eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 وقتی آقای نجار می خواست جوراب را درآورد سرم فیزیولوژی و ساولن را برداشت و روی پای علی امجدی ریخت. با این کار می خواست جوراب را از پوست عفونی شده راحت تر جدا کند. مریم امجدی که طاقت نداشت برادرش را در این وضع و حال بیند، روی زمین نشست و دستش را دور کردن برادرش انداخت. او را می بوسید و قربان صدقه اش می رفت، علی امجدی هم ناراحت میشد. دست های مریم را از دور گردنش باز می کرد و می گفت: نکن زشته چرا اینجوری میکنی؟ ولی مریم دست بردار نبود. با دیدن على امجدی، یاد على خودمان می افتادم. آخر او هم اسمش علی بود و هم مثل علي ما پاسدار بود. به خاطر همینه یک لحظه خیلی دلم براش تنگ شده، دوست داشتم همان موقع منهم برادرم را می دیدم و او را در آغوش میگرفتم، چند دقیقه بعد آقای نجاری جوراب را بیرون آورد و زخم های علی امجدی را فشار داد تا عفونت هایش تخلیه شود، این کار خیلی دردناک بود. علی از شدت درد، دستانش را به هم فشار میداد. سرش را بالا می گرفت و زیر لب صلوات می فرستاد با دیدن این صحنه دلم زیر و رو می شد، این درد را خوب می شناختم. زمانی که میخ الوار توی پایم فرو رفته بود و پایم عفونت کرد من هم همین وضعیت را داشتم. برای اینکه حالم عوض شود، آمدم توی حیاط. دوری زدم. زنها باز مشغول بودند. برنج و حبوبات پاک می کردند. رفتم کنارشان و سینی دست گرفتم، توی حیاط هیاهویی برپا بود. یکی می رفت، یکی می آمد. همان طوری که کار می کردم چشمم به در بود. اگر مجروحی آوردند بروم توی درمانگاه یا اگر کسی چیزی می خواست به او بدهم، پلو که دم کشیده شروع کردیم به کشیدن غذا، اول برای کسانی که در خطوط می جنگیدند، توی ظرف های یکبار مصرف با کیسه های تایلونی و نهایتا قابلمه های بزرگ غذا می ریختند. ظرف های یکبار مصرف را از باشگاه های شرکت نفت آبادان آورده بودند. موقع کار حاج آقا محمدی، حاج آقا نوری و روحانی دیگری که پوست آفتاب سوخته و موهای جو گندمی داشت و با سنی حدود پنجاه سال خیلی قبراق و سرحال به نظر می رسید، ذکر صلوات می گفتند و همه کسانی که دور دیگ بودند، بلند صلوات می فرستادند. این روحانی که اسمش یادم نمانده وقتی فهمید من از ساداتم و پدرم هم شهید شده خیلی احترامم میکرد وقتی ظرف های غذا را توی یکی، دو تا وانت گذاشتند تا به خطوط ببرند، یک دفعه تصمیم گرفتم بروم خط، این چند روزه همه اش فکرش را کرده بودم. طوری که رفتن به خط آرزویم شده بود، تصویر گنگی از آنجا داشتم. قبلا پلیس راه را ابتدای جاده خرمشهر - اهواز دیده بودم، از خودم می پرسیدم: آنجا که هیچ مانع طبیعی برای پناه گرفتن ندارد. پس بچه ها توی آن دشت چطور می جنگند. عراقی ها تانک دارند، اما بچه ها چی؟ توی راه آهن و بندر امکان پناه گرفتن پشت دیوارهای ساختمان ها با وسایل و ادوات بندر هست اما پلیس راه نه طبق خبرهایی که مدافعین از خط می آوردند و توی دهان ها می چرخید مجروح ها به خاطر یک خونریزی ساده از بین می رفتند. یا مجروحها می گفتند: کاش امدادگرها توی خط بودند. با این وسایل پزشکی توی خط بود، وقتی می شنیدم توی خط نیرو کم است، از بودن آن عده که در مسجد و خیابانها مانده بودند، تعجب می کردم می گفتم شاید بلد نیستن بجنگند. بعد جواب می دادم با چوب و چماق هم که شده باید جلوی دشمن ایستاد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 مطمئن بودم وقتی انتظارم به سر بیاید و علی را ببینم نمی توانم همه حرف هایم را بگویم، این طوری هم آرامش می گرفتم هم از زیر بار سنگین مسئولیت رها می شدم. در کمد علی را بستم و رفتم پنجره پذیرایی را که رو به حیاط بود باز کردم. همانجا ایستادم، جایی که بابا می ایستاد و به باغچه چشم می دوخت ایستادنش که طولانی می شد، می فهمیدم باز موضوعی ذهنش را آزار می دهد. خیلی دوست داشتم بدانم توی فکرش چه می گذرد. از همان زاویه به باغچه نگاه کردم. می خواستم بدانم او از آنجا حیاط را چطور می دیده، شاید بتوانم بفهمم به چه چیزهایی فکر می کرده. این : اواخر خیلی ساکت تر شده بود، حتی آن روزی که از جنت آباد آمدم و دیدم اینجا ایستاده و ازم پرسید: کجا بودی؟ خیلی توی فکر بود. آن روز حس میکردم پر از حرف است ولی : انگار نمی تواند چیزی بگوید. حالا به خودم می گفتم: حتمأ به مسئله رفتنشی فکر می کرد و و اینکه چطور می تواند ما را تنها بگذارد و برود. اینکه ما بعد از او چه سرنوشتی پیدا می کنیم یادم افتاد وقتی به این خانه آمدیم، هوا سرد بود. برای گرم کردن خانه اول منقل را توی حیاط روشن می کردیم و وقتی گاز و دودش می رفت آن را توی خانه می آوردیم. همه دورش می نشستیم تا گرم شویم، گاهی بابا در بین نصیحت هایش حرف هایی به من می زد: ببین بابا من از بچگی پدر و مادر بالا سرم نبوده. خودم خیلی تلاش کردم، خدا هم خیلی کمکم کرده من راه خطا نرفتم و مسیر درست رو تو زندگیم انتخاب کردم. خیلی سخت بود تا به اینجا رسیدم، شما هم باید تلاش کنید و به خدا توکل کنید، نباید از کسی انتظار کمک نداشته باشید ولی تا می تونید به بقیه کمک کنید و دست دیگران را بگیرید حالا می فهمیدم این حرف ها را برای این روزها می زد. روزهایی که باید در نبود او سختی یکشیم و از هیچ کسی انتظاری نداشته باشیم الا خدا این یاد آوری ها خیلی دلم را می سوزاند. همه چیز را به خوبی بیاد می آوردم. حتی اینکه یک بار همه دور آتش نشسته بودیم. همین که سر دا و بچه ها به کار مشغول شد بابا همان طور که به آنها نگاه می کرد، آهسته طوری که آنها نشنوند گفت: من نتوانستم پدر خوبی برای شماها باشم. نتوانستم وسایل راحتی شما را فراهم کنم. من پیش خودم شرمنده ام. اگه شما توی یک خانواده دیگری بزرگ می شدید این قدر سختی نمیدید نور کم که از شعله های آتش زیر خاکسترهای منقل بیرون می زد، می توانستم اشک هایش را ببینم که تمام پهنای صورتش را پر کرده است. بغض کردم و گفتم: چرا این طور می گوئید. درسته ما توی سختی هستیم ولی صفا و قشنگیایی که تو خونه ما هست، هیچ جا پیدا نمی شه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef