#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتنوددوم🪴
🌿﷽🌿
در واقع اونا جون خیلی ها رو خریدن، آقاي برونسی هم که گفت: تا آخرین گلوله مقاومت می کنیم، دقیقاً براي
همین مطلب بود.» ...
آن روز ظاهراً آخرین نفري که از خطر برگشت، قانعی، معاون اطلاعات لشکر، بود. می گفت: جنازه ي شهید برونسی
رو خودم دیدم.»
خیلی دمغ بود و هی خودش را سرزنش می کرد.
تو آن حیص و بیص، قانعی جنازه ي عبدالحسین را بغل می کند و می آید طرف خط خودمان. دشمن هم تعقیبش
می کرده. تو یک منطقه ي باتلاق مانند، پاش گلوله می خورد. خواه ناخواه جنازه از روي دوشش می افتد و او فقط
می تواند خودش را به زور از مهلکه نجات دهد.
حالا ناراحتی اش این بود که جنازه قطعاً ناپدید می شود.گفت:«کاش به اش دست نزده بودم، این طوري یک امیدي
بود که لا اقل بشه بعداً جنازه رو آورد، ولی اون جایی که جنازه افتاد، حتما...ً»
تو همان لحظه ها، یاد حرف عبدالحسین افتادم: وقتی که با هم رفتیم جسد شهید آهنی را بیاوریم و نشد؛ تو راه
برگشت می گفت: «من آرزو م اینه که جنازه ام بمونه و اصلاً دیده نشه، یعنی هیچ اثري ازش نمونه.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتنوددوم🪴
🌿﷽🌿
گفتم: من از اینجا نرم، بشه قضیه دیروز. اگه این دفعه هم بی
توجهی کنید بازم مییام. اونقدر داد و بیداد میکنم تا یکی جوابم رو
بده. خندید و گفت: نه خواهر انگار دیوار ما از همه کوتاه تره، همه
مییان سر من داد میکشن. عیب نداره. شما هم بیا سر من داد بکش
وقتی این طوری گفت، دلم سوخت. سکوت کردم و بعد از چند
لحظه گفتم: خدا خیرتون بده.
بعد خداحافظی کردم. بیرون آمدم و راه جنت آباد را در پیش
گرفتم. حالم گرفته بود. با یک امیدی آمده بودم نیرو و اسلحه با
خودم ببرم ولی حالا دست خالی داشتم می رفتم. به خودم میگفتم:
الان زینب و بقیه می گویند؛ نگفتیم نرو، حالا دیدی فایده ای
نداشت؟
همین طور که به طرف جنت آباد می رفتم، صدای انفجارها از هر
طرف می آمد. به فلكه اردیبهشت که رسیدم، دیدم از روبه رو، از
سمت کشتارگاه چند تا سگ دارند می آیند. مرا که دیدند، آرام
شروع کردند به عوعو کردن و به طرف من دویدند. توی
صداهایشان حالت ترس و التماس بود. فهمیدم قصد حمله ندارند و
فقط چون صدای انفجار می شوند و احساس خطر می کنند، می
خواهند پناه بگیرند. حدس زدم توی این شرایط گرسنه و بی پناه
مانده اند. وقتی مردم خودشان چیزی پیدا نمی کنند بخورند، از کجا
باید به اینها غذا بدهند
توی خیابان اردیبهشت که پیچیدم، آنها هم ناله کنان پشت سرم
آمدند. از حالت ها و ناله هایشان حس کردم به من می گویند: ما را
هم با خودت ببر. این رفتار سگها برایم آشنا بود. به همین خاطر،
می فهمیدم حیوان چه منظوری دارد. به طرفشان برگشتم و گفتم:
کجا افتادید دنبال من؟ شما رو با خودم کجا بیرم؟ ببرم جنت آباد،
اونوقت نگام کنند و بگویند این بود نیروهایی که برای کمک می
خواستی بیاری. ما که با خود این سگها مشکل داریم تو اینارو
برداشتی آوردی. برید پی کارتون
هر چه آنها را چه کردم و سعی کردم از خودم دورشان کنم، فایده
ایی نداشت. دست بردار نبودند، می خواستند پا به پای من حرکت
کنند. چادرم را به طرفشان می زدم. دست و پایم را با حرکات تند
تکان می دادم تا نزدیکم نشوند، در عین عصبانیت، خنده ام گرفته
بود. اگر کسی مرا با این حالت پرش و جهش ببیند، چه فکری می
کند؟ بالاخره از رو رفتم و گذاشتم تا هرجا که می خواهند دنبالم
یابند. دیدن سگ ها با این حالت ذهنم را به زمستان سال قبل برد.
یک روز که از خانه پاپا برمیگشتم، توی محوطه خالی که قرار
بود فضای سبز درست شود، چند تا توله سگ دیدم، معلوم بود چند
روز بیشتر نیست که از تولدشان می گذرد، بچه های محل به
طرفشان سنگ می زدند یا با پا لگدشان می کردند. توله سگها هم
مظلومانه ناله می کردند. توی هم میلولیدند و از دست بچه ها در
دل هم پناه می گرفتند. دلم به حالشان سوخت. می دانستم بابا به هیچ عنوان اجازه نگهداری سگ را آن هم توی خانه نمی دهد،
توی خانه مهندس بهروزی هم که بودیم از سگ خانه مهندس بدش
می امد.او معتقد بود جایی که سگ باشد ملائکه خدا آنجا پا نمی
گذارند و برکت می رود. به هیچ وجه هم از این اعتقادش کوتاه
نمی آمد. پشت خانه مان بیابان خالی بود و احتمال رفت و آمد آدم
های نایاب از راه پشت بام به داخل خانه ها می رفت. همیشه بابا
توصیه می کرد؛ پشت بام که می روید حواستان جمع باشد. ما هم
میگفتیم: اگر یک سگ آنجا بگذاریم دیگر جای نگرانی نیست. اگر
به قول شما آدم نابابی خواست از آنجا وارد خانه ما بشود با پارس
سگ متوجه می شویم، ولی او می گفت دوست ندارم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef