر می گیرد و صدایی به نام می خواندم. خنکای آب که روی صورتم می نشیند،چشمانم را باز می کنم و ناخودآگاه از اعماق وجودم فریاد می زنم:"یازهرا" بار از دوشم برداشته می شود. سبک می شوم. اشک هایم دوباره جاری می شود. در میان بهت مامان و گریه های من بابا را داخل قبر می گذارند. عمووحید برای تلقین گفتن وارد قبر می شود. قلبم فشرده می شود. تنها شده ام. بی کس... نگرانم... نگران تنها ماندن مادرم. نگران بی پناهی خودم... اما بیشتر از تمام این ها نگران بابا هستم... نگران شب اول قبرش... از ته دل زار می زنم. برای مادرم،برای خودم و برای پدر جوان تازه درگذشته ام... 🔷🇮🇷🔷🇮🇷🔷🇮🇷🔷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
پاسخی به سیاه نمایی های وقتی نقشه ایران را پر از مصیبت و غم میکند. توصیه میکنیم این کار قشنگ را پخش کنید.             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
ایران را با توکل به خدا و ان شاءالله توجهات امام عصر (عج) از شر دشمنان پست و حقیر که تمام آمالشان رسیدن به برهنگی و خوی های حیوانیست حفظ میکنیم. خون میدهیم، خاک نمی دهیم. این کشور فقط به امام مهدی (عج) تسلیم و تقدیم خواهد شد ولا غیر ...             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
sharhe-doaa-nodbe-09.mp3
19.87M
۹ دعای ندبه در واقع یک معجون بی نظیری است از عقاید:توحید، نبوت، امامت (که کاملاً برهانی امامت اثبات شده، امامت امام اول،امیرالمؤمنین علی "علیه السلام" و امام زمان "عجل الله فرجه الشریف" که آخرین امام است و بالتبع در مورد ائمه دیگر هم اثبات می شود)، معاد و ... دعای ندبه یک احتجاج و اتمام حجتی است برای هر کسی که اهل دقّت و توجه باشد... eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥همه آن‌چیزی که ما در این چندسال میگوییم را این طلبه جامع و کامل گفته، خدا خیرش بده👌 تا انتها گوش بدید             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻رهبر انقلاب: از یک طرف گفتند «جانم فدای ایران» از یک طرف پرچم ایران را آتش زدند! بی‌عقل‌ها نفهمیدند که خب این دو تا که با هم نمیسازد...             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
📱 برای ناامن کردن فضا برای دشمن! @delneveshte_hadis110
📱 برای ناامن کردن فضا برای دشمن! @delneveshte_hadis110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه کانالی کاملا هیچ مطلبی جز مطلب گذاشته نمیشه عاشق عليه السّلام هستی عضو شو اینم 👇👇👇 عاشقانه امام رضا علیه السلام https://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c @Yare_mahdii313 🕊🕊🕊🕊🕊
🌴 🌴 🌴 ﷽ خواننده خوب من! نمى دانم اين سخن چه بود كه اين قدر در مردم اثر كرد. همه آن جوانانى كه با شمشير خود آمده بودند، به سوى خانه هايشان باز مى گردند. ببين كه چگونه اين جوانان، هانى را در زندان تنها مى گذارند و مى روند! آخر چه شد كه اين جوانان، اين گونه خام شدند؟ آنان آمده بودند تا قصر را به آتش بكشند; پس چه شد كه بدون هيچ حركتى به خانه هايشان برگشتند. چيزى كه توانست اين مردم را متفرّق كند و جان ابن زياد را نجات بدهد، زبان شُرَيح قاضى بود. او با اين نيرنگ خود بزرگترين ظلم را به تاريخ نمود. اهل كوفه باور نمى كردند كه شُرَيح قاضى دروغ بگويد; او در زمان حضرت على(ع) قاضى شهر بوده است; او به ظاهر، مردى مؤمن و درستكار است. آرى هر كجاى تاريخ كه دانشمندى مقدّس به خدمت حكومت ظالمى درآمده است، حركت هاى آزادى بخش در آغاز، خاموش شده است. جوانان قبيله مُراد با شنيدن سخنان شُرَيح قاضى باور كردند كه اكنون هانى كنار ابن زياد در كمال آرامش نشسته، گويى كه ابن زياد او را به مهمانى دعوت كرده است و آن دو دارند در كنار هم قليان مى كشند و صفا مى كنند! درست در همان زمانى كه در زندان، خون از سر و صورت هانى مى ريخت، تبليغات كارى كرد كه مردم خيال كردند هانى در كمال عزّت و احترام نزد ابن زياد است. آرى، امروز شُرَيح قاضى، آتش خشم مردم را خاموش كرد; امّا با اين كار خويش آتشى بر افروخت كه تا صبح قيامت خاموشى نخواهد داشت. مگر رياست چند روزه دنيا، چقدرخ ارزش دارد؟ 💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷 <=====●●●●●=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <=====●●●●●=====>
♨️فراخوان حضور سراسری آحاد ملت بزرگ ایران در راهپیمایی دشمن‌شکن بعد از نماز جمعۀ این هفته در سراسر کشور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نوبت جهاد به شما هم رسید.... خانم محجبهـ🌸 اکنون در وسط میدان نبرد هستید و فرمانده و سرباز این میدان هم فقط شما هستید .همینطور که دارید راه میروید مبارزه و جهاد میکنید❤️❗️ بدون اینکه چیزی بگویید😍...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ ❣پروردگارا 🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح 🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم 🔸کوله بارتمنایم خالی وموج 🔶سخاوت توجاری الهی به امید تو💚 🦋🌹🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
💚 قحطی به دینمان زده یا ایها العزیز دارد ظهورتان به خدا دیر می شود             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ 🌹 یا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَیُّهَا الْقائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
﷽ *مسیح* صورت رنگ پریده و چشمان ترسیده ی نیکی از جلوی چشمانم کنار نمی رود. زبانم لال،شبیه مرده ها شده. آن لحظه که هنگام دفن عمو؛یک لحظه سرش روی شانه ی عمووحید افتاد؛احساس کردم از دست دادمش.. مامان که روی صورتش آب پاشید و عمو کمرش را ماساژ داد؛وقتی مظلومانه چشمانش را باز کرد و داد زد:یازهرا حس کردم الان است که بمیرم... با چشمانی از حدقه بیرون زده اطراف را می کاود. روی خاک ها نشسته،به دوستش فاطمه تکیه داده و همینطور اشک می ریزد. نگرانم... نگران سلامتی اش... نگاهی به اطراف می اندازم تا عمووحید را پیدا کنم. برای آرام کردن نیکی به حضورش نیاز دارم... خودم را کنار مامان می کشانم. :_عمووحید کجاست؟ اشک هایش را پاک می کند و سعی می کند موهای مجعدش را زیر شال مشکی اش پنهان کند. :+با مانی رفتن برای بدرقه ی مهمونا... پشت دست راستم را روی کف دست چپم می کوبم. :_ای بابا...الان عمو باید پیش نیکی باشه... مامان چپ چپ نگاهم می کند. :+پس تو چی کاره ای؟برو پیش نیکی...الان بیشتر از هروقت دیگه ای بهت نیاز داره... ناچار و معذب به طرف نیکی می روم. فاطمه با دیدنم؛خودش را کنار می کشد:نیکی جان من همین اطرافم...کاری داشتی صدام بزن.. نیکی سر تکان می دهد. کنارش می نشینم،نگاهم می کند. صدای لرزانش آتشم می زند؛سقوط می کنم. می میرم برای مظلومیتش:یتیم شدم مسیح.... *نیکی* با دست هایم زانوانم را بغل می گیرم و چانه ام را تکیه گاه سرم می کنم. نگاهی به خاک های خیس برآمده می کنم. روانداز سرد و سنگین بابا! اشک هایم راه همواری روی گونه هایم پیدا کرده اند و صدایم می لرزد.از کی اردیبهشت اینقدر سرد شده؟ :_یتیم شدم مسیح! صدای شکستنش را می شنوم.دلم را می گویم! انگار تا چند لحظه پیش باور نکرده بودم که بابا نیست.. که رفته.. که یتیم شده ام! چه مزه ی تلخی دارد این واژه... پر از غربت است. پر از تنهایی... دستی ظریف روی شانه ام قرار می گیرد و پشت بندش صدای زن عمو را می شنوم:نیکی جان بهتره دیگه بریم عزیزم خودم را نزدیک آرامگاه بابا می کشم :_من نمیام... می خوام اینجا بمونم... :+آخه اینجوری که... صدای مردانه ی عمووحید میان کلام زن عمو می دود:چی شده شراره خانم؟ بدون توجه به حرف هایشان دست روی خاک می کشم. بحث سر ماندن من است. سر اینکه زشت است و مهمان ها منتظر من هستند. سر اینکه باید الان بر خودم مسلط باشم... این ها چه می دانند بابا؟! چه می دانند حسرت های دخترانه ام روی دلم تلنبار شده... چه می دانند الان بیشتر از هرکسی من به تو نیاز دارم و تو به من... می شنوم عمووحید مرا به مسیح می سپارد و زن عمو را راضی می کند تا وظیفه ی سنگین مهمان داری را باهم به انجام برسانند.. مهم نیست. حرف های هیچ کدامشان... حتی پچ پچ های درگوشی مهمان ها...نگاه های از سر ترحم شان... مهم این است که حالا؛بیشتر از هرکسی من به بابا نیاز دارم و او به من... تنهایش نمی گذارم.. در سخت ترین ساعت ها رهایش نمی کنم.. دور و برم که خلوت می شود،آرام صدایش می زنم. بی هدف! تنها با این امید که شاید جواب دهد! :_بابا... چند کلاغ از روی یکی از درختان بهشت زهرا بلند می شوند. دوباره با بغض یتیمی صدایش می زنم. :_بابا..... صدای خش خش قدم هایی می آید. بلندتر و با استیصال می خوانمش :_بابا.... دیگر طاقت ندارم. صدایم را آزاد می کنم ، به اشک هایم رخصت سیل می دهم و خودم را روی بابا می اندازم. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
﷽ نمی دانم چند ساعت و چند دقیقه گذشته. با صدای تلاوت قرآن به خودم می آیم. سرم را بلند می کنم. نگرانی و تنهایی به قلب بی پناهم هجوم می آورند. اضطراب وجودم را می گیرد. می ترسم... می ترسم برگردم. برگردم و نباشد! با دلهره،صدایش می زنم. می ترسم.. می ترسم که نباشد:مسیح! :+جانم؟ آرامش در وجودم سرازیر می شود. دوباره نگاه از او می دزدم. دروغ نیست اگر بگویم از او و محبت هایش خجالت می کشم. :_صدای قرآن از کجاست؟ :+یه پیرمرد داره می خونه.. :_میشه بگی بیاد بالا سر بابا بخونه؟ :+آره عزیزم،حتما... به سرعت بلند می شود.صدای گام های بلندش را می شنوم . نگاهی به قاب عکس بابا می اندازم. لبخندش اصلا با روبان مشکی کنج قاب،سازگار نیست... آه؛ناخودآگاه از اعماق ریه هایم برمی خیزد؛نمک به دل شکسته ام می زند و سرما به جانم می اندازد. دو جفت کفش مردانه آن سو می ایستند. کفش های مسیح را می شناسم. سرم را بلند می کنم تا سلام بدهم که صدای پیرمرد،قلبم را تا مرز جنون می برد:سلام دخترم... دخترم! سرم را میانه ی راه برمی گردانم و به بابا می دوزم. زیرلب جواب سلام پیرمرد را می دهم. مسیح کنارم می نشیند. پیرمرد هم روبه رویمان:چی بخونم؟ به طرف مسیح برمی گردم. با غصه به اشک هایم خیره شده. :_یاسین... لطفا یاسین بخونین... صدای تلاوت محزون پیرمرد،در دمادم غروب در بهشت زهرا،باالی سر بابا می پیچد. دوباره خودم را بغل می گیرم. دلم برایت تنگ شده بابا! کاش می دانستم اینقدر زود خواهی رفت.... **** هوا تاریک شده که وارد خانه می شوم. مسیح هم پشت سرم. جلوی در؛عمووحید و مانی به استقبال و بدرقه ی مهمان ها ایستاده اند. زیرلب سلام می دهم و از کنارشان می گذرم. عمووحید دستم را می گیرد و مجبورم می کند بایستم. :+خوبی نیکی؟ لبخند که نه!لب هایم کش می آیند:خوبم... عمو با نگرانی نگاهم می کند. دسته گل های کوچک و بزرگ دورتادور سنگ فرش حیاط چیده شده اند. از کنارشان می گذرم و وارد خانه می شوم. خانه پر از مهمان است. مادرم در صدر مجلس کنار عمومحمود و زن عمو نشسته. پیراهنی ساده و مشکی پوشیده و روسریش مرتب روی موهایش نشسته. جلو می روم. گریه نمی کند،برخلاف من. زن عمو برایم جا باز می کند اما برابر مامان زانو می زنم. دست هایش را بین دست هایم می گیرم. می دانم مهمان ها دارند نگاهم می کنند. نگاهی به چشم های مامان می اندازم. چشم های زیبای بی فروغش! سرم را روی زانویش می گذارم. اشک هایم دامن پیراهنش را خیس خواهند کرد؛مهم نیست! مهم این است که دیگر از دار دنیا؛من بعد از خدا مامان را دارم و او من را.. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
🔷 جستجوگر سریع ایرانی جایگزین گوگل: Gerdoo.me استفاده کنید و به دوستانتون هم معرفی کنید 👌🏼
sharhe-doaa-nodbe-10.mp3
18.34M
۱۰ ✨ گاهی، خواستن‌های ما، خواستن نیست! حتماً در مسیر عشق، با تَله‌هایی جذاب مواجه می‌شویم، و آنجاست که طلب‌هایمان محک می‌خورد! چنان کودکانه جذبِ این تله‌ها می‌شویم؛ که ثابت میکنیم؛ خواستن‌مان، فقط سخنی بی‌پشتوانه بوده است! - زُهد، یعنی پریدن از روی این تَله‌ها که شرط است! eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 پدر جوان کردستانی که شب گذشته در جریان اغتشاشات دیواندره به شهادت رسید: فرزند من چه گناهی داشت که در راه منزل توسط آشوبگران شهید شد؟ 🔹بچه من بعد از شروع ناآرامی‌ها مغازه‌اش را می‌بندد که به خانه برود، ده قدم بعد در راه منزل او را می‌کشند، این جماعت آمده اند سنگ‌ و بلوک و آجر را خرد کرده‌اند برای زدن مردم عادی آخه برای چی؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
⇦ نـــ‌ـــ♡ــ‌ــون در روایتی از امام باقر (ع) آمده است که فرمودند: «برای رسول خدا (ص) ۱۰ نام است که ۵ نام در قرآن و ۵ نام در غیر قرآن است؛ آن نام‌هایی که در قرآن است عبارت‌اند از: محمد، احمد، عبدالله، یس و نون.» ● شیخ صدوق، محمد بن علی، الخصال، ص۴۲۶.   🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
آقای علی کریمی ، اگه واقعا شهید همت را قبول داری، حرف شهید همت اینه 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
🔴اون بسیجی که داری میزنیش میدونی کیه؟ 🔹همونکه امواتت رو تو کرونا غسلُ کفن میکرد و تو نمیکردی! همونکه سیل میشد میرفت گل و لای رو ازخونه مردم میشست،و تو نمیشستی!همونکه داوطلب میرفت مدافع حرم میشد تا داعش نیاد تو شهرت، و تو نمیرفتی! 🔹به قیامت که اعتقاد ندارید،انسانیت و وجدان هم تعطیله؟ @delneveshte_hadis110