#کتابدا🪴
#قسمتصدهشتادششم🪴
🌿﷽🌿
گفته بودند: تو فرمانده کل قوایی، برای تو چنین دستوری کاری
نداره و جواب داده بود: شما از اسرار نظامی سر در نمی آرید
بعد از آن وقتی دوباره شهناز را دیدم، گفتم: دیدی خانم. این هم از
جناب بنی صدرا
گفت: آره خدا ازش نگذره ما درباره اش چی فکر می کردیم، این
چه جور آدمی بودا کاشی بهش رای نداده بودیم. این یادآوری ها
بیشتر زجرم میداد. از وسط فلکه بلند شدم. یکبار دیگر به
فرمانداری نگاه کردم و خسته و دلمرده به طرف مسجد جامع راه
افتادم. اصلا توان پیاده روی نداشتم هر طور بود مسیر را طی
کردم و وارد مسجد شدم پایم به درمانگاه ترسیده دخترها دوره ام
کردند. گفتم: چی شده؟
گفتند: سلام، کجا بودی تا حالا؟ برادرت رو دیدی؟ جا خوردم،
پرسیدم: برادر؟ کدوم برادر؟ گفتند: على تون
قلبم تکان خورد. با تعجب پرسیدم: على؟! مطمشید علی بود؟
گفتند: آره، یه جوون قد بلند اومد اینجا، دست هایش هم باندپیچی
بود. گفتم: خب شما چی گفتید؟ گفتند: ما نمی دونستیم تو کجایی،
بهش گفتیم یا رفته جنت آباد یا تو سطح شهره. شاید هم گفتم: خب
حرف دیگه ایی نزد؟ نگفت کجا میره؟
گفتند: گفت می یاد جنت آباد شاید تو رو ببینه. یه خشاب و یه
پیراهن فرم سپاه هم داد به ما، گفت بدیم به تو
پرسیدم: دقیقا کی اینجا بود؟ گفتند: یکی، دو ساعت پیش گفتم: پس
من میرم شاید پیدایش کنم گفتند: خشاب و پیرهنش رو نمی خوای؟
در حالی که راه افتاده بودم گفتم: نگهش دارید من میرم و برمی
گردم بچه ها باز چیزی گفتند، نشنیدم. دیگر نمی توانستم بایستم.
سریع از مسجد بیرون زدم
شروع کردم به دویدن
علی، علی آمده بود. آنقدر خوشحال بودم که سر از پا نمی شناختم.
بدنم به رعشه افتاده بود. حتی با خودم هم که حرف می زدم،
صدایم می لرزید. بغض هم داشتم. فکر می کردم حالا که علی آمده
همه چیز مثل اولش می شود، این بار مسئولیت هم که این چند
روزه مرا خفه کرده از روی دوشم برداشته می شود و من نفس
راحتی می کشم
به خودم می گفتم: همین که چشمم به على بیفتد، بغلش میکنم. برایم
مهم نیست جلوی هرکس می خواهد باشد، من علی را بغل می کنم
و سر تا پایش را می بوسم، می دویدم و فکر می کردم از کجا
شروع کنم، چه چیزی بگویم. خوب است اول از شهادت بابا حرف
نزنم ناراحت می شود. روز اول را بگذارم خستگی اش دربیاید
بعد درد دل کنم.
آخرین مکالمه ام با علی یادم می آمد، سه، چهار هفته پیش بود. به
سختی توانستم از باجه
اشکالی در خطوط تلفن پیش آمده بود. به مغازه شوهر خاله نائلی مان گل سلیمه می رفتیم، هرچه
زنگ می زدیم جواب نمی گرفتیم. دست آخر نامه نوشتم. ولی
دریغ از جواب نامه، اوایل که تهران رفته بود، همراه خارگ و
ماهی هایی که برایش می فرستادیم، نامه ایی هم ضمیمه می کردم.
او هم جواب می نوشت و از من می خواست از اوضاع خرمشهر
برایش بنویسم. اما به جواب آخری ام نرسیده بود. نمی دانم شاید گم
شده بود، چون مطمئن بودم علی مرا منتظر نمی گذارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef