#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتنودسوم🪴
🌿﷽🌿
صحراي وانفسا
همسر شهید
تاریکی شب همه جا را پوشانده بود.سکوتی سنگین می رفت که همه جا را بگیرد. بچه ها خوابیده بودند. خودم هم
داشتم آماده می شدم که کم کم بخوابم.
یکدفعه صداي آهسته اي به گوشم خورد. از توي حیاط بود. صداي بسته شدن در کوچه، آن هم با احتیاط، یک آن
دلم از خوشحالی لرزید.عبدالحسین، هشتاد روز مرخصی نیامده بود. فکر این که او باشد، از خانه کشاندم بیرون.
حدسم درست بود. جلوي در هال دیدمش، با همان لبخند همیشگی. سلام و احوالپرسی که کردیم، با صداي ذوق
زده ام گفتم: «برم بچه ها رو بیدار کنم.»
آهسته گفت: «نه، نمی خوام بچه ها رو بیدار کنی.»
«چرا؟!»
«بگذار بیام تو، برات می گم.»
جوري گفت که زیاد ناراحت نشوم؛ فردا صبح زود باید می رفت
کاشمر. هم قرار بود سخنرانی کند. هم با فرمانده ي آن جا وعده داشت. گفت: «ان شاءاالله فردا بعد از ظهر هم بر
می گردم و می آم پیش شما؛ این جوري بچه ها رو بهتر و سیرتر می تونم ببینم.»...
یک ساعتی مانده بود به اذان صبح، از خواب بیدار شدم. چراغ آشپزخانه روشن بود. یقین داشتم عبدالحسین است.
بیشتر وقتها که می آمد مرخصی، روزه می گرفت. یکدفعه هم یادم نمی آید که مرا بیدار کرده باشد که سحري
درست کنم یا مثلاً چاي دم کنم. همه ي کارها را خودش می کرد. از جام بلند شدم.رفتم آشپزخانه.یک قوري چاي
و دو تا استکان گذاشته بود تو سینی.به اش سلام کردم.جوابم را با خنده و خوشرویی داد.به سینی اشاره کردم و
پرسیدم: «اینا رو جایی می بري؟»
خندید و آهسته گفت: «یک بنده خدایی تو کوچه است، نمی دونم مسافره، زواره، می خوام براش چایی ببرم، ثواب
داره، صبح جمعه اي.»
سینی را برداشت و رفت بیرون، بی سر و صدا.
مدتی بود که هر وقت می آمد مرخصی، سابقه ي این کار را داشت. یا چاي می برد بیرون و یا هم میوه و غذا.هر بار
که می پرسیدم: براي کی می بري؛ جوابهایی از همان دست می داد. جالب این بود که همه ي آن مسافرها و
رهگذرها هم، اکثراً ماشین داشتند! " 1 ".
صبح، اذان که گفتند نماز خواند و راه افتاد طرف کاشمر.
پاورقی
-1 همیشه یکی، دو نفر محافظ داشت. به خاطر فرار از منیت و خودستایی، تمام آنها را مسافر و رهگذر معرفی می
کرد. این مسأله را تا بعد از شهادتش نفهمیدم
سه، چهار ساعتی مانده بود به غروب. بچه ي همسایه آمد و گفت: «آقاي برونسی از کاشمر تلفن زدن، با شما کار
دارن.»
آن روز لوله هاي آب، توي کوچه ترکیده بود و ما از صبح آب نداشتیم. همین حسابی کلافه ام کرده بود. پیش
خودم گفتم: «اینم حتماً زنگ زده که باز بگه من نمی تونم بیام!»
بچه ي همسایه منتظر ایستاده بود. با ناراحتی به اش گفتم: «برو پسر جان از قول من به آقاي برونسی بگو هر چی
دلش می خواد تو همون کاشمر، پیش فامیلش بمونه و از همون جا هم بره جبهه، دیگه خونه نمی خواد بیاد!»
دم دماي غروب بود. آب تازه آمده بود و تو حیاط داشتم ظرفها را می شستم.یکدفعه دیدم آمد. به روي خودم
نیاوردم. از دستش حسابی ناراحت بودم.حتی سرم را بالا نگرفتم.جلوي من، روي دو پایش نشست. خندید و گفت:
«چرا این قدر ناراحتی؟»
هیچی نگفتم. خودم خودم را داشتم می خوردم.مهربانتر از قبل گفت: «براي چی نیومدي پاي تلفن؟ تو اصلاً می
دونی من چرا زنگ زدم؟»
باز چیزي نگفتم.
« می خواستم یک چند روزي ببرمتون کاشمر.»
تا این را گفت، فهمیدم عیب کار از طرف خودم بوده که زود جوش آوردم. ولی نمی دانم چرا دلخوري ام لحظه به
لحظه بیشتر می شد و کمتر نه.دیگر بچه ها آمدند دورش را گرفتند. یکی یکی می بوسیدشان و احوالپرسی می
کرد. باهاشان هم رفت توي خانه.
کارم که تمام شد، ظرفهاي شسته را برداشتم و رفتم تو.آمد طرفم. مهربان و خنده رو گفت: «من از صبح چیزي
نخوردم، اگر یک غذایی چیزي برام درست کنی، بد نیست.»
ادامه دارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتنودسوم🪴
🌿﷽🌿
با این همه آن روز که توله سگها را دیدم، وقتی به خانه برگشتم
جریان را برای علی تعریف کردم. على اول مخالفت کرد. ولی
وقتی گفتم بچه ها آنها را اذیت میکنند، رفت بیرون و وقتی
برگشت، گفت: زهرا رفتم دیدم شون. کدومشون رو میخوای
برداری؟
گفتم: نمی دونم. یکیشون از همه قشنگ تر بود. دوست دارم اون
رو بردارم. على به من و منصور گفت: برید یه دونه بیارید. من
بابا رو راضی میکنم و از خوشحالی پر در آوردم. با منصور و
لیلا دویدیم سراغ توله ها. وقتی آنجا رسیدیم فقط دوتا از آنها مانده
بود. توله ایی که من در نظر داشتم نبود. آن توله سفید بود و چند تا
لکه کی روی تنش داشت. دور یکی از چشم هایش هم سیاه بود. وقتی
دیدم آن توله نیست، به منصور و لیلا گفتم: حالا از این دوتایی که
مونده کدوم رو برداریم؟ که یک دفعه چندتا پسر که گفتند: اینا مال ماند.گفتم: از صبح تا حالا اینا اینجا بی صاحب افتادن، حالا مال شما
شدن؟ من اومدم ببرمشون.
این طوری که گفتم، نرم شدند و گفتند: خاله میشه یکی از اینا رو
بدی به ما؟ گفتم: باشه هر کدوم رو می خواهید بردارید. این دو تا
مثل هم و زرد رنگ بودند. بچه ها یکی از توله ها را برداشتند.
پرسیدم: می خواین باهاش چی کار کنید؟ گفتند: می خوایم ببریم،
بزرگش کنیم. گفتم: نبرید بزنید، بکشیدش. اذیتش نکنید. اون وقت
قهر خدا میگیردتون. گفتند: نه خاله اذیتش نمی کنیم
منصور روی توله آخری نگه پارچه ایی انداخت و آن را برداشت.
خوشحال و خندان راه افتادیم طرف خانه. از بخت بدمان بابا جلوی
در ایستاده بود، ما را که دید، گفت: کجا بودید؟ ترس و لرز گفتیم:
همین لینی پاپا اینا.
گفت: اونجا چی کار داشتید؟
افتادیم به من من کردن. به هم نگاه می کردیم، چه بگوییم، یک
دفعه منصور توله سگ را از پشت سرش در آورد و گفت: علی
گفت، بریم اینو بیاریم.
بابا نگاهی به من و لیلا کرد، نگاهی به منصور و گفت: تو بیخود
کردی رفتی اینو آوردی.
از ترس داشتیم زهره ترک می شدیم. منصور به من و لیلا اشاره
کرد و گفت: تقصیر من نیست. تقصیر ایناست.
بابا باز به من و لیلا نگاه کرد و گفت: حالا بیار جلو ببینم چیه؟
منصور دستش را جلو برد. توله دست و پا می زد و می خواست
از زیر پارچه بیرون بیاید. یک دفعه بابا با ملایمت گفت: زبون
بسته رو چرا این طوری کردین؟
کمی نگاهش کرد و بعد ادامه داد: نبرید همین طوری بندازینش تو
حیاط. همه جا رو تجسس میکنه. با این حرف یخمان باز شد.
حدس زدم، علی بابا را راضی کرده و بابا از اول از کار ما خبر
داشته. الان هم فقط می خواسته سر به سرمان بگذارد.
منصور با خوشحالی گفت: پس چیکارش کنیم؟ بابا جواب داد:
بذارش تو به جعبه که هی تو حیاط وول نخوره.
تا چند روز توله را در پیت هفده کیلویی نگه داشتیم. بعد بابا و
محسن روی پشت بام برایش لانه ایی درست کردند. طنابی هم دور
گردنش بستند که تا محدوده مشخصی می توانست دور بزند. گاهی
بابا خودش طناب را باز می کرد و اجازه می داد، حیوان روی
پشت بام بدود. غذای سگ را من بالا می بردم. پسرها از ذوق او
دیگر توی کوچه نمی رفتند و روی پشت بام بازی می کردند. توله
سگ با آن پوست زرد طلایی رنگش هر روز بزرگ تر و قشنگ
تر می شد و بیشتر جست و خیز می کرد. به ما هم انس گرفته بود
و به محض دیدن ما خودش را لوس میکرد، می خواست دور پای
ما بچرخد و لیس مان بزند. ما هم چندان نزدیکش نمی شدیم. روی
همین حساب، من با خلق و خوی سگ که حسن و منصور اسمش
را جیمی گذاشته بودند، آشنا شدم. حالا هم که سگهای سرگردان
دنبالم افتاده بودند، حس میکردم می خواهند به من پناه بیاورند و از
من کمک می خواهند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef