#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتنودیکم🪴
🌿﷽🌿
پاورقی
-1 از فرمانده گردانهاي تیپ بود که در همان عملیات شهید شد
-2 هر دو شهید شدند
چند دقیقه اي که گذشت، به ام گفت:«اتفاقاً من با شما کار هم داشتم، خدا رسوندت.»
بلند شد. من هم.از بچه ها خداحافظی کردیم و از چادر زدیم بیرون. رفتیم یک گوشه ي دنج. وقتی نشستیم و جا
خوش کردیم، خنده از لبش رفت. قیافه اش جدي شد و شروع کرد به صحبت.
آن روز، حدود یک ساعت و نیم حرف زد برام. حرفهاش همه وصیت بود. بیشتر از هر چیزي، سفارش خانواده و بچه
هاش را می کرد. می گفت: «بعد از من، تو حکم پدر داري براي اونها، اگر تو حقشون کوتاهی بکنی، روز قیامت
مطمئن باش که جلوت می گیرم!»
حتی مسائل دقیق و ظریف را هم می گفت.مثلاً سفارش می کرد که فلان چیز تو خانه است، از فلان جا بر می
داري و این کار را می کنی.
می گفتم: «چه خبره حاج آقا؟ حالا بعداً باز هم رو می بینیم.»
می گفت: «بالاخره وصیت چیز خوبیه.»
می گفتم: «شما از این صحبتها قبلاً هم داشتی، ان شاءاالله صحیح و سالم می مونی و هیچ طوري نمی شه.»
." 1 "
نمی دانم تو آن لحظه ها، عشق به عبدالحسین مانع قبول حقیقت می شد یا واقعاً غفلت مرا گرفته بود و نمی
گذاشت بفهمم که او با حرفهاي روشن و واضحش، دارد می گوید:من می روم!
اصلا حالت چهره اش داد می زد که تو این عملیات، حتماً شهیدپاورقی
-1 در آن لحظات، طوري وصیت می کرد که گویی یقین داشت من زنده می مانم. حتی یادم می آید که به شوخی
به اش گفتم: «شاید من زودتر از شما رفتم.»در جوابم، خنده ي معنی داري کرد و گفت: «نه، ان شاءاالله که شما
سالهاي زیادي زنده می مونی.
می شود.ولی به هر حال قبولش براي من سنگین بود.اگر یقین می کردم عملیات بدر، عملیات آخرش است، به این
سادگی ها ولش نمی کردم.حداقلش این بود که یک تعهد خشک و خالی براي شفاعت و این حرفها ازش می گرفتم.
بعداً که فهمیدم خبر قطعی شهادتش را به خیلی ها داده، غم و غصه ام چند برابر شد.افسوس این را می خوردم که
دیگر کار از کار گذشته است.
تو بحبوحه ي عملیات بدر، به ام مأموریت دادند یک گزارش از منطقه بگیرم.نفهمیدم چطور خودم را رساندم خط.
بیشتر حرص و جوش دیدن عبدالحسین را می زدم.
نزدیک خط که رسیدم، حجازي را دیدم. ازش پرسیدم:
«آقاي برونسی کجاست؟»
گفت: «تو خط مقدم، از همه جلوتره!»
«نمی شه برم ببینمش؟»
«نه، اصلاً امکان نداره.»
دلم بدجوري شور می زد. گفتم: «چرا؟»
گفت: «وضعیت خط خیلی قاطی شده، دشمن چند تا پاتک سنگین زده.»
تو همین اثنا، یکی که داشت می دوید، آمد پیش حجازي.
همان طور که داشت نفس نفس می زد، گفت: «آقاي برونسی... بیسیم...»
حرف تو دهانش بود که حجازي دوید طرف سنگر مخابرات. من، با آن پاي مصنوعی ام، تا آمدم بروم و ببینم قضیه
چیست، ارتباط قطع شده بود " 1 ". اوضاع بچه هاي مخابرات خیلی به هم ریخته بود. حدس زدم باید اتفاقی براي
عبدالحسین افتاده باشد.
جریان را پرسیدم. گفتند: «برونسی، وحیدي، ارفعی و چند تا فرمانده ي دیگه، تو چهار راه خندق هستن.»
گفتم: «خوب این که ناراحتی نداره.»
«آخه از رده هاي بالا دستور دادن که اونا بکشن عقب، ولی حاجی برونسی قبول نکرده.»
حیرت زده گفتم:«قبول نکرد؟!»
جاي تعجب هم داشت. تو بدترین و بهترین شرایط، عبدالحسین کسی نبود که از فرمان مافوق تمرد کند.همیشه
اطاعت محض داشت. سلسله مراتب فرماندهی را می شمرد و می گفت:
«اطاعت از مافوق!اطاعت از حضرت امامه.»
رو همین حسابها، مسأله برام قابل هضم نبود. علت را از بچه ها پرسیدم. گفتند: «دشمن الان از هر طرف شدید
حمله کرده، نوك دفاع ما، درست تو چهار راه خندق متمرکز شده. دو تا گردان تو جناح راست و چپ هستن که
هنوز عقب نشینی نکردن، آقاي برونسی می گفت: اگر ما چهار راه خندق رو خالی کنیم، بچه هاي دیگه، همه شون
یا شهید می شن یا اسیر.
پاورقی
-1 آخرین صحبتهاي سردار شهید برونسی را روي نوار ضبط کرده بودند. بعدا که نوارش را گوش دادم، این موضوع
را دقیق تر فهمیدم که آن بزرگوار چه ایثار و فداکاریی از خودش نشان داده است
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتنودیکم🪴
🌿﷽🌿
حس کردم مرا از یاد برده که این طور سؤال می کند. گفتم: مگه
من دیروز نیومدم اینجا گفتم؛ برای جنت آباد نیرو نیازه؟!
با مکث گفت: جنت آباد! خب خب! گفتم: خب، کو نیرویی که
فرستادید؟ گفت: من از کجا باید نیرو بیارم؟
گفتم: اصلا شما انگار یادت رفته من دیروز اومدم. الان هم وقتی
اومدم، نمی دونستی برای چه کاری اومدم. مرد حسابی وقتی نمی
تونی چرا قول میدی؟ همون دیروز میگفتی نمی شه، می رفتم
سراغ یکی دیگه.
با ناراحتی گفت: حالا میگم نمیشه. برو سراغ یکی دیگه. با
عصبانیت گفتم: حالا دیگه نه. باید هر طور شده با نیرو با اسلحه
جور کنی. گفت: به من چه. مگه من اینجا تعهد دادم؟
گفتم: من نمیدونم. من هم به کسی تعهد ندادم تو جنت آباد بمونم.
ولی احساس وظیفه کردم. شما هم که اینجا ایستادی حتما احساس
وظیفه کردی، حالا هم باید وظیفه ات رو به خوبی انجام بدی
گفت: حالا میگی چی کار کنم؟
گفتم: یه فکری بکنید برای جنت آباد، اونجا هم نیرو میخواد. اون
چندتا غسال که گناه نکردند، غسال شدند. این چند روزه دارند زحمت
میکشند. جون می کنند. بدون اینکه حتی خونه هاشون برن، شبانه
روز دارن کار می کنند. نه کسی به فکر غذاشونه، نه نیرو کی یاد
کمک. شب ها که سگها حمله می کنند اسلحه ای نیست از خودمون
دفاعی بکنیم. حالا هر چی می آییم میگیم نیرو می خوایم، اسلحه
می خوایم، کسی نیست جواب بده. فردا و سگها حمله کردن به
جنازه ها با یکی از جنازه ها را بردن، اونوقت اونجا صاحب
میکنه و این را که گفتم، دیدم عده ایی که دور و برمان جمع شده
بودند. صدایشان در آمد: راست میگه. عجب وضعیه. باید به فکر
اونجا هم باشیم. اینجوری که نمیشه و....
جوان، مستأصل گفت: من اینایی رو که خواهرمون میگه قبول
دارم ولی چه کار کنم، من که کاره ایی نیستم گفتم: منم که نگفتم
شما کارهایی هستید. مگه همین تلفن ها زیر دست شما نیست،
تماس
بگیر با هرجا که صلاح دیدی، وضعیت جنت آباد رو توضیح بده،
بگو هر روز می یان با من دعوا میکنن. اینجوری بگید، اونا هم
مجبور میشن به فکری برای اونجا بکنن.
گفت: باشه. چشم. اگه با تلفن حل میشه، باشه.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef