eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 نگاهی هم به سمت بیمارستان مصدق انداختم. به یاد روزی افتادم که پیکر شهناز را آنجا دیدم. یاد بچه ای که همه کسی و کارش کشته شده بودند شلوغی و هیاهوی مردی که زن و بچه اش را از دست داده بود با آن نگهبانی که ترکش راکت سر از تنش جدا کرد. بعد ذهنم به جنت آباد کشیده شد. از خودم پرسیدم: آیا بابا و علی می دانند که چطور مرا دارند از اینجا می برند؟ احساس می کردم ایستاده اند و از دور مرا نگاه می کنند. دلم می خواست فریاد بکشم. بابا تورو خدا مرا برگردان. نگذار این ها مرا ببرند. علی تو که همیشه پشتیبان من بودی، چرا الان کاری برایم نمی کنی؟ توی ذهنم مجسم کردم آنها با من وداع می کنند. می گفتم: من می خواهم به شما ملحق بشوم. اما انگار شما این را نمی خواهید. هر دوی شما مرا تنها گذاشتید. حالا هم از خودتان می رانید. میگفتم و اشک هایم می ریخت. طوری که دیگر هیچ کجا را نمی دیدم. بالای پل به آب گفتم: کاش تو مرا همان روزها که متلاطم بودی و من برای بردن آب کنارت می آمدم، با خودش می بردی، خودم را مقل درختی می دیدم که او را از درون خاکش بیرون می کنند، در حالی که ریشه هایش در خاک عمیق شده و حاضر به جدا شدن نیستند. من چطور می توانستم از اینجا کنده شوم. با اینکه در بصره دنیا آمده بودم ولی هیچ وقت احساس نمی کردم به آنجا تعلق دارم. آن قدر ایران را دوست داشتم که به محض آمدنم به خرمشهر سریع فارسی یاد گرفتم. فکر می کردم از اول هم اینجا بوده ام و همه جایش را می شناسم. من خرمشهر بزرگ شدم. تمام عواطف و احساسات و دلتنگی هایم به اینجا تعلق داشت. دلم برای مهربانی های همسایه ها تنگ شده بود همسایه هایی که با وجود کمبودها و فقرشان دیگری را به خود ترجیح می دادن شاید میرفتم کسانی که می خواستند مرا از این شهر بیرون بفرستد اهل این شهر نبودند و به هر حال به آب و خاک خودشان برمی گشتند. آنها نمی فهمیدند شهر من در آستانه اشغال دشمن است. آنها نمی فهمیدند شهر من به من نیاز دارد. انگار تمام شهر چشم شده بود و مرا نگاه می کرد حس می کردم مثل یک ماهی که از آب بیرون افتاده است و عطشی برگشتن به آب را دارد، در تلاش و تکاپو هستم. تلاشی که به جائی نمی رسید. درست مثل همان ماهی هایی که در بازار ماهی فروشی ها دیده بودم. ماهی هایی که زنده بودند توی سبد یا روی سکوی ماهی فروش تکان می خوردند بالا و پایین میپریدند و خودشان را زخمی می گردند. نگاهشان می کردم ولی از ترس ماهی فروش نمی توانستم آنها به آب برگردانم. ناچار سرم را زیر عبای دا می بردم و برایشان اشک می ریختم با گذشتن از پل انگار تمام درها به رویم بسته شد....‌‌ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef