eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 پیشانی زندگی مجید اخوان گردان عبداالله معروف شده بود به «گردان خط شکن».حتی یک عملیات نداشتیم که نیروي پشتیبانی یا مثلاً احتیاط باشد، فقط خط شکن بود. یادم هست آن وقتها مسؤول تخریب لشکر بودم. حاجی برونسی می آمد پیشم می گفت: «اخوان، تخریب چی هایی رو به من بده که تا آخر آخر کار، پاي رفتن داشته باشن.» وقتی می پرسیدم:«چطور؟» می گفت: «چون گردان من گردان عبداالله هست؛ یعنی گردان خط شکنه.» راست هم می گفت.همیشه دورترین، سخت ترین و صعب العبورترین مسیرها را تو عملیات، به گردان او می دادند.رو همین حساب، اسم «برونسی»، هم پیش خودي ها معروف بود،هم پیش دشمن. بارها تو رادیو عراق اسمش را با غلیظ می آوردند و کلی ناسزا می گفتند.براي سرش هم، مثل سر شهید کاوه، جایزه گذاشته بودند. تو یکی از عملیاتها، چهار، پنج تا شهید و زخمی از گردان عبداالله افتادند دست دشمن.شب با خود حاجی نشستیم پاي رادیو عراق.همان اول اخبارش، گوینده با آب و تاب گفت:«تیپ عبداالله به فرماندهی بروسلی " 1 ".تارومار شد.» تا این را شنیدیم، دوتایی با هم زدیم زیر خنده.دنباله ي وراجی شان، از کشتن بروسلی گفتند و دروغهاي شاخ دار دیگر.حاجی بلند می خندید.به اش گفتم:«پس من برم بگم برایت حلوا درست کنن که یک مراسم ختمی بگیریم.» با خنده گفت: «منم باید برم به مسؤول لشکر بگم:دیگه من فرمانده ي گردان نیستم، فرمانده تیپم.» کمی بعد رادیو را خاموش کرد. قیافه ي جدي به خودش گرفت و آهسته گفت: «اخوان، یک گلوله روش نوشته بروسنی، فقط اون گلوله می آد می خوره به پیشانی زندگی من.هیچ گلوله دیگه اي نمی آید، مطمئن مطمئنم.» پاورقی -1 براي گفتن بروسلی، دو تا احتمال می دادیم: دشمن یا تلفظ صحیحش را نمی دانست، یا اینکه گمان می کرد آن مرد والا مقام هم مثل قهرمانان و هنرپیشه هاي فیلمها است! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 زینب گفت: خدا بزرگه مادر، شما بخواید میتونید از اینکه این دو نفر حاضر به همکاری شده بودند، خیلی خوشحال شدم. اما این کافی نبود. به دنبال نیروی کار تا عصر شاید پنج، شش بار دیگر هم به مسجد سر زدم، فشار عصبی که بیشتر از همه به خاطر فرو رفتن پایم در جنازه آن شهید هر لحظه به روحم وارد می شد، حالم را دگرگون کرده بود. کم تحمل شده بودم. می خواستم هر طور شده تکلیف جنت آباد را روشن کنم، میگفتم: بروم داد و بیداد کنم برای اینکه از شرم خلاص شوند، حتما به جوابی می دهند. فکر می کردم اینجا رها شده است و من هر طور که شده باید دیگران را متقاعد کنم به جنت آباد و شهدا اهمیت بدهند. خودم هم خسته شده بودم. دست و پاهایم درد می کرد. حتی بندهای انگشتانم به خاطر فشار و سنگینی جنازهها ورم کرده بود. می رفتم مسجد، نتیجه نمیگرفتم، می آمدم. دوباره عصبی میشدم و می رفتم. آنقدر که دیگر خجالت میکشیدم. خودم هم می فهمیدم حرف های تکراری میزنم ولی دستم به جایی بند نبود. فقط میدیدم مسجد پایگاه و مرکز فرماندهی شده. به نظر می آمد مرکز تصمیم گیری ها، تقسیم نیرو و مواد غذایی و مأمن مردم وحشت زده است. فرماندهان ارتش و سپاه، هیئت امنای مسجد، معتمدین شهر و کلا آدم هایی را که می شد به نوعی روی آن ها حساب کرد آنجا می شد، پیدا کرد. من خوب آنها را نمی شناختم. با هر کس حرف می زدم، می گفت: برو به فلان آقا، به آن حاج آقا حرفت را بزن. تا آنجا که یادم می آید با حاج آقا محمدی، حاج آقا نوری، آقای سلیمانی، محمود فرخی و... حرف زدم. گاه حال خودم را نمی فهمیدم و صدایم بالا می رفت. وقتی به حاج آقا نوری که اسلحه هایی دستش بود، وضعیت جنت آباد را توضیح دادم و گفتم: آب نیست، کفن نیست. گفت: خب شرایط اضطرار است. بدون غسل و کفن دفن کنید. در حال حاضر خرمشهر حکم میدان حرب را دارد و شهدا، شهید در معرکه جنگ به حساب می آیند، نیاز به غسل ندارند. با لباس خودشان می شود آنها را دفن کرد. کسانی هم که به شهدا دست می زنند، نیازی به غسل مسح میت ندارند. گفتم: امکان آوردن آب که هست، تا الان هم با تانکر آب می آوردند. منتهی نیرو نیست. به فکری برای نیروی کمکی بکنید و گفت: از کجا ئیرو بیارم؟ ? گفتم: نیرو نمیتونید بیارید این اسلحه تون رو بدهید. قبول نکرد. پیله کردم و خواستم هر طور شده اسلحه اش را بگیرم. عصبانی شد. من هم عصبی شدم و گفتم: الحمدلله نه نیرو دارید نه اسلحه. ما که نمی ذاریم بلایی سر شهیدامون یاد شده تا صبح، با سنگ و چوب ازشون محافظت می کنیم، شاید فردا یکی از شماها شهید شد، دلتون میخواد جنازه هاتون رو سگها لت و پار کنن؟ همان دختر قد بلند و سبزه رویی که دیروز دیده بودم و از او خوشم آمده بود، جلو آمد و گفت: چیه، چرا این قدر ناراحتی میکنی؟ چرا داد و بیداد راه می اندازی؟ یکدفعه دلم شکست. با بغض صحنه های جنت آباد را برایش گفتم. انگار یک هم زبان پیدا کرده بودم که می توانستم عقده دلم را برایش باز کنم. اشکهایم می ریخت و بدنم میلرزید. با مهربانی پرسید: کدوم دبیرستان بودی؟ گفتم: من دبیرستان نرفته ام. گفت: حالا تو چرا رفتی جنت آباد؟ گفتم: خب اونجا نیازه. بعد من پرسیدم: اسم شما چیه؟ گفت: مریم امجدی، اسم خودت چیه؟ گفتم: اسمم زهراست. سیده زهرا حسینی ولی تو شناسنامه ام اشتباهی نوشته زهره. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef