#کتابدا🪴
#قسمتصدپنجاهیکم 🪴
🌿﷽🌿
جعبه ها و وسایلی که آورده
بودند، خیلی مسجد را نامرتب کرده بود، با دختر ها شروع کردیم
به جابه جا کردن و تفکیک جعبه ها که صدای انفجارهای متعددی
ما را از ادامه کار بازداشت. مردم جیغ می کشیدند و وحشت زده
می خواستند از مسجد خارج شوند. ولی دقیق اطراف مسجد تیر
آتش بود. طوری که مسجد میلرزید. مردم سردرگم به هر طرف
می دویدند. پنج، شش نفری که حال درست و حسابی نداشتند، از
همه جالب تر بودند. انگار نه انگار همه چیز و همه جا داشت سر
نیکون می شد آرام و بی خیال سرشان به کار خودشان گرم بود.
توی دلم گفتم: خدا خیرتون بده، رفتم سراغ بقیه، با بچه ها تلاش
کردیم، مردم را آرام کنیم. زن و بچه ها بدجوری می ترسیدند..
امیدوارشان می کردیم که حتما نیروهای ما توی خطوط به حساب
شان رسیده اند که این طور دیوانه وار شهر را می کوبند. این ها
دارند تلافی می کنند
حرف هایی که به مردم می زده از زبان بچه هایی که آشنا بودند،
شنیده بودم. محسن بغلانی، نقی محلی قره حسین طانی نژاد و
یکی، دو نفر دیگر از بچه های سپاه را می شناختم. آنها دوستان
علی بودند. آن قدر که نگران اوضاع خطوط و سرنوشت جنگ
بودم، خجالت را کنار گذاشته بودم، هر آشنایی می دیدم، جلو می
رفتم و می پرسیدم چه خبر؟
میگفتند: اوضاع خرابه. عراقی ها سر تا پا مجهزنده ما هیچی
نداریم.
آن یکی می گفت: امروز حسابشون رو رسیدیم. فقط اگه
هواپیماهایمان مواضع این ها را بکوبند، ما جلوی نفرات پیاده شون
رو میگیریم
کمی که گذشت، سر و صداها آرام تر شد. صدایم کردند، رفتم توی
حیاط عبدلله معاوی آمده بود دنبالم، تا مرا دید، جلو آمد و گفت:
آبجی می خوام بیای بریم عباسیه و اونجا مردم پر شدن، بریم ببینیم
اوضاعشون چطوریه
به بچه ها گفتم: من میرم عباسیه سر بزنم زود بر می گردم
با عبدلله راه افتادیم، او به بازار صفا بود و عباسیه را خوب می
شناخت. ولی من تا به حال آنجا نرفته بودم، از بازار که رد شدیم،
خیلی دلم گرفت، تا یک هفته پیش راه نبود آدم از با اینجا بگذرد
ولی حالا به جز یکی، دو تا مغازه لبنیاتی و نانوایی همه بسته
بودند، روی یکی، = دو تا گاړی هم سیب زمینی و پیاز می
فروختند. از آن همه برو و بیا و هیاهوی بازار صفا خبری
نبود. همه چیز از یک اتفاق ناخوشایند خبر می داد، مغازه ماشاء لله انی که آش هایش در خوشمزگی زبانزد همه بود و این همه
رفت و آمد داشت، سوت و کور، خاک می خورد. از همشهری
های عرب زبانمان که لباس و عطریات از کویت می آوردند و
بساط راه می انداختند، از زن های روستایی که سرشیر، کره
محلی و مرغ باگتار می فروختند، آئی رطب فروش ها و ماهی
فروشی ها که از تازگی جنس شان تعریف می کردند و مشتری
جلب می کردند، خبری نبود، آنها رفته بودند و قشنگی اینجا را با
خود برده بودند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef