#کتابدا🪴
#قسمتصدشصتنهم 🪴
🌿﷽🌿
به خودم گفتم:
پس با این حساب شهادت، حق على است. ولی چطور و کجا شهید
می شه؟ تیر می خوره؟ با ترکش خمپاره باعث شهادتش میشه؟
بعد ترکشی که به سر بابا خورده بود، جلوی چشمم آمد. دوباره
فکر بابا، وضعیت وا و بچه ها و شب هایی که همه اعضای
خانواده در کنار هم بودیم به یادم آمد. حرف بابا همیشه این بود:
هر جا می روید، غروب نشده به خانه برگردید
حالا حسب ظلمات، در شرایطی که هم توی کوچه و خیابان آدم
های ناباب بودند و هم بعثی ها تا پشت دروازه شهر جلو آمده
بودند، ما دو تا دختر وسط قبرستان چرخ میخوردیم.
چون با هم بودیم، چندان از فضای سنگین حاکم بر قبرستان نمی
ترسیدم. فقط گاهی که باد برگ های خشک درخشان یا کاغذهای
پراکنده را به حرکت در می آورد و صدای مبهمی ایجاد می کرد،
دلم میلرزید، دست لیلا را گرفتم و با سرعت بیشتری لابه لای درختان و انتهای قبرستان را گشتم. چون زینب سفارش کرده بود،
سمت قبور قدیمی نرویم، قبل از رسیدن به آن محدوده دور زدیم،
زینب می گفت: انتهای قبرستان امنیت نداره، دیوارهایش ریخته
ممکنه کسی از اونجا وارد بشه
یک ساعتی به این شکل گذشت. برای اینکه لیلا را بیشتر از این
خسته نکنم، گفتم: برگردیم
جلوی در اتاق ها که رسیدیم، حسین را صدا کردم. حسین و عبدلله
با هم جواب دادند فهمیدم در این مدت نخوابیده اند. بیرون که
آمدند، گفتم: من هنوز می تونم بیدار بمونم، اگر
شما میخواید بخوابید عبدلله گفت: نه، ما هم خوابمون نبرد،
داشتیم حرف می زدیم. و با حسین و عبدلله لبه ایوان نشستیم و
شروع کردیم به حرف زدن.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef