#کتابدا🪴
#قسمتسیصدپنجاهپنجم🪴
🌿﷽🌿
او درست میگفت. ولی صدایی که از درونم می شنیدم، دیوانه ام
می کرد: دیگر خرمشهر می بینی، این آخرین دیدار است. رفتن
همان و برنگشتن همان. اصلا به فلج شدنم فکر کردم اعتقاد داشتم
تا خدا نخواهد اتفاقی نمی افتد تمام این روزهای سخت جز خدا چیز
و چه کسی ما را یاری کرده بود تمام لحظات شانه های یاری خدا
را دیده بودم. به در همین، به ماندنم فکر می کردم و اشک می
ریختم. اشرف فرهادی یک کمپوت گلابی را با اصرار از
من می خواست آن را بخورم. قاشق را تا جلوی دهانم می آورد و
مثل ابر بهار می باریدم و نمی توانستم چیزی بخورم. تمام رگ
های گردن و عضالت نام درد گرفته بودند. می خواستم داد بزنم
ولي حیا مانع می شد
من را بلند کردند و توی وانت گذاشت، از همه بچه ها خداحافظی
کردم و حلالیت طلبیدم. صدایم می لرزید. با گریه می گفتم؛
مواظب كیف علی باشید. امانت پیش تان باشد گم و گور نشه،
بیایید بهم سر بزنید. فراموشم نکنید دخترها گریه می کردند و
دلداری ام می دادند. ایشاالله بر می گردی، حالت خوب میشه غمت
نباشه، اشرف که از همه بیشتر گریه می کرده روی سرم دست می
کشید، زینب و لیلا
شدند. حسین و دو نفر دیگر که فکر میکنم یکی از آنها خلیل
معاوی برادر عبدالله با ما آمدند. خلیل بالای سقف وانت نشست و
آن دو نفر دیگر هم یک گوشه ایستادند
سرم را در حالی که دمر بودم، روی پایش گذاشت و ملافه را
رویم کشید ماشین راه افتاد. آنقدر ناراحت بودم که مسجد جامع را
نگاه نکردم. صورتم را پائین پنهان کردم و همچنان اشک
ریختم. لحظات خیلی سختی بود. فکر اینکه این آخرین دیدن است،
باعث شد نرم را بالا بیاورم. فلکه فرمانداری بودیم روی دستم بلند
شدم و شرک کشیدم. از گل های رنگارنگ وسط فلکه خبری نبود.
جدول بندی بلوار و فلکه و داغان شده از بین رفته بود. ستون
وسط فلکه که تا چند سال پیش مجسمه شاه رویش
داشته کلی ترکش خورده بود....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef