#آخرین_عروس
#صفحه_پنجاه_چهارم
خوب نگاه مى كنم، واقعاً خودت هستى؟
درست ديده ام، خودت هستى. به سويت مى آيم:
ــ سلام، همسفر!
ــ سلام، آقاى نويسنده، حال شما چطور است؟
ــ خوبم. شما كجا، اينجا كجا؟
ــ دلم هواى زيارت حضرت معصومه(س) را كرده بود.
معلوم مى شود كه از شهر خودت به قم آمدى تا دختر خورشيد را زيارت كنى، آفرين بر تو!
صبر مى كنم تا زيارت تو تمام شود و با هم به خانه برويم. وقتى از حرم بيرون مى آييم تو رو به من مى كنى و مى گويى:
ــ آيا مى شود با هم به خانه شيخ برويم؟
ــ كدام شيخ؟
ــ همان شيخى كه امام عسكرى(ع) براى او نامه نوشته بود.
ــ شيح احمد بن اسحاق را مى گويى. باشد. امّا حالا تو خسته سفر هستى. فردا به آنجا مى رويم.
ــ يك حسىّ به من مى گويد همين الآن بايد به آنجا برويم.
ــ باشد. همين الآن مى رويم.
به سوى بازار حركت مى كنيم. وقتى به كوچه شيخ مى رسيم، مى بينيم كه شيخ از خانه بيرون مى آيد. گويا او بارِ سفر بسته است. نزديك مى شويم، سلام كرده و مى گويم:
ــ ما داشتيم به خانه شما مى آمديم.
ــ ببخشيد من الآن مى خواهم به مسافرت بروم.
ــ به سلامتى كجا مى رويد؟
ــ به اميد خدا مى خواهم به سامرّا بروم.
تا نام سامرّا را مى شنوى، همه خاطرات آنجا برايت زنده مى شود، ديدار گل نرجس، بوى بهشت، زيارت آفتاب!
رو به من مى كنى. من با نگاهت همه چيز را مى فهمم. تو مى خواهى كه همراه شيخ به سامرّا برويم.
اين چنين مى شود كه به سوى سامرّا حركت مى كنيم.
ما همراه با شيخ احمد بن اسحاق سفر كرده ايم و اكنون در نزديكى شهر سامرّا هستيم.
وقتى وارد شهر مى شويم به سوى خانه همان پيرمردى مى رويم كه نامش بِشر بود.
آيا او را به ياد دارى؟ همان پيرمردى كه به دستور امام به بغداد رفت و بانو نرجس را به سامرّا آورد.
درِ خانه بِشر را مى زنيم. او با ديدن ما خيلى خوشحال مى شود و ما را به داخل خانه مى برد.
از اوضاع شهر سامرّا سؤال مى كنيم. او براى ما مى گويد كه سپاهيان مُهتَدى - همان خليفه زاهدنما - را كشتند و با خليفه اى جديد به نام مُعتَمد بيعت كردند. اين خليفه جديد بيشتر به فكر خوش گذرانى و عيّاشى است.
من رو به بشر مى كنم و در مورد امام عسكرى(ع) و فرزندش مهدى(ع) سؤال مى كنم.
خدا را شكر كه آنها در سلامت كامل هستند، اكنون مهدى(ع) حدود سه سال دارد.
خوب است در مورد بانو نرجس هم سؤالى از او بكنم. نمى دانم چه مى شود تا نام بانو را به زبان مى آورم اشك در چشم بِشر حلقه مى زند. من نگاهى به او مى كنم و از او مى خواهم توضيح بدهد.
بِشر برايم مى گويد كه نرجس آرزو مى كرد مرگ او زودتر از مرگ امام عسكرى(ع) باشد و اكنون بانو به آرزوى خود رسيده است. او در بهشت مهمان حضرت فاطمه(س) است.
نرجس از خدا خواسته بود كه مرگش زودتر از محبوبش فرا برسد. امّا به راستى در اين خواسته او چه رازى نهفته بود؟
شايد نرجس مى خواسته است به دو بانوى بزرگ اقتدا كند، خديجه(س) قبل از پيامبر(ص) از دنيا رفت، فاطمه(س) هم قبل از على(ع)!
در فرصت مناسبى همراه شيخ به خانه امام عسكرى(ع) مى رويم، اين سعادت بزرگى است كه مى توانيم با امام ديدارى تازه كنيم. اين ديدار روح تازه اى به ما مى دهد.
امام محبّت زيادى به شيخ مى كند و با او سخن مى گويد و به سؤال هاى او پاسخ مى دهد.
بعد از لحظاتى شيخ سكوت مى كند. هر كس جاىِ او باشد دوست دارد كه مهدى(ع) را ببيند، اين آرزوى اوست; امّا نمى داند كه آيا اين آرزو را به زبان بياورد يا نه؟
آيا من لياقت دارم مهدى(ع) را ببينم؟ آيا خدا اين توفيق را به من مى دهد؟
شيخ در همين فكرهاست كه ناگهان امام عسكرى(ع) او را صدا مى زند: "اى احمد بن اسحاق! بدان كه از آغاز آفرينش دنيا تا به امروز، هيچ گاه دنيا از حجّت خدا خالى نبوده است و تا روز قيامت هم، دنيا بدون حجّت خدا نخواهد بود. رحمتهاى الهى كه بر شما نازل مى شود و هر بلايى كه از شما دفع مى شود به بركت حجّت خداست".
اكنون شيخ رو به امام عسكرى(ع) مى كند و مى گويد: "آقاى من! امام بعد شما كيست؟".
امام عسكرى(ع) لبخندى مى زند و سپس از جا برمى خيزد و از اتاق خارج مى شود.
بعد از لحظاتى، امام عسكرى(ع) در حالى كه كودك سه ساله اى را همراه خود دارد وارد اتاق مى شود.
شيخ به چهره اين كودك نگاه مى كند كه چگونه مانند ماه مى درخشد.
امام عسكرى(ع) رو به شيخ مى كند و مى گويد: "اين پسرم مهدى(ع) است كه سرانجام همه دنيا را پر از عدل و داد خواهد كرد".
اشك در چشم شيخ حلقه مى زند. او نمى داند چگونه خدا را شكر كند كه توفيق ديدار مهدى(ع) را نصيب او كرده است.
مشتاقانِ بى شمارى آرزو دارند تا گل نرجس را ببينند و از اين ميان امروز او انتخاب شده است.
شيخ به فكر فرو مى رود. او مى فهمد كه چرا توفيق اين ديدار را پيدا كرده است.
شيعيان قم از تولّد مهدى(ع) خبر ندارند. اگر براى امام عسكرى(ع) اتفاقى پيش بيايد، چه كسى بايد براى مردم
#تشنه_تر_از_دریا
#صفحه_پنجاه_چهارم
مناسب مى بينم در اينجا درباره نام، لقب ها و كُنيه عبّاس را بنويسم:
1 . عبّاس
وقتى فرزند اُمّ البَنين به دنيا آمد، على(ع) نام او را "عبّاس" نهاد، در زبان عربى به كسى كه در مقابل دشمن با چهره اى جدّى ظاهر شود، "عبّاس" مى گويند.
عبّاس در كربلا در مقابل دشمنان با چهره اى جدّى و در هم كشيده ظاهر شد، شب عاشورا وقتى شِمر براى او امان نامه آورد، عبّاس او را لعنت نمود و هرگز به سخن او توجّهى نكرد.
2 . ابوالفضل
عبّاس را بيشتر به كُنيه "ابوالفضل" مى خوانند. در ميان عرب ها رسم است كه هر كسى، يك كُنيه براى خود دارد. شايد بتوان گفت كه كُنيه چيزى شبيه به اسم دوم براى يك شخص است.
براى مثال نام امام اوّل شيعيان، على(ع) مى باشد و كنيه او "ابوالحسن" مى باشد. ابوالحسن يعنى پدرِ حسن. وقتى كه اوّلين فرزند على(ع)به دنيا آمد، على(ع) نام او را "حسن" نهاد، بعد از آن بود كه كنيه على(ع) چنين شد: "ابوالحسن" يعنى كسى كه پدرِ حسن است. اين يك قانون است كه كنيه مردان با واژه "پدر" شروع مى شود.
ذكر اين نكته لازم است: "عبّاس" اسم است و "ابوالفضل" كُنيه است. وقتى عبّاس ازدواج كرد، خدا به او پسرى داد، عبّاس نام او را "فضل" نهاد، بعد از آن بود كه عبّاس را به كنيه "ابوالفضل" خواندند، يعنى كسى كه پدرِ فضل است.
3 . ماه بنى هاشم (قمر بنى هاشم)
عبّاس مردى خوش سيما و خوش صورت بود و براى همين او را به اين لقب مى خواندند. منظور از "بنى هاشم"، خاندان پيامبر مى باشند، او زيباترين مرد اين خاندان بود.
همچنين او قدى بلند داشت، به صورتى كه وقتى سوار بر اسب مى شد، اگر پاى خود را در ركاب نمى گرفت، پايش بر زمين مى رسيد.
4 . باب الحوائج
شيعيان در گرفتارى ها و مشكلات به عبّاس متوسّل مى شوند و خدا را به مقام او قسم مى دهند و در بيشتر موارد (به اذن خدا) به حاجت ها و آرزوهاى خود مى رسند، براى همين عبّاس را "باب الحوائج" مى خوانند، يعنى كسى كه "درِ آرزوها" مى باشد و هر كس به او متوسّل شود به اذن خدا به حاجت و آرزوى خود مى رسد.
حسين(ع) جلوه رحمت خداست، او همه چيز خود را در راه خدا فدا كرد و خدا هم او را به اين مقام رساند. عبّاس يار باوفاى حسين بود و اوج ايثار و فداكارى را در راه حسين(ع) به تصوير كشيد. حسين، جلوه رحمت خداست و عبّاس درى است كه از آن مى توان به اين رحمت خدا رسيد.
5 . سقّا
از روز هفتم محرّم كه آب بر روى ياران حسين(ع) بسته شد، عبّاس چندين بار با كمك يارانش به علقمه هجوم برد و از آنجا آب براى خيمه ها آورد، براى همين او را به اين نام مى خوانند.
6 قهرمان علقمه
روز عاشورا بعد از نماز ظهر، عبّاس براى آوردن آب به سوى علقمه حركت كرد. علقمه همان نهرى است كه از فرات جدا مى شود و از كربلا مى گذرد. عبّاس موفّق شد چهارهزار نفرى را كه نگهبان علقمه بودند عقب براند و وارد علقمه شود، اين شجاعت چيز ساده اى نبود، براى همين او را قهرمان علقمه مى خوانند.
۷ علمدار (حامل اللِّواء)
وقتى صبح روز عاشورا فرا رسيد، حسين(ع) لشكر خود را به سه گروه تقسيم كرد و سپس پرچم لشكر را به دست عبّاس داد، براى همين عبّاس را به اين نام مى خوانند.
🌹🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃
#تشنه_تر_از_دریا
#قمر_منیر_بنی_هاشم
#کانال_کمال_بندگی
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
#هدیه_ای_به_شما
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef