#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتصدم🪴
🌿﷽🌿
خداحافظ پدر
ابوالحسن برونسی
هر بار از جبهه تلفن می زد خانه ي همسایه، همین وضع بود؛ تا گوشی را از مادرم می گرفتم باهاش صحبت کنم،
می زدم زیر گریه. هر کار می کردم جلوي خودم را بگیرم، فایده نداشت که نداشت.می گفت: «چرا گریه می کنی
پسرم؟»
با هق هق و ناله می گفتم: «چکار کنم، گریه ام می گیره.»...
آن روز، یکی از روزها سرد زمستان بود. یکهو زنگ خانه چند بار به صدا آمد. مادر از جا بلند شد. چادر سرش کرد و
زود دوید بیرون. من هم دنبالش. این طور وقتها می دانستم بابا از جبهه زنگ زده.زن همسایه هم براي همین با
عجله می آمد و چند بار زنگ می زد.
رفتیم پاي گوشی.مثل همیشه اول مادرم گوشی را برداشت.شروع کرد به صحبت. من حال و هواي دیگري داشتم.
دلم گرفته بود، ولی مثل دفعه هاي قبل، انگار دوست نداشتم گریه کنم.
مادرم حرفهاش تمام شد.گوشی را داد به من. تا آن لحظه هم یقین نداشتم گریه ام نگیرد.بر عکس دفعه هاي قبل،
سلام گرم پدرم را جواب دادم، احوالش را پرسیدم و باهاش حرف زدم
از نگاه مادر می شد فهمید تعجب کرده. خودم هم حال او را داشتم. این که ازجبهه زنگ بزند و من بدون گریه با او
حرف بزنم، سابقه نداشت.حرفهاي پدرم هم با دفعه هاي قبل فرق می کرد. گفت: «می دونم که دیگه قرآن یاد
گرفتی، اون قرآن بالاي کمد، مال توست، یعنی هدیه است؛ اگر من بودم که خودم بهت می دم، اگه نبودم خودت
بردار و همیشه بخون.»
مکثی کرد و ادامه داد:«مواظب کتابهاي من باشی، مواظب نوارهاي سخنرانی و نوارهاي قبل از انقلاب باش، خلاصه
اینها رو تو باید نگهداري کنی پسرم، مسؤولیتش با توئه.»
نمی دانستم چرا اینها را می گوید. حرفهاي دیگر هم زد. حالا می فهمم که آن لحظه ها گویی داشت وصیت می
کرد.وقتی گفت: «کار نداري؟»
پرسیدم: «کی می آي؟»
گفت: «ان شاءاالله می آم.»
با هم خداحافظی کردیم. گوشی را دادم مادرم. او هم سؤال مرا پرسید.
«کی می آي؟»
نمی دانم پدر به اش چی گفت که خیلی رفت تو هم. کمی بعد ازش خداحافظی کرد. تو لحنش غم و ناراحتی موج
می زد. گوشی را گذاشت.با هم آمدیم بیرون. ازش پرسیدم: «به بابا گفتی کی می آي، چی گفت؟» «گفت: تو چرا
هر وقت من تلفن می زنم می گی کی می آي؟ بگو کی شهید می شی.»
وقتی دید ناراحت شدم، انگار به زور خندید وگفت: «بابات شوخی می کرد پسرم.»
معلوم بود خودش هم خیلی ناراحت است، اما نمی خواست منبفهمم.
وقتی رفتیم خانه، از خودم می پرسیدم:«چطور شد این بار گریه ام نگرفت؟!»
رازش را چند روز بعد فهمیدم؛ چند روز بعد از عملیات بدر، روزي که خبر شهادت پدرم را آوردند.
آن تلفن، تلفن آخرش بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتصدم🪴
🌿﷽🌿
شنیدم بابا به لیلا می گوید: حرف خواهرت رو گوش کن. مواظب
خودت باش. از هم جدا نشید. همیشه با هم باشید. لیلا بهت زده بابا
را نگاه می کرد. صورتش کش آمده بود. طاقت نیاورد و به گریه
افتاد. بابا دوباره بغلش کرد و مثل همیشه که می خواست سر به
سر لیلا که کمی تپل بود بگذارد، گفت: چیفتن من ناراحت نباش. ما
خودمان باید پشتیبان هم باشیم.
لیلا كمی آرام شد. بابا یک بار دیگر مرا در بغل گرفت. بعد دست
داد و سریع رفت. اصلا به عقب برنگشت و از در جنت آباد خارج
شد. یقین کردم از دنیا و مافیها کنده شده با لیلا ایستادیم و رفتنش
را نگاه کردیم. نگاه به پدری که عاشقانه دوستش داشتیم. یک دفعه
لیلا پرسید: زهرا چرا بابا این طوری حرف می زد؟ منظورش چی
بود؟
با بغض گفتم: داشت وصیت می کرد. شاید این آخرین دیدارمان
بود. دارد می رود که شهید بشود.
بغض لیلا ترکید و اشک هایش سرازیر شد. بابا رفت ولی تمام
وجودم را به تلاطم انداخت. نمی توانستم، قرار بگیرم. دخترها هم
که رفتند، بیشتر دلم گرفت. امیدوار بودم حداقل یکی دوتایشان
اینجا بمانند ولی رفتند.
با کمرنگ شدن آفتاب، جنت آباد هم کم کم خلوت شد. هفت، هشت
نفری بیشتر نبودیم. سر قبری ایستاده بودیم. می خواستیم جنازه
پسر ده، دوازده ساله ایی را دفن کنیم. توی قبر خاک ریخته بود.
یکی از مردها داشت خاکها را از آن بیرون می ریخت. پیرمردی
هم که تلقین می داد، از خستگی کنار قبر روی خاک ها نشسته بود
و نگاه می کرد. او شبها جنت آباد نمی ماند، می رفت و صبح می
آمد. حدود شصت سال سن داشت. کوتاه بود و سفید رو همیشه
کفش و لباس های رویی اش را در می آورد به تابلو فلزی بالای
قبری آویزان میکرد و با پیژامه گل و گشاد و عرقگیر سفید و پای
برهنه، توی قبرها می رفت. پاچه های شلوارش را هم بالا میزد تا
موقع کار اذیتش نکنند. خیلی دلم به حالش میسوخت. عرقچینی که
به سر داشت مرا یاد پاپا می انداخت. من که تا قبل از این عادت
داشتم در طول روز یکی، دو بار به
خانه پاپا بروم، اما حالا چند روز بود که از آنها بی خبر بودم از
قبر که آماده شد، پیرمرد رفت داخل. جنازه را فرستادند پایین. تا
روی جنازه را باز کند و
تلقین را بخواند، به زحمت و کشان کشان دو تا سنگ لحد آوردم.
پیرمرد که دیگر از وقتی با من آشنا شده بود مرا دخترم صدا می
کرد، گفت: دخترم، بابا، اون سنگ لحد رو بده به من یواش،
نیندازی
حرفش تمام نشده صدای غرش جنگنده ها همه مان را متوجه
آسمان کرد. صدا از سمت جنوب به گوش می رسید. به همان
طرف نگاه کردیم، چیزی ندیدم. یک دفعه یک نفر فریاد زد: از
این طرف، از این طرف داره میآد. پشت سرتونه
همه به عقب برگشتیم. دو تا میک از سمت پارس آون به سمت
جنت آباد می آمدند. چون سرعتشان فراتر از صوت بود ما
صدایشان را بعد از عبور خودشان شنیده بودیم. صدا هر لحظه
بیشتر و وحشتناک تر می شد. فشار زیادی به پرده گوشم می آمد.
احساس میکردم پرده گوشم متورم شده است و می خواهد از
مجرایش بیرون بزند، صدا توی قلبم لرزش ایجاد میکرد. نمی دانم
چرا نمی توانستم نفس هم بکشم. مثل این بود که باد شدیدی توی
صورت آدم بخورد و نگذارد، نفس بگیرد. میگها آنقدر با سرعت
از بالای سرمان رد شدند که نتوانستم چیزی تشخیص بدهم. حتى
نفهمیدم اندازه شان چقدر بود. تنها چیزی که خیلی واضح بود، این
بود که میگها در ارتفاع خیلی پایینی پرواز می کردند، از روز
اول هواپیماها می آمدند ولی از دیروز که روز سوم بود، بمباران
هوایی شدت گرفت. دیگر فهمیده بودند این طرف هیچ نیرویی برای مقابله با آنها نیست.
به همین خاطر، جرأت می کردند و در
ارتفاع پایین پرواز می کردند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef