#کتابدا🪴
#قسمتسیصدشصتپنجم🪴
🌿﷽🌿
تا آقای بهرام زاده داروهایم را بگیرد، دا و لیلا سر رسیدند. همان
موقع آمبولانس هم هماهنگ کردند و مرا داخلی گذاشتند. آقای
بهرام زاده کنار راننده، دا لیلا و دایی عقب پیش من نشستند
دا ماشین راه افتاده شروع کرد به گریه کردن: دالکت بمیره، بشیم
بی کسی، پر کس بی کس، چقدر بدنت ورم کرده
گفتم: آخه چرا گریه می کنی؟
گفت: دلم برای علی تنگ شده علی مادر مرده الان معلوم نیس
کجاست؟ اون هم مثل تو لجباز و یه دنده است، توی بیمارستان که
بستری بوده نمی ذاشت کاری براش یکم این همه درد داشت ولی
مثل تو به روی خودش نمی آورد. هر وقت پیشش می رفتم، می
گفت: چرا اومدی نیا اینجا، می آیی گریه میکنی، تو هم میگی چرا
اومدی؟ چرا گریه می کنی؟ تو هم مثل اون شدی؟ حرف منو گوش
نمیدی. کاش بابات بود، کاش مجروح شده بود، حداقل چند روز
می دیدمش، سیر می شدیم، بعد شهید می شد
حرفهایش آتش به جانم انداخت. توی دلم گفتم: بنده خدا نمی دوني
على الان کجاست، اگه بدونی از بیمارستانش یاد نمی کنی
دلم میخواست می توانستم سر دا را توی بغل بگیرم و نوازشش
کنم. خوب بلد بودم با چه زبانی دا را آرام کنم با خواهم کاری
انجام بدهد. چون از کودکی مرا مورد مشورت خودش قرار داده
بود، می توانستم با تسلط فکری که نسبت به او دارم فکرش را
عوض کنم حالا که این طور گریه می کرد، از اینکه شهادت علی
را ازش پنهان کردم، راضی بودم
وقتی به خانه آقای بهرام زاده رسیدیم، گفتم من نمیخوام با برانکارد
برم تو، زیر دست هام رو بگیرید. تا آن لحظه خیلی تحمل کرده
بودم. تمام بدنم درد می کرد. گردن و دستانم مثل چوب خشک شده
بود. توی آن بیمارستان شلوغ از ترس اعزام جیک هم نمی توانستم
بزنم
چند خانواده از اقوام آقای بهرام زاده که از خرمشهر و آبادان
آواره شده و به خانه آنها آمده بودند به استقبال ما آمدند. پسری به
اسم سعید که از بچه های سپاه خرمشهر بود و برای سر زدن به
خانواده اش آمده بود، در بین جمعیت میهمان حضور داشت، جلو
آمد و سلام و علیک کرد. گفت علی را می شناسد
قلبم فرو ریخت. ترسی تمام وجودم را گرفت. اگر او حرفی می
زد، چه خاکی به سر می کردم، دا هم که طبق معمول به علق
على، عاشیق ماهي ها بود، شروع به قربان صدقه رفتن جوان
کرد، خوشبختانه أو حرفي از شهادت علی نزد داخل خانه شدیم.
زنی افسرده گوشه پذیرایی کز کرده بود، به محض دیدن ما بلند شد
و گفت: خدا لعنت کنه صدام رو، همه مون رو بدبخت کرد. جوونا
رو نیست و نابود کرد
آقای بهرام زاده آهسته گفت: پسر این خانم مفقود شده هیچ خبری
نتونستم ازش به دست بیاوریم، به خاطر همین وضع روحیش به هم ریخته از وضعیت زن ناراحت شدم. شلوغی خانه و
حضور آن همه میهمان برایم سخت بود مریم خانم، زن آقای
بهرام زاده ما را به اتاقی برد مرا دمر روی تشکی خواباندند.
خانم ها
دنبال ما آمدند و احوال پرسی کردند. آقای بهرام زاده از میهمانان
عذرخواهی کرد و گفت: خانم حسینی را تنها بگذاریم باید استراحت کند......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef