eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 از گریه اش، ما هم گریه افتادیم؛ من و مادر. همیشه وقت رفتنش اگر مادر ناراحت بود، و یا من گریه می کردم، می خندید و می گفت: «اي بابا، بادمجان بم آفت نداره؛ از این گذشته، سر راه مسافر هم خوب نیست گریه کنید.» ولی این بار مانع نشد. می گفت: «حالا وقتشه، گریه کنید!» کم کم بچه ها همه از خواب بیدار شدند. یکی یکی بوسیدشان و خداحافظی کرد باهاشان.این سري از زیر قرآن هم رد نشد.فقط بوسیدش و زیارتش کرد و رفت. آن روز که او رفت، زینب بیست روزه می شد. آخرین بار که زنگ زد خانه ي همسایه، چند روزي مانده بود به عید؛ اسفند ماه هزارو سیصد شصت و سه بود.وقتی پرسیدم:«کی می آي؟» خندید و گفت:«هنوز هم می گی کی می آي؟ امام جواد (سلام االله علیه) بیست و پنج سالشون بود که شهید شدن، من الان خیلی بیشتر از ایشان عمر کردم! باز می پرسی کی می آي؟ بگو کی شهید می شی؟ کی خبر شهادتت می آد؟» گریه ام گرفت.گفت:«شوخی کردم بابا، همون که می گفتم؛ بادمجان بم آفت نداره.» زینب را هم برده بودم پاي تلفن.گفت: «یه کاري کن که صداش در بیاد.» هر جور بود، گریه اش انداختم. صداش را که شنید، گفت: «خوب، حالا خیالم راحت شد که زینب من سالمه.»... آن روز، چیزهایی از زیارت حضرت فاطمه ي زهرا(سلام االله علیها) و حرف زدن با «بی بی»می گفت، ولی تلفن خش خش می کرد و درست و حسابی نفهمیدم جریان چیست " 1 ". صحبتمان که تمام شد، گوشی را گذاشتم.حسن هم همراهم بود. با هم آمدیم بیرون. حس غریبی داشتم. همه چیز حکایت از رفتن او می کرد. ولی من نمی خواستم باور کنم. خبر عملیات بدر را که شنیدم، هر آن منتظر تلفنش بودم. تو هر عملیاتی، هر وقت می شد، زنگ می زد. خودش هم نمی رسید، یکی دیگر را می فرستاد که زنگ بزند و بگوید: «تا این لحظه هستیم.» عملیات تمام شد. هی امروز و فردا می کردم که تلفن بزند، انتظارم به پاورقی -1 این جریان بین تمام همرزمهایش مشهور است که حضرت صدیقه ي کبري (سلام االله علیها)، زمان و مکان شهادتشان را به او فرموده بودند. و آن قدر این قضیه آفتابی بود که مرحوم شهید برونسی به رفقاي رزمنده اش گفته بود: اگر من در فلان تاریخ و فلان جا شهید نشدم، به مسلمانی ام شک کنید جایی نرسید.بالاخره هم خبر آمد... به آرزوش رسیده بود.آرزویی که بابتش زجرها کشید. جنازه اش مفقود شده بود؛همان چیزي که آرزویش را داشت.حتی وصیت کرده بود روي قبرش سنگ نگذاریم " 1 ". و اسمش را هم ننویسیم. می خواست به تبعیت از مادرش، حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) قبرش بی نام و نشان باشد. روزي که روحش را توي شهر تشییع کردیم، یک روز بهاري بود، نهم اردیبهشت هزارو سیصد و شصت و چهار. پاورقی -1 ما هم به این وصیت عمل کردیم؛ اما اخیراً شخصی از دوستان، خودش اقدام کرد و براي قبر سنگ گذاشت 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فصل هفتم دیگر عصر شده بود، عصر روز چهارم مهر. با دخترها ایستاده بودیم بیرون غسالخانه. لیلا هم دست از کار کشیده، آمده بود بیرون. او را به صباح و زهره، اشرف و افسانه معرفی کردم و گفتم که لیلا خواهرم است. آنها هم سلام و علیک کردند و خسته نباشید گفتند. همین طور که مشغول صحبت بودیم، صدای بابا را شنیدم. مرا صدا می کرد. می خواستم از خوشحالی پر دربیاورم. این دو روز که او را ندیده بودم، دلم خیلی برایش تنگ شده بود. با عکس العمل من، لیلا و دخترها متوجه بابا شدند. من و لیلا دویدیم طرفش. بابا اول من و بعد لیلا را در بغلش گرفت و فشرد. به سلام دخترها هم جواب داد و بعد ساکت ایستاد. به نظرم خیلی خسته می آمد. غم عجیبی توی چهره اش بود. چند لحظه بعد همین که لیلا و دخترها ما را تنها گذاشتند، بدون مقدمه گفت: زهرا می خوام سفارشی بهت بکنم انگار دلم را چنگ زدند. با نگرانی پرسیدم: چه سفارشی؟ سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. توی صورتش دقیق شدم. رنگ و روی پریده اش میگفت که این چند شب را نخوابیده. چشم هایش بی رمق بود. چشم هایی که همیشه پر از مظلومیت و معصومیت بود. یک آن چهره اش در زندان استخبارات جلوی نظرم آمد. همان لحظه ایی که به دا وصیت کرد، مراقب ما باشد و از من و على خواست بچه های خوبی باشیم ودا را اذیت نکنیم. این چهره همان چهره شده بود و همان حالت را داشت احساس کردم برای گفتن حرفش دنبال کلمه می گردد. به دهانش زل زدم، نفسم حبس شده بود. با خودم کلنجار می رفتم که چه می خواهد بگوید. بالاخره سرش را بالا آورد و توی چشم هایم نگاه کرد. طاقت دیدن نگاهش را نداشتم. سرم را انداختم پایین، سکوت را شکست و با لحنی پر از آرامش گفت: زهرا، علی که نیست. محسن هم که خودت میدونی بعد از چند دقیقه سکوت گفت: من دیگه باید بروم. راه افتادیم طرف در جنت آباد. یک لحظه دیدم با دست راستش، دست مرا که شانه به شانه اش می آمدم، گرفت. پنجه هایمان در هم قالب شد. دلم می خواست نگهش دارم ولی نمی شد. به در جنت آباد نزدیک می شدیم. دستم را که بیشتر فشرد، احساس کردم از همیشه به او نزدیک ترم. با دست راستم بازوی راستش را گرفتم. دستش را از میان انگشتانم بیرون کشید و دور کمرم انداخت. فرصت را غنیمت شمردم و سرم را به سینه اش چسباندم. بوی تنش را استشمام می کردم و به خاطر می سپردم. گرمی آغوشش، مهربانی صدایش، محبتی که با فشار دستانش می خواست به من منتقل کند، همه را سعی کردم در خاطرم ثبت کنم و برای یک عمر در دلم نگه دارم. باز هم می خواستم بگویم؛ تنهایم نگذار. چرا وقتی که بیشتر از هر وقت دیگر نیازمند وجودت هستم، می خواهی بروی؟ چرا با رفتنت چنین مسئولیت سنگینی را بر دوشم میگذاری؟ توی وجودم پر از حرف بود، پر از فریاد بود، ولی چیزی از آن به زبانم نیامد. دیگر چیزی به در جنت آباد نمانده بود. قلبم فشرده می شد و غوغایی در دلم برپا بود. کاش می شد از بغلش بیرون نمی آمدم. یک دفعه لیلا که دیده بود بابا در حال رفتن است، خودش را در رساند. من از بغل بابا کناره گرفتم و بابا او را در آغوش گرفت. به خودم گفتم: بیچاره لیلا، نمی داند چه لحظات گرانقدری را می گذراند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef