☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
به حضرت زهرا سلام الله علیها
و امیرالمؤمنین علیه السلام
يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، يَا عَلِىَّ بْنَ أَبِى طالِبٍ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🦋🦋
يا فاطِمَةُ الزَّهْراءُ، يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ، يَا قُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ، يَا سَيِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكِ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكِ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهَةً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعِي لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتسیهشتم🪴
🌿﷽🌿
زمان زیادی نگذشت
که بالأخره اولین حادثه به وقوع پیوست
روز بیست و یکم خرداد ماه همان سال دو نفر از پاسدارهای
خرمشهر به نام های عباس فرحان اسدی و موسی بختور در منطقه
مرزی به دست نیروهای عراقی به شهادت رسیدند این اتفاق حرف
های بچه های سپاه را تایید می کرد. چند ماهی بود که آنها با
اصرار میگفتند: عراق از این همه جابه جایی و تحرک در خطوط
مرزی این منطقه، هدفی جز به راه انداختن جنگ ندارد، ولی
ترتیب اثری به گزارشات آنها داده نمی شد
روز تشییع عباس و موسی، من، لیلا و دا به جنت آباد رفتیم. بابا و
محسن را هم آنجا دیدیم. جمعیت زیادی آمده بودند. بچه های سپاه
هم در بین جمعیت دیده می شدند. از چهره های متأثرشان معلوم
بود که از شهادت دوستانشان خیلی ناراحت هستند. به سر و سینه
می زدند و گریه می کردند. به خاطر وضعیت بحرانی شهر و
مساله خلق عرب و خطر بمب گذاری چند نفر از پاسداران روی
ساختمان غسالخانه موضع گرفته بودند
بعد از دفن شهدا، اگر درست به خاطر داشته باشم حاج آقا نوری،
امام جمعه خرمشهر سخنرانی کرد و برادران سپاه سر مزار
شهیدان موسي بخور و عباس فرحان اسدی سرودی خواندند،
بعضی از فرازهای سرود در خاطرم مانده است
ما پاسداران خمینی، جان نثاران
هرگز، نرویم، قدمی، به عقبه، تا دم جان
ای خمینی، ای برادر
فرمان بنما، تا بکنیم، غسل شهادت
از رگ ما، خون پریزد
از خون ماه الله خیزد پر الله و گل بشود، همه جا، چون گلستان
منظره عجیبی بود. در عین اینکه خیلی غم انگیز و ناراحت کننده
بود، عهد و پیمانی که پاسداران با همرزمان شهیدشان می بستند،
جالب و با شکوه به نظر می رسید،شب که علی به خانه آمد. خیلی ناراحت و در هم ریخته بود. عباس
و موسی، دوستان مهم او بودند، بارها از آنها برای ما تعریف
کرده بود. علی گفت: بعد از مراسم جنت آباد بچه های سپاه به
خانه عباس رفتیم، بچه ها خیلی ناراحت بودند. همه گریه می
کردیم. از دست دادن این دو خیلی برای ما سنگین بود. برخلاف
ما مادر عباس آرام بود و وقتی
زاری های ما را دید، دلداریمان داد و گفت: عباس راهی را رفته که
خودشی دوست داشته راهی که نصیب هر کسی نمی شود. شما هم
شاد باشید، چرا گریه می کنید؟ و فردای آن روز طبق معمول
سراغ ساک علی رفتم، یک دست لباس آغشته به خونه و یک جفت
پوتین توی ساک بود. آنها را در آوردم، شستم و روی بند حیاط
پهن کردم. یکی، دو ساعت بعد علی به خانه آمد. همین که لباس ها
را روی بند رخت دید، آه از نهادش برآمد و با ناراحتی گفت: چرا
به این لباس ها دست زدید؟ این ها لباس های عباسه، می خواستم
همین طوری یادگاری نگهش دارم. می خواستم خون شهادت عباس
روش باشه. بعد آنها را جمع کرد و با پوتین ها توی کمدش
گذاشت. از اینکه لباس های خونی عباس و پوتین های موسی را شسته بودم، حال عجیبی داشتم می رفتم در کمد را باز می کردم.
نگاهم که به آنها می افتاد دائم دگرگون می شد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسینهم🪴
🌿﷽🌿
شهادت موسی و عباس خیلی روی علی تاثیر گذاشته بود، توی
حال و هوایی بود که تا آن موقع او را این طور شدیده بودم. علی
که همیشه با کارهایش ما را به جنب و جوش و تحرک را می
داشت، خیلی آرام شده بود. به نظر می آمد، فکر رفتنش را می کند
چند روز از مراسم بزرگداشت شهدا گذشته بود. فکر می کردم
علی کم کم از غصه شهادت دوستانش بیرون می آید و حالش رو
به راه می شود. آن روز من چند ساعتی به خانه پاپا رفته بودم.
وقتی برگشتم دیدم علی کنار پنجره اتاق رو به حیاط ایستاده، لباس
مشکی تنش است و قاب عکسی بزرگی در دست دارد. عکس
خودش توی فاب بود. عکسی که تا بحال آن را ندیده بودم. دا هم توی
ایوان نشسته بود. به دا و على سلام کردم و پرسیدم: این چیه علی،
عکس خودت رو چرا قاب کردی؟
با آرامشی گفت: این رو برای همون روز می خواهم
بعد برگشت و به دا نگاه کرد و لبخندی زد از طرف دیگر نگاه
عصبانی دا نشان می داد چقدر از این حرف ناراحت است. می
دانستم علی عزیزترین کس دا است. خیلی او را دوست دارد. خیلی
همه تعریفش را می کند و قربان قد و بالایش می رود. حتی ما بچه
ها هم پذیرفته بودیم علی خیلی بهتر از ماست. چرا که به درد همه
می رسید و با سختی هایی که خودش کشیده بود باز سعی می کرد
باری از روی دوش دیگران بردارد. می خواستم بدانم حدسم
درست است و او به فکر شهادت است یا نه، به همین خاطر،
دوباره از او پرسیدم کدوم روز رو میگی علی؟ عکسی رو برای
کی می خواهی؟
گفت: همون روزی که همه تون باید بهش افتخار کنید گفتم:
منظورت روز شهادته؟
بقیه حرفم را با نگاه تند دا خوردم. علی گفت: این عکس رو گرفتم
وقتی شهید شدم نو حجله ام بذارید، تا همه بفهمند راهی رو که من
رفتم از دل و جون بوده
بعد از چند دقیقه سکوت دوباره گفت: دوست ندارم وقتی شهید شدم
گریه کنید. دلم می خواهد مثل مادر عباس باشید، صبور و مقاوم
با مسأله برخورد کنید. شما همه رو دلداری بدهید
نمی دانستم چه جوابی به علی بدهم. فقط وقتی دیدم حال دا دگرگون
شده و کم مانده شیون و زاری کند، با علی شروع کردیم به شوخی
و خنده
على از وقتی سپاهی شد برای استفاده از اسلحه همیشه زجر
میکشید، چون دو تا از انگشتانش در هر دو دست به طور مادرزاد
به هم چسبیده بودند و موقع کشیدن گلن گدن به شیار اسلحه گیر
می کرد و دستانش زخمی می شد. همیشه خدا دستان على باندپیچی
بود. دستش به هر جایی می خورد خونریزی می کرد و برای
وضو گرفتن معذب بود. گاهی که بریدگی اش عمیق می شد،کارش به بخیه زدن هم می کشید. خودش می گفت؛ چیزی نیست
نگران نباشید. دا خیلی ناراحت این مساله بود میگفت: چرا این بلاها
رو سر خودت می آوری
بابا خیلی دوست داشت خرج عمل على را تهیه کند و او را برای
عمل جراحی به بیمارستان ببرد، اما آن روزها بیشتر از هزار و
سیصد تومان حقوق نمی گرفت و این عمل حدود بیست هزار
تومان هزینه داشت. به هم چسبیدگی انگشتان على فقط به دستانش
محدود نمی شد. دو تا از انگشتان هر پایش هم با یک پرده به هم
چسبیده بودند. وقتی مدتی طولانی پایش در پوتین می ماند، این
قسمت زخم می شد. وقتی می خواست جورابش را بیرون بکشد،
پوست پایش با جوراب ور می آمد. هر بار با دیدن این صحنه
جگرم کباب ای شد. باند و پماد می آوردم اما نمی گذاشت دست
بزنم با
هماهنگی سپاه قرار شد علی برای جراحی تهران برود. روز
حرکت على بدترین و سیاه ترین روز عمرم بود. از این بابت که
می خواهد دستانش را عمل کند خوشحال بودم. ولی از اینکه از
پیش ما ولو برای مدتی می رفت، می خواستم دق کنم. على فقط
برادرم نبود. دوستم و محرم رازهایم بود. درخواست ها و
چیزهایی را که حتی به دا هم نمی توانستم بگویم، به على میگفتم.
او هم سعی میکرد خواسته ام را برآورده کند. موقعی که کاری از
دستش برنمی آمد طوری مساله را به بابا میگفت که او متوجه
نشود این حرف یا درخواست من بوده است.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ماه_میهمانی_خدا | دعای روزهای ماه رمضان
🏷 (دعای روز سیزدهم)
🤲 خدایا مرا بر مقدراتت صبور کن...
➥ @hedye110
.
سُبْحانَكَ يا رَحِيمُ تَعالَيْتَ يا كَرِيمُ أَجِرْنا مِنَ النّارِ يا مُجِير
سُبحانَکَ يا رحيم امان از آتش
داغی است به جان و دلمان از آتش
سُبحانَکَ يا مَلِک پناه آوردیم
جان و دل ما را برهان از آتش
دعای مجیر
✍️ #محمدتقی_عارفیان
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
AUD-20220407-WA0014.mp3
3.89M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء سیزدهم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @hedye110
#دعای_افطار
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه میکردند:
«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»
خدایا براى تو روزه گرفتیم و با روزى تو افطار میکنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى.
#التماس_دعا_برای_ظهور
@delneveshte_hadis110
#نکته_روز
🌷حق میهمان به صاحبخانه اینِ که اگر تقاضایی کرد صاحبخانه اجابت کنه
الان که همه ما میهمان خدا هستیم هر چی از خدا بخواهیم ان شاالله مورد پذیرش قرار میگیره
فقط باید زرنگ باشیم که چی بخواهیم 👌
💯یکی ظهور امام زمان عج رو میخواد
🌴یکی عاقبت بخیری خودش و بچه هاش
یکی بچه میخواد
یکی رفع شدن مشکل زندگیش رو میخواد
....
❓تو چی میخوای؟؟؟؟؟
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
یاد خدا ۱۷.mp3
10.78M
مجموعه #یاد_خدا ۱۷
#استاد_انصاریان | #استاد_شجاعی
√ همهی رفیقهای صمیمیِ خدا،
از «دو تا مرحله» عبور میکنند، تا به رفاقت میرسند!
✘ این دو مرحله برای همه یکسانه،
اول باید بشناسیش،
بعد با اراده جدی، شروع کنی!
➥ @hedye110
یاد خدا ۱۶.mp3
10.85M
مجموعه #یاد_خدا 16
#استاد_انصاریان | #استاد_شجاعی
√ چرا من با یه نعمت،
√ یا یه مصیبت،
√ یا یه امتحانهایی که برام پیش میاد،
✘ کلّاً خدا رو گم میکنم؟
➥ @hedye110
یاد خدا ۱۷.mp3
10.78M
مجموعه #یاد_خدا ۱۷
#استاد_انصاریان | #استاد_شجاعی
√ همهی رفیقهای صمیمیِ خدا،
از «دو تا مرحله» عبور میکنند، تا به رفاقت میرسند!
✘ این دو مرحله برای همه یکسانه،
اول باید بشناسیش،
بعد با اراده جدی، شروع کنی!
➥ @hedye110
یاد خدا ۱۸.mp3
11.75M
مجموعه #یاد_خدا ۱۸
#آیتالله_جوادی_آملی | #استاد_شجاعی
#استاد_انصاریان
√ اگر اهل عبادت و ذکر گفتن هستیم؛
باید نتیجهی ذکر گفتنمون بعد از یه مدت تمرین، برسه به ذکر واقعی!
در این پادکست در مورد «ذکر واقعی و حالتهای یک ذاکر واقعی» خواهید شنید.
➥ @hedye110
27.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینو ببینید
تو ضیحات خوبی درباره قضیه آیت الله صدیقی میگه
واقعا دقت کردنیه متوجه میشیم اصلا موضوع آقای صدیقی نیست
بچه های متدین یکم صبر کنند و آخرت خودشون رو با قضاوت زود خراب نکنند
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنامدوست﷽
گشاییم دفترصبح را
به فر عشق فروزان کنیم محفل را
بسم الله النور
روزمان را بانام زیبایت آغازمیکنیم
دراین روز بما رحمت وبرکت ببخش
وکمکمان کن تازیباترین روز را
داشته باشیم
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
هر سخن جز سخنی از تو
شنیدن سخت است
همــه را دیــدن و روی تو
ندیـدن سخت است
فرج مولا صلواتـــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
به امام حسن مجتبی علیه السلام
و امام حسین علیه السلام
يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الْمُجْتَبىٰ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🦋🦋
يَا أَبا عَبْدِاللّٰهِ، يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الشَّهِيدُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ، اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتچهلم🪴
🌿﷽🌿
لیلا هم علی را خیلی
دوست داشت. روزی که بابا برای علی کمد خرید، من و لیلا به
اصرار کمدش را به اتاق خودمان بردیم تا به این بهانه علی بیشتر
به اتاق ما بیاید. با اینکه از وقتی سپاهی شده بود، در هفته یکی،
دو بار بیشتر به خانه نمی آمد، مرتب کمدش را گردگیری می
کردم و به وسایلش چشم می دوختم. این طوری با فکرش سرگرم
میشدم
شبی که فردایش پرواز داشت خیلی دیر به خانه آمد. من لباس ها،
دوربین، ضبط و سجاده و هر چه فکر میکردم لازم داشته باشد،
توی چمدانی گذاشتم. وقتی آمد چمدان را نشانش دادم. گفت: خوبه.
دستت درد نکنه. شب بدی را گذراندم. صبح موقع رفتن بغلش
کردم و با بغض قربان صدقه اش رفتم و هی او را بوسیدم.
میگفت: نکن. بسه. چرا این جوری میکنی؟ ولی من طاقتم نمی
گرفت. به محاسنش دست میکشیدم. قربان صدقه قد و بالایش
میرفتم. دیگر عصبانی شده بود. لحظه آخر هم که از زیر قرآن
ردش کردم، تا سر کوچه برسیم، دستش را گرفتم و فشردم. از آنجا
به بعد بابا ما را برگرداند و خودش او و دا را تا فرودگاه برد.
قرار بود دا هم چشم هایش را عمل کند.
وقتی به خانه برگشتم، احساس میکردم خانه مان تاریک شده، قلبم
گرفته بود. خیلی نگرانش بودم. گفته بودند عمل سختی در پیش
دارد. قرار بود یک تیم از جراح های مغز و اعصاب، عروق و
استخوان او را عمل کنند. می خواستند بعد از باز کردن پوست بین
انگشت ها، استخوان خمیده اش را بتراشند و بعد از پایش پوست
بردارند و به دستانش پیوند زنند. فکر این چیزها را می کردم و
غصه نبودنش برایم چند برابر می شد. سراغ عکسش که توی
طاقچه بود، رفتم، همانی که گفته بود توی حجله ام بگذارید. عکس
را برداشتم، چندین بار بوسیدم
با اینکه منتظر بودیم، سر دو هفته برگردد، یک ماه بعد برگشت.
فقط دست راستش را عمل کرده بود. گفت: دا خیلی بالا سرم بی
تابی میکرد. آوردمش. آن شب را خانه ماند و دوباره فردا راهی
شد . این بار حالم بیشتر از دفعه قبل خراب شد. حس بدی داشتم.
انگار با رفتن علی چیزی از وجودم کنده شد و با او رفت. با خودم
میگفتم؛ کاش نمی آمد. کاش تا برگشت قطعی اش او را نمی دیدم.
چرا این قدر زود رفت. چیزی در وجودم میگفت این آخرین باری
است که علی را می بینم
من مرتب به بیمارستان تلفن می زدم و حال علی را جویا می شدم.
او هم مدام از اوضاع و احوال شهر می پرسید. نگران بود. وقتی
خبر شهادت سید جعفر موسوی را در درگیری های مرزی به او
گفتم، حس کردم چقدر ناراحت شده است. صدایش به وضوح می
لرزید. ولی سعی می کرد ناراحتی اش را به من بروز ندهد، از آن
به بعد نمی خواستم خبرهایی که علی را نگران می کند، به او
بگویم. ولی او هم با دوستانش در خرمشهر در ارتباط بود و از
طرفی هرچه به روزهای آخر تابستان نزدیک می شدیم، وضعیت
نیروهای ما در مرز بحرانی تر میشد و اتفاقات جدیدی می افتاد که
نمی توانستم از کنارش به سادگی بگذرم و به علی چیزی نگویم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهلیکم🪴
🌿﷽🌿
از خرداد ماه با شدت گرفتن درگیری های مرزی، ساکنان
روستاهای آن مناطق مجبور به تخلیه روستاهایشان شده، به شهر
آمده بودند. اکثر آنها کشاورز بودند و اصل کارشان نخلستان بود و
در کنار آن سبزی، صیفی جات، شیر، سرشیر و ماست هم تولید
می کردند و به بازار شهر می آوردند. در جریان درگیری های
مرزی کلی از دام و احشام این روستاییان تلف شده بودند. تعدادی
از این بندگان خدا را در ساختمان فرهنگی - نظامی سپاه که در
جریان غائله خلق عرب سوخته بود، جا داده بودند.
شب ها که می رفتیم پشت بام می خوابیدیم، توی تاریکی، تیرهایی
را که بین نیروهای ما و عراقی ها رد و بدل می شد، میدیدیم. آن
طور که از بابا میشنیدم؛ نیروهای ما سعی می کردند بهانه ایی به
دست آنها ندهند و شلیکشان را بی پاسخ بگذارند. اما هر روز
گستاخی نظامیان عراقی بیشتر میشد. تعرضات آنها به جایی رسیده
بود که با قایق های نظامی شان وارد آب های ما می شدند. به
خشکی می آمدند و به مواضع ما ضربه می زدند. کم کم بچه های
ما ناچار شدند با آنها مقابله کنند
*
سلام کردم و پرسیدم چرا در مدرسه بسته اس؟
گفت: مگه نمی دونی دیشب عراق شهر رو بمبارون کرده؟ با
تعجب پرسیدم: کی؟ گفت: نصف شب.
باورم نمی شد به همین راحتی به ما حمله کرده باشند، چطور من
از صدای بمباران چیزی نفهمیدم
دیگر نایستادم بچه ها را سریع به خانه برگرداندم و خودم به سر
خیابان برگشتم تا شاید کسی را ببینم. همین طور که سرگردان بودم
احلام انصاری یکی از , همکلاسی های دوران ابتدایی ام را دیدم.
احلام گریه می کرد. تمام صورتش قرمز شده بود. رفتم جلو و با
اینکه مدت ها بود او را ندیده بودم بدون هیچ حرف دیگری
پرسیدم: أحلام چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ گفت: دایی ام شهید شده
گفتم: چرا؟ چرا شهید شده؟ گفت: تو دیشب تو شهر نبودی؟ مگه
نمیدونی شهر را بمباران کردن. گفتم: چرا ولی من چیزی نفهمیدم.
حالا چی شده!؟
احلام درحالی که نمی توانست جلوی هق هقش را بگیرد گفت:
خونمون رو زدند داییم دیشب مهمون مون بود. تو خواب شهید شد
خیلی ناراحت شدم. پرسیدم: حالا کجا می خواهی بری؟ و گفت:
جنت آباد. داییم رو بردند اونجا : با اینکه دوست نداشتم احلام را
تنها بگذارم ولی فکر می کردم توی بیمارستان می توانم کمک کنم.
از احلام جدا شدم و راه افتادم طرف بیمارستان مصدق. هیچ
ماشینی نبود سوار شوم. پیاده راه افتادم. مسیر بیمارستان را از
خیابان اردیبهشت و بعد خیابان چهل متری پیش گرفتم. از فلکه
اردیبهشت هرچه به فلکه فرمانداری نزدیک تر می شدم تردد
ماشین ها و آمبولانس هایی که به سرعت به سمت بیمارستان می
رفتند بیشتر می شد. در عوض رفت و آمد آدم ها چندان زیاد نبود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#ماه_میهمانی_خدا | دعای روزهای ماه رمضان
🏷 (دعای روز چهاردهم)
🤲 خدایا مرا از خطاها و افتادن در گناهان دور بدار...
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
Tahdir joze14.mp3
3.84M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء چهاردهم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
یاد خدا ۱۹.mp3
10.59M
مجموعه #یاد_خدا ۱۹
#استاد_شجاعی | #استاد_رنجبر
√ چرا از بین دو تا ذاکر،
که برای تمرین، زمان یکسان گذاشتن و در شرایط یکسان بودن، یکی به لذت از ذکر و همنشینی با خدا رسیده، یکی هنوز در مرحله ذکر زبانی مونده؟
✘ ایراد کار کجاست؟
@hedye110
یاد خدا ۲۰.mp3
9.33M
مجموعه #یاد_خدا ۲۰
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
√ مکانیسم تأثیر «ذکر حقیقی» و اُنس با خدا، در کنترل علایق و امیال مختلف در درون انسان.
@hedye110