eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 صدای زینب خلوتم را به هم زدن دختر چرا خوابیدی توی قبر؟ گفتم: می خوام ببینم مرگ چه طعمی داره. یک کمی خاک روم میریزی، فرض کن منم یه شهیدم گفت: پاشو، پاشو. مسخره بازی بسه. بلند شو وقت نداریم. به شوخی گفتم: مگه تو صاحب قبری، منو بیرون میکنی؟ خندید و گفت: نه صاحبش این بنده خداست. منم وکیل، وصی اینم. بعد دست دراز کرد و مرا از قبر بیرون کشید. وقتی بالا آمدم، چون احتمال برگشت هواپیماها را می دادیم، سریع جنازه را توی قبر گذاشتیم و رویش را پوشاندیم. بعد به سمتی و رگبار بسته شده بود رفتیم. بعضی از گلوله ها به قبرها اصابت کرده بود. بقیه هم روی زمین پخش شده، خاکها را زیر و رو کرده بودند. مردها چند تا از گلوله ها را برداشتند. همه با تعجب نگاه می کردیم. گلوله های بزرگی بودند. پنج سانتی متری می شدند. یکی از مردها به شوخی گفت: یکی از اینا فیل رو هم از پا در می یاره. این بی وجدانها اومده بودند ماها رو بکشند. بعد به سمت قبرستان صبیها رفتیم. قبرهای صبیها در زمین خالی، در فاصله بین جنت آباد و منازل فرهنگیان قرار داشت. پنجاه، شصت تا قبر سیمانی بود که خیلی از هم فاصله داشتند، سری اول راکتها را اینجا ریخته بودند و قبرها را زیر و رو کرده بودند. خیلی آنجا نایستادیم و زود برگشتیم. نزدیکی های غروب کم کم جنت آباد خلوت شد. ما هم دست از کار کشیده بودیم. همه از خستگی یک طرف افتاده بودند. از بس جنازه این طرف و آن طرف کرده بودم، کمرم راست نمی شد. هنوز جنازه هایی بودند که کارشان انجام نشده بود. غساله ها می گفتند: غروب که بشه فضا سنگین میشه. خوب نیست تو تاریکی شب کسی دفن بشه. وقتی دیدم دیگر به کار ادامه نمی دهند، به لیلا گفتم: تو بیا برو خونه. گفت: تو نمی آیی؟ گفتم: نه. گفت: پس منم می مونم، تو چرا نمی آیی؟ گفتم: من لازمه بمونم. گفت: خب منم بمونم. گفتم: نه. دوست نداشتم لیلا شب را آنجا بماند و سختی ها و سنگینی شب قبرستان را تجربه کند. از صبح تا به آن موقع هم کلی اذیت شده بود. در بین رفت و آمدها و کارهایم او را می دیدم که چقدر در فشار است. از آن طرف هم دا دلواپس میشد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 با اکراه بلند شد. با خانم ها خداحافظی کرد و راه افتادیم. لیلا را تا خیابان دانشسرا همراهی کردم. موقعی که می خواستیم از همدیگر جدا شویم، گفتم: به دا بگو نگران من نباشه. من با زینب خانم و مریم خانم میمونم سری تکان داد و رفت. از اینکه او را به خانه فرستاده بودم، پکر بود. کمی ایستادم. از تیررس نگاهم که خارج شد، برگشتم. به محض ورودم در جنت آباد صدای اذان مغرب از رادیویی که مال یکی از پیرمردها بود، بلند شد. وضو گرفتم و رفتم توی اتاق زنهای غسال، این اتاق محل استراحت روزانه شان بود. موکت رنگ و رو رفته ایی کف زمینش را پوشانده بود. یک کمد فلزی که لباس هایشان را در آن می گذاشتند، با دو، سه پتو، تمام وسایل اتاق را تشکیل می داد. همان طور که به در و دیوار نگاه می کردم، به خودم گفتم: ما چطور توانستیم این کارها را انجام بدهیم؟ ما چطور دوام آوردیم؟ و... کمی که گذشت از اینکه می خواستم شب را اینجا بمانم، پشیمان شدم. به خودم گفتم: برای چی موندی؟ میرفتی خونه استراحت می کردی، خستگی هم از تنت بیرون می رفت. صبح با انرژی بر می گشتی، دا هم با خیال راحت سرش را میگذاشت و می خوابید. بعد به خودم دلداری دادم که ماندنم بی دلیل نبوده. جای بدی هم که نمانده ام. اگر می رفتم خانه تا صبح خوابم نمی برد و فكرم اینجا بود. حتما خواست خدا بوده، به دلم انداخته که بمانم. و این را که گفتم، کمی آرام شدم و دوباره، صحنه هایی که از صبح دیده بودم از جلوی نظرم گذشت. بیشترین چیزی که توی غسالخانه از آن می ترسیدم؛ جنین های سقط شده بود. شل و شمایل عجیبی داشتند، صورت بعضی از آنها به هم فشرده بود، انگار آنها را پرس کرده بودند. میگفتند: زنها از هول و هراس انفجارها و آوارها حملشان را سقط کرده اند، تا هر اصال طرفشان نرفتم ولی تعداد نوزادها و جنین های کفن پیچ شده گوشه غسالخانه زیاد شد، برای اینکه آن قسمت را خالی کنم مجبور شدم بهشان دست بزنم. خسته از رفت و مدهای بین قبرها و غسالخانه دو تا از آنها را برداشتم. خیلی سنگین شده بودند. سردی نشان توی دست ها و بغلم می نشست، تمام تنم را می لرزاند. وقتی یادم می افتاد یکی از نوزادان هنوز پستانک توی دهانش بود، آن یکی پیش بند دور گردنش داشت و شیری که خورده بود، گوشه لبش خشک شده بود، می خواستم بمیرم. به خاطر ذهن کنجکاوم از کنار هر چیزی نمی توانستم عادی بگذرم. به لباس ها و قنداق هایشان دقت می کردم. می توانستم حدس بزنم این ها هر کدام در چه خانواده ایی به دنیا آمده اند، مستضعف بوده اند با دستشان و دهانشان می رسیده. برای خودم عجیب بود، ما چطور توانستیم با این چیزها روبه رو شویم. من و لیلا که از بدن زخم و خون، دل مان ریش می شد و طاقت دیدن یک جراحت ساده را نداشتیم، چطور توانستیم این کارها را انجام بدهیم. بابا گاهی موقع جوشکاری و بنایی دست و پایش نمی میشد، به خانه که می آمد لب طارمه می نشست و می گفت: ساولن و گاز بیاورید این زخم را ببندید. خیلی ناراحت میشدیم. نمی توانستیم حتی زخم را ببینیم. حالا در ما چه اتفاقی افتاده بود، نمی دانستم، دیگر گیج شده بودم. سرم را گرفتم بالا: خدایا هر چه زودتر به این مصیبت پایان بده. این قدر به من توان بده که بتونم هر قدر ضرورت داشت بایستم، کار کنم و تحمل کنم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🔹مرحوم حاج اسماعیل دولابی (ره) : 🔹در شبانه روز، ترجیحاً دل شب، ده دقیقه ای با خدا خلوت کن. وضو بگیر و سر سجّاده ات بنشین و به خداوند عرض کن به دیدار شما آمده ام. 🚩 اگر خطاهایت و افکار دنیوی به ذهنت آمد،☺️( میاد ) چند بار استغفار کن،.. از ته دل برطرف میشود و فضای دلت خلوت و روشن میشود. آنگاه صلوات بفرست تا نورش بیشتر شود. اگر بر این کار مداومت نمایی، این ده دقیقه همه ی اوقات شبانه روزت را خواهد گرفت. 🔹همه ی ذرّات عالم با خدا صحبت میکنند و به ما هم میگویند تو هم با خدا صحبت کن eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیه‌السلام...... 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
🚨مهم وقتی میگفتیم، ☝️کسی باور نمیکرد و جدی نمی گرفت! ☝️دشمن صهیونیستی به بی حجابها پیامی صادر کرد و آنها را آماده شورش در ایران کرد... 🔺دفتر نتانیاهو، امروز چهارشنبه ۲۹فروردین، این پست را در اینستاگرام گذاشته است.! 🔻ما قبلا میگفتیم که زنان بی حجاب دارند پازل دشمنان ایران را تکمیل میکنند. چه بدانن و چه ندانن! 🔻میگفتیم که مرگ مهساکومله و شورش زن_بردگی_هرزگی یک کودتا علیه تمامیت ارضی ایران اسلامی و براندازی نظام بوده و است! 🔻می گفتیم که این بی حجاب ها پیاده نظام آمریکا و صهیونیستها در ایران هستند. اما کسی جدی نمیگرفت.🤷‍♂ 🔰رهبری معظم انقلاب اسلامی هم بر همین مبنا کشف حجاب را حرام شرعی و سیاسی اعلام کردند و گفتن پشت کشف حجابها سرویس های جاسوسی هستند... اما هیچ مسئولی آنرا جدی نگرفت. 🔺دفتر نخست وزیر صهیونیست-نتانیاهو- بهتر از این نمیتوانست پیاده نظام خود را در ایران لو بدهد. پی‌نوشت: آقایون مسئول! باید به سردار رادان کمک کنید و اگر کمک نکنید هیج فرقی با دشمن صهیونیستی ندارید! 👈هر کس مخالف برخورد با کشف حجابها باشه ، دقیقا تو مسیر صهیونیستها است چه بدانید و چه ندانید eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef □■□■□
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❣ 🔅السَّلامُ عَلیکَ یا خَلیفةَ اللّه وَ ناصِرحقّه 🌱سلام بر تو ای نماینده پروردگار بر روی زمین که آینه وجودت نمایانگر اوست. 🌱سلام بر تو ای مولایی که حق خدا به دست تو احیا خواهد شد و همه خلایق را زیر پرچم توحید جمع خواهی کرد... 📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🌿﷽🌿 نمازم را که خواندم، به سجده رفتم. آنجا بود که اشک هایم ریخت. بعد از کلی گریه بلند شدم. در تاریکی و سکوت با خودم کلنجار رفتم. چشم هایم را بستم تا خستگیام درآید. صورت های کشته ها می رفتند و می آمدند. یک دفعه صدای زینب آمد که: کجایی دختر؟ بلند شو بیا بیرون پیش ما. تنها نشین خودم را جمع و جور کردم. رفتم بیرون کنارشان نشستم. همان موقع سینی استیل رنگ و رو رفته ایی را که تویش سیب زمینی پخته بود، جلوی شان گذاشتند. نان و پیاز آوردند. بسم لله گفتند و مشغول خوردن شدند. مریم خانم همانطور که سیب زمینی ها را پوست می کند، گفت: کاش دو پیازه درست می کردیم پیرمرد گفت: ای بابا دلت خوشه آن یکی گفت: نمی شد. روغن از کجا می آوردیم. آتیش نداریم توی آن فضای نیمه تاریک همگی با اشتها نان و پیاز و سیب زمینی لقمه می گرفتند و می خوردند. وقتی دیدند من دست به غذا نمی برم، هی اصرار کردند بخور. میگفتم: نمی تونم. ممنون. با اینکه خیلی گرسنه بودم ولی میل به غذا نداشتم. توی جمع آنها هم احساس راحتی نمی کردم، همه شان غسال بودند و یک عمر سر و کارشان با جنازه و قبرستان بود. زینب که دید از آن همه سیب زمینی دیگر چیزی نمی ماند، گفت: برات پوست بگیرم؟ گفتم: نه. ولی می دانستم به زور هم که شده دستم می دهد. به همین خاطر، از ترس اینکه او برایم سیب زمینی پوست بگیرد، خودم سیب زمینی کوچکی برداشتم. پوست کندم و نمک زدم. با اکراه گاز زدم و نجویده قورت دادم لقمه که پایین رفت، احساس کردم راه گلویم باز شده و میل دارم باز هم بخورم، نان برداشتم و بقیه سیب زمینی را با آن خوردم. فکرم مشغول حرف هایی بود که زینب شب قبل گفته بود. صدای پارس سگها که از دور می آمد، صحنه هایی را که ممکن بود امشب با آن روبرو شوم، تصور می کردم. بعد آن لقمه، دیگر هر چه اصرار کردند، گفتم: نمی خورم. آنها با ولع سیب زمینی و نانها را گاز می زدند و پیاز را هم تنگش می زدند. بعد چای درست کردند. برای من ریختند. گفتم: نمی خورم. خودشان شروع کردن به خوردن چای، با هم حرف می زدند. از خانواده هایشان می گفتند. از چیزهای عجیبی که در این چند روزه دیده بودند، تعریف می کردند. به نظرم رسید این ها به خاطر نوع کاری که دارند بیشتر از هر کس دیگری خودشان حرف همدیگر را می فهمند. انگار یک خانواده اند که این قدر با هم راحت و صمیمی هستند حواسم را به حرف های شان دادم. هرکدام از دری حرف می زدند. زینب رودباری میگفت: من خیالم راحته. دخترم رو دادم دست باباش از زیر این آتش رفتن بیرون، اگر دخترم رو نمی فرستادم، نمی تونستم اینجا وایستم. هر صدایی می شنیدم، فکر میکردم حتما خونه مون رو زدن دختر زینب خانم را می شناختم. اسمش مریم بود. عادت داشت موقع درس خواندن وی پشت بام راه می رفت، او را مرتب می دیدم و دورادور سلام و علیکی با هم داشتیم. مریم خانم هم که دامادش تکاور بود و پدی صدایش می کرد، أخبار خط را از زبان او میگفت. بعد سیگارش را نشان داد و گفت: دستش درد نکنه برام سیگار هم آورده. بهش گفتم؛ دخترم و بچه هات رو بردار و برو. پدی خیلی اصرار کرد من هم باهاشون برم. گفتم: نمییام و دیگر نمی توانستم حرف های شان را بشنوم. بلند شدم و آن دور و برها شروع کردم به قدم زدن. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 کمی بعد زینب خانم هم به من پیوست. ساعت ده و نیم، یازده بود. همان طور که توی محوطه گشت می زدیم، زینب خانم مرتب خمیازه میکشید. معلوم بود خیلی خسته است. بعد از دخترش گفت. معلوم بود خیلی دخترش را دوست دارد و برای همین یکی، دو روزی که او را ندیده بود، دلتنگی اش را می کرد. راه می رفتیم و زینب خانم حرف میزد به شهدا که می رسیدیم و می دیدم روی زمین جلوی مسجد خوابیده اند، حالم دگرگون می شد. وقتی به تنهایی و مظلومیتشان فکر می کردم، دلم می خواست کنارشان بمانم و کاری برایشان انجام بدهم، به آنها که نگاه می کردم، زیب خانم نمی گذاشت توی فکر بروم. مرتب می پرسید: حواست به من هست؟ میگفتم: آره. ولی دوباره در افکار خودم فرو می رفتم. لحظات تولدشان که شادی را به خانه هایشان آورده بودند، آرزوهایی که داشتند و برایش تلاش می کردند و خیلی چیزهای دیگر که یک انسان در طلب آن است. خودم هم آرزوهای زیادی داشتم. منتظر موقعیتی بودم که دوباره ادامه تحصیل بدهم. از زمانی که علی درباره روستاها از فقر و نبود بهداشت شان حرف زده بود این فکر به ذهنم رسیده بود. هر روز عزمم بیشتر جزم می شد، درس بخوانم و برای رفع محرومیت کاری کنم. هر چه می گذشت صدای زوزه و پارس سگ ها نزدیک تر می شد. چند دفعه سنگ برداشتیم و به طرف صداها پرت کردیم. ولی قضیه کم کم جدی شد. اول از بین درختها صدای دندان قروچه کردنشان که نشان می داد آماده حمله اند را شنیدیم. پشتم لرزید احساس کردم هر آن هجوم می آوردند و از پشت، ساق پاهایمان را گاز می گیرند. زینب خانم سر و صدا راه انداخت. با چوب به این طرف و آن طرف می کوبید تا آنها را بترساند. به نظر من این کارها فایده ایی نداشت، چون تعدادشان زیاد بود. توی آن تاریکی برق چشم هایشان را می دیدم. با زینب دست ها و بغل هایمان را پر از سنگ کرده، منتظر حمله شان بودیم. یک بار در حین دور شدن از محوطه درختکاری، حس کردیم پشت سرمان هستند. با هول به عقب نگاه کردیم. یک گله سگ در حالی که از دهانهایشان کف بیرون می ریخت و تیزی دندان هایشان زهره ترکم میکرد، پشت سرمان بودند. پاهایم از ترس می لرزیدند. سعی کردم به زینب خانم بچسبم. شروع کردیم به سنگ زدن، همین طور خم می شدیم و از روی زمین سنگ بر می داشتیم و به طرفشان پرت می کردیم. درد کمر و کتف هایم که به خاطر بلند کردن و گذاشتن جنازه ها بود، تازه می شد و آهم را در می آورد. صدای زوزه سگها نشان می داد، سنگ هایی که به طرفشان می زنیم به آنها می خورد. کم کم از تعدادشان کم شد و بالاخره رفتند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef