#کتابدا🪴
#قسمتدویستهفتاد🪴
🌿﷽🌿
جان تازه ایی گرفتیم. از دکتر تشکر کردیم و برون آمدیم. نامه را
دست جوان نگهبان دادیم. رفت اسلحه ام . را آورد. من
گفتم: پس فشنگهای من چی؟
گفت: اون رو پس نمیدم
گفتم یعنی چی؟ وقتی شما گفتید هر چی اسلحه و مهمات دارید،
تحویل بدید، ما راحت بهشون دادیم. من می نوستم قشنگهای توی
جیبم رو حتي نشون شما ندم. ولی به حرف توت اعتماد کردم. این
درست نیست
این حرف ها هم تاثیری روی نگهبان نداشت. بغض کردم و مجبور
شدم، بگویم؛ بینید آقا روی اون فشنگ ها خود برادرم ریخته, من
می خوام اونا رو یادگاری داشته باشم.
این را که گفتم، سرباز سرش را پایین انداخت. کمی مکث کرد
داخل چادر شد و با فشنگ ها برگشت آنها را گرفتم و غمزده راه
افتادیم.
فصل هفدهم
از وقتی که به مطب شیبانی منتقل شدیم هر وقت کار نبود. به محل
پخت غذا می رفتم. پخت و پز از مسجد جامع به حیاط
منتقل شده بود. برای رفتن به آنجا از مسجد جامع به طرف شط
می رفتیم، نرسیده به خیابان فردوسی، دست چپ، کوچه باریکی
بود که سر نبش ساختمان شیشه ایی بانک قرار داشت. داخل کوچه
میرفتیم و از در پشتی ساختمان وارد یک حیاط بزرگ که قسمتی
از آن مسقف بود، میشیدیم. خانم های مسجدی همه آنجا جمع بودند
و آشپزی می کردند. خانم پورحیدری، خانم فولادی، مادر
یوسفعلی، مادر یونس محمدی، مادر خسرو نوع دوستي و... از
جمله زنانی بودند که هر وقت آنجا می رفتم، آن ها را مشغول کار
میدیدم
مثل قبل اسلامی که مردم برای تغذیه مدافعین شهر هدیه می
کردند، با احشامی که توی شهر مانده و احتمال زیادی وجود داشت
که در این شرایط از گرسنگی و تشنگی تلف شوند، در اینجا ذبح و
طبخ می شدند. مسأله شرعی استفاده از این احشام که صاحبانشان
آنها را رها کرده و از شهر رفته بودند و بیشتر در اثر اصابت
ترکش یا گرسنگی می مردند، از مراجع سؤال شده بود، طبق حکم
شرعی که داشتند از این احشام استفاده می شد تا در زمان صلح و
آرامش به صاحبان شان پول پرداخت شود یا به نیت آنها صدقه
بدهند
فضای کار آنجا خیلی قشنگ و صمیمی بود. همه با علق خاصی
کار می کردند. ذکر می گفتند و غذا می بخشند و سر دیگها
صلوات می فرستادند. به من هم که گاهی به آنجا میرفتم، خیلی
محبت می کردند. مرا به حرف می گرفتند و سعی می کردند با
روحیه شادشان مرا از حس و حال شهادت بابا و على دربیاورند.
بین همه خانم ها مادر خسرو که زن لاغر و تند و فرزی بود،بیشتر هوایم را داشت و قربان صدقه ام می رفت. همیشه می گفت:
کاش تو دخترم بودی، کاش خدا تو را به من داده بود. من هم او را
دوست داشتم. خیلی با معرفت و دانا بود. توی مسجد که بودیم،
مادر خسرو دیده بود من موقع کار دستم به هر چیزی می خورد،
بی اختیار آهم درمی آید. چون پوست دستم خیلی خشک شده و
ترک خورده بود. لباس ها را که تفکیک می کردیم، نخ یا تکمه
لباسی به زخم می گرفت و خون می آمد و دلم ریش میشد، دیگر
از سوزش و خارش زخمهایم عاصی شده بودم. مادر خسرو بهم
می گفت: از دنبه این گوسفندهایی که برای غذا می آورند به پوست
دست هایت بمال، خوب
گوسفندها را توی خیابان بغل مسجد، طرف بازار صفاء ذبح
میکردند و لاشه اش را به مسجد می آوردند. یک روز وقتی
قصاب لاشه را آورد، جلو رفتم و گفتم: بی زحمت یک البته از
دنبه گوسفند به من بدهید. به اندازه یک کف دست پی برید و سر
چاقو زد و به
طرفم گرفت. گفتم: این خیلی زیاده. من به ذره می خوام دوبند
انگشت برید و دستم داد آمدم توی درمانگاه، پشت پرده نشستم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef