eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 با اکراه بلند شد. با خانم ها خداحافظی کرد و راه افتادیم. لیلا را تا خیابان دانشسرا همراهی کردم. موقعی که می خواستیم از همدیگر جدا شویم، گفتم: به دا بگو نگران من نباشه. من با زینب خانم و مریم خانم میمونم سری تکان داد و رفت. از اینکه او را به خانه فرستاده بودم، پکر بود. کمی ایستادم. از تیررس نگاهم که خارج شد، برگشتم. به محض ورودم در جنت آباد صدای اذان مغرب از رادیویی که مال یکی از پیرمردها بود، بلند شد. وضو گرفتم و رفتم توی اتاق زنهای غسال، این اتاق محل استراحت روزانه شان بود. موکت رنگ و رو رفته ایی کف زمینش را پوشانده بود. یک کمد فلزی که لباس هایشان را در آن می گذاشتند، با دو، سه پتو، تمام وسایل اتاق را تشکیل می داد. همان طور که به در و دیوار نگاه می کردم، به خودم گفتم: ما چطور توانستیم این کارها را انجام بدهیم؟ ما چطور دوام آوردیم؟ و... کمی که گذشت از اینکه می خواستم شب را اینجا بمانم، پشیمان شدم. به خودم گفتم: برای چی موندی؟ میرفتی خونه استراحت می کردی، خستگی هم از تنت بیرون می رفت. صبح با انرژی بر می گشتی، دا هم با خیال راحت سرش را میگذاشت و می خوابید. بعد به خودم دلداری دادم که ماندنم بی دلیل نبوده. جای بدی هم که نمانده ام. اگر می رفتم خانه تا صبح خوابم نمی برد و فكرم اینجا بود. حتما خواست خدا بوده، به دلم انداخته که بمانم. و این را که گفتم، کمی آرام شدم و دوباره، صحنه هایی که از صبح دیده بودم از جلوی نظرم گذشت. بیشترین چیزی که توی غسالخانه از آن می ترسیدم؛ جنین های سقط شده بود. شل و شمایل عجیبی داشتند، صورت بعضی از آنها به هم فشرده بود، انگار آنها را پرس کرده بودند. میگفتند: زنها از هول و هراس انفجارها و آوارها حملشان را سقط کرده اند، تا هر اصال طرفشان نرفتم ولی تعداد نوزادها و جنین های کفن پیچ شده گوشه غسالخانه زیاد شد، برای اینکه آن قسمت را خالی کنم مجبور شدم بهشان دست بزنم. خسته از رفت و مدهای بین قبرها و غسالخانه دو تا از آنها را برداشتم. خیلی سنگین شده بودند. سردی نشان توی دست ها و بغلم می نشست، تمام تنم را می لرزاند. وقتی یادم می افتاد یکی از نوزادان هنوز پستانک توی دهانش بود، آن یکی پیش بند دور گردنش داشت و شیری که خورده بود، گوشه لبش خشک شده بود، می خواستم بمیرم. به خاطر ذهن کنجکاوم از کنار هر چیزی نمی توانستم عادی بگذرم. به لباس ها و قنداق هایشان دقت می کردم. می توانستم حدس بزنم این ها هر کدام در چه خانواده ایی به دنیا آمده اند، مستضعف بوده اند با دستشان و دهانشان می رسیده. برای خودم عجیب بود، ما چطور توانستیم با این چیزها روبه رو شویم. من و لیلا که از بدن زخم و خون، دل مان ریش می شد و طاقت دیدن یک جراحت ساده را نداشتیم، چطور توانستیم این کارها را انجام بدهیم. بابا گاهی موقع جوشکاری و بنایی دست و پایش نمی میشد، به خانه که می آمد لب طارمه می نشست و می گفت: ساولن و گاز بیاورید این زخم را ببندید. خیلی ناراحت میشدیم. نمی توانستیم حتی زخم را ببینیم. حالا در ما چه اتفاقی افتاده بود، نمی دانستم، دیگر گیج شده بودم. سرم را گرفتم بالا: خدایا هر چه زودتر به این مصیبت پایان بده. این قدر به من توان بده که بتونم هر قدر ضرورت داشت بایستم، کار کنم و تحمل کنم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef