eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 او درست میگفت. ولی صدایی که از درونم می شنیدم، دیوانه ام می کرد: دیگر خرمشهر می بینی، این آخرین دیدار است. رفتن همان و برنگشتن همان. اصلا به فلج شدنم فکر کردم اعتقاد داشتم تا خدا نخواهد اتفاقی نمی افتد تمام این روزهای سخت جز خدا چیز و چه کسی ما را یاری کرده بود تمام لحظات شانه های یاری خدا را دیده بودم. به در همین، به ماندنم فکر می کردم و اشک می ریختم. اشرف فرهادی یک کمپوت گلابی را با اصرار از من می خواست آن را بخورم. قاشق را تا جلوی دهانم می آورد و مثل ابر بهار می باریدم و نمی توانستم چیزی بخورم. تمام رگ های گردن و عضالت نام درد گرفته بودند. می خواستم داد بزنم ولي حیا مانع می شد من را بلند کردند و توی وانت گذاشت، از همه بچه ها خداحافظی کردم و حلالیت طلبیدم. صدایم می لرزید. با گریه می گفتم؛ مواظب كیف علی باشید. امانت پیش تان باشد گم و گور نشه، بیایید بهم سر بزنید. فراموشم نکنید دخترها گریه می کردند و دلداری ام می دادند. ایشاالله بر می گردی، حالت خوب میشه غمت نباشه، اشرف که از همه بیشتر گریه می کرده روی سرم دست می کشید، زینب و لیلا شدند. حسین و دو نفر دیگر که فکر میکنم یکی از آنها خلیل معاوی برادر عبدالله با ما آمدند. خلیل بالای سقف وانت نشست و آن دو نفر دیگر هم یک گوشه ایستادند سرم را در حالی که دمر بودم، روی پایش گذاشت و ملافه را رویم کشید ماشین راه افتاد. آنقدر ناراحت بودم که مسجد جامع را نگاه نکردم. صورتم را پائین پنهان کردم و همچنان اشک ریختم. لحظات خیلی سختی بود. فکر اینکه این آخرین دیدن است، باعث شد نرم را بالا بیاورم. فلکه فرمانداری بودیم روی دستم بلند شدم و شرک کشیدم. از گل های رنگارنگ وسط فلکه خبری نبود. جدول بندی بلوار و فلکه و داغان شده از بین رفته بود. ستون وسط فلکه که تا چند سال پیش مجسمه شاه رویش داشته کلی ترکش خورده بود...‌. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef