#کتابدا🪴
#قسمتدویستسیام🪴
🌿﷽🌿
گفتم: دایی وقت زیادی نداریم. باید برویم علی رو بیاریم. یه فکری
بکن. اگر دیر برسیم علی از دستمون می ره ها.
گفت: نمی دونم. تو بگو چی کار کنم. من دیگه فکرم کار نمیکنه.
گفتم: نمی دونم. اول باید دا را از اینجا خارج کنیم بعد علی رو
بیاریم
زینب گفت: شما برید دنبال على، من ترتیب رفتن مادرت را می
دهم. نگران نباش، هر طور شده من اینارو از شهر خارج می کنم.
با بغض گفتم: مامان مطمئن باشم؟ بغلم کرد و با گریه گفت:
مطمئن باش. گفتم: من نمی خواهم وقتی علی می آید در اینجا باشه.
گفت: تو خیالت راحت باشه
بعد اشک هایش را پاک کرد. حالا نمیشد دایی را جمع و جور
کرد. دلم شور میزد. می ترسیدم دا بیرون بیاید و ما را در این
وضع و حال ببیند. هی به دایی میگفتم: دایی بسه. تو رو به خدا
اشک هات رو پاک کن، الان دا می یاد میفهمه کار خراب میشه
ها.
میگفت: نمیتونم گفتم: پاشو. پاشو برو به دا بگو با بچه ها برو، من
بعدا می آیم دنبالتان.
بلند شد. چند قدم تا آخر کوچه رفت و آمد بلکه بتواند به خودش
مسلط شود. هی چشمانش را پاک می کرد بتواند عادی با دا
برخورد کند. بعد سه تایی رفتیم تو
زینب خانم خیلی معمولی با حالتی بشاش با دا سلام و احوالپرسی
کرد و گفت: اومدم ببرمتون.
دا با تعجب گفت: خیره، کجا؟
گفت: مگر علی نگفته از خرمشهر بری، اومدم ببرمت سوار وسیله
ات بکنم. دا پرسید: تو مگه ماشین داری؟
زینب جواب داد: حالا خدا بزرگه ماشین هم گیر میاریم. حالا جمع
کن بریم
دا که انگار شک کرده بود از دایی سلیم پرسید: سلیم چه خبر بود؟
دایی گفت: هیچی باید برم مسجد دا پرسید: حالا می روی، کی
برمی گردی؟
دایی گفت: من الان باید برم ببینم چه کار دارند. شما برید من خودم
رو به شما میرسونم.
به دایی گفتم: بجنب بریم
طاقت نداشتم بچه ها را که یکی یکی بلند می شدند، ببینم. هرچند
احتمال داشت این دیدار آخرمان باشد و من دیگر آنها را نبینم.
خیلی امیدوار بودم بعد علی دیگر زمان زیادی زنده نمانم، اگر
خودکشی را حرام نمیدانستم، شاید خودم را میکشتم یا توی شط می
انداختم. تنها راه حل ام برای پیوستن به بابا و على حضور توی
خطوط درگیری بود. من باید خودم را به خطوط می رساندم بلکه
در حین کمک رسانی و امداد تیر و ترکشی هم نصیب من می شد.
از مسجد شیخ سلمان که بیرون آمدیم دوباره دایی اشک هایش
سرازیر شد. با همان حالش پرسید: می خواهی چه کار کنی؟
گفتم: باید وسیله ای پیدا کنیم بریم آبادان علی رو بیاریم.
جلوی مسجد جامع ابراهیمی را دیدم. خبر شهادت علی را شنیده،
خیلی ناراحت بود. سلام کردم و پرسیدم: وسیله سراغ ندارید؟ می
خواهم برم علی را بیارم.
گفت: الان که نه ولی سعی میکنم جور کنم. گفتم: من الان وسیله
می خواهم. دیر میشه. گفت: باشه. رفتم توی مسجد. دخترها بیدار
شده بودند. صباح و بقیه دخترها گفتند با من می آیند.
گفتم: نه، اولا وسیله نداریم، بعد مجروح بیاورند چی، باید شما
اینجا حضور داشته باشید،
صباح گفت: من باهات می آیم حسین عیدی هم گریه کنان گفت:
آبجی من همین الان موضوع را فهمیدم، منم می آیم قرار شد من،
دایی، صباح، حسین عیدی و عبد برادر یونس محمدی که تو مسجد
با او آشنا شده بودم به آبادان برویم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef