eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فصل دوازدهم از مسجد بیرون آمدیم، آمبولانسی کنار خیابان پارک بود. حسین گفت: به راننده آمبولانس بگیم ما رو ببره. گفتم: نه این ما رو نمیبره، برای مجروحها ایستاده به دنبال پیدا کردن وسیله، هر کدام به سمتی دویدیم. من تا سر خیابان چهل متری هم رفتم. بدو بدو کردن هایمان بی فایده بود. دوباره جلوی مسجد جمع شدیم. بچه ها گفتند: حالا به راننده آمبولانس بگو. این وقت صبح ماشین پیدا نمی کنیم. نزدیک آمبولانس رفتم. شیشه سمت راننده پایین بود. به راننده که مرد جوان و لاغر اندامی بود، گفتم: ببخشید برادر ما یه شهید تو بیمارستان شرکت نفت داریم می خواهیم بریم بیاریمش. میشه شما ما رو ببرید؟ گفت: ببخشید. من شرمنده ام. من اینجا ایستاده ام اگر مجروح باشه، منتقل کنم آبادان گفتم: خب حالا که مجروح نیست الحمدلله. سریع می ریم و برمی گردیم. هر چه اصرار کردم زیر بار نرفت. آخرش در حالی که بغض کرده، صدایم می لرزید و سعی میکردم اشک هایم نریزد، گفتم: نگاه کن من خودم همیشه تلاش کردم مجروحین رو سریع تر به بیمارستان برسونم. این را خوب میفهمم که کار شما چیه اما تو رو به خدا الان میخوام برم جنازه برادرمو بیارم. هیچ وسیله ایی نیست. اگر دیر بجنبم ممکنه ببرن جای دیگه ای دفنش کنن. من نمی خواهم این طور بشه. من می خواهم کنار بابام خاکش کنم. این را که گفتم، سرش را پایین انداخت و گفت: لااله الالله. بعد سرش را روی دستانش که فرمان را گرفته بود گذاشت و گفت: باشه. سوار شید. به بچه ها اشاره کردم آمدند. به جز عبد بقیه عقب آمبولانس نشستیم. برخلاف آمبولانس هایی که این چند روزه سوار شده بودم این نو و تر و تمیز بود. من کف آمبولانس گوشه ایی کز کردم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و توی ذهنم شروع کردم با على حرف زدن. اصلا نفهمیدم مسیر را چطور طی کردیم و رسیدیم. یادم نمی آید چه کسی سراغ علی رفت. فقط میدانم دیگر گریه نمی کردم، اشکم خشک شده بود. ضعف داشتم. کمرم راست نمی شد، می نشستم، طاقتم نمی گرفت، بلند می شدم یادم می آید یکی از پرستارها بغلم کرد و با گریه وقایع دیشب را برای دایی و بقیه توضیح میداد، بهم میگفت دیشب تو همه ما رو سوزوندی. خودت رو روی پیکر انداخته بودی و میگفتی: من سه ماهه که علی رو ندیدم. من عطش دارم. من عطش دیدارش رو دارم. از بچه هاتون حرف زدی. از خوبی های علی گفتی. دستهاش رو نشون مون دادی. من خیلیها رو دیدم که پدر یا برادرهاشون شهید شدن یا مردند، مادرهایی رو دیدم که عزیزانشون رو از دست دادند ولی هیچ منظره ای مثل دیشب ندیده بودم. تو دیشب با کارهات با حرف هات به جان همه آتش زدی. مرد و زن گریه می کردند. آخر سر، سه نفری به زور تو رو از جنازه جدا کردیم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef