eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فصل پنجم بالاخره یکی جوابت رو میده عصبانی شدم و گفتم: این چه وضعیه؟ من برم سراغ کی رو بگیرم؟ بگم با کی کار دارم. برم وسط حیاط وایسم داد بزنم آهای یکی به داد من برسه؟ از پرخاش و عصبانیت من خنده اش گرفت و گفت: حالا کارت چیه؟ گفتم: شهدا تو جنت آباد موندن رو زمین. ما دست تنهاییم. آب نیست. کفن کم می آریم. سگ ها هار شدن به جنازه ها حمله میکنند. گفت: حالا شما آرام باشید. یه کمی به خودتون مسلط باشید. من زنگ میزنم به بچه ها، هماهنگ میکنم به تعداد نیرو بفرستن جنت آباد. خوبه؟ دیگر چیزی نگفتم، سرکج کردم و برگشتم جنت آباد، زینب تا لب و لجه آویزان مرا دید، پرسید:ها چی شد؟ گفتم: رفتم گفتم، قول دادن هم نیرو بفرستن برای کمک، هم برای نگهبانی بیان. گفت: خدا کنه این طور باشه بعد به من که می خواستم داخل غسالخانه بروم، گفت: بیا مادر بریم این مادر مرده ها رو دفن کنیم. آب تانکرها تموم شده. دستمون موند تو حنا سر برانکاردی که زینب بالا سرش ایستاده بود را گرفتم و به طرف قبرها راه افتادیم. از جلوی در غسالخانه مردانه که رد شدیم یکی، دو نفر به کمک مان آمدند و زیر برانکارد را گرفتند. جنت آباد تقریبا خلوت شده بود. ده، دوازده نفری بیشتر نبودیم. سر قبرهای خالی که رسیدیم، برانکارد را زمین گذاشتیم. شهید را برداشتیم تا توی قبر بگذاریم. در کمتر از ثانیه ای صدای شکستن دیوار صوتی همه مان را وحشتزده کرد. چشم هایمان به دل آسمان خیره شد، دو تا میگ بودند. تا ما به خودمان بیاییم اولین سری راکت ها را ریختند صداها آنقدر مهیب و نزدیک بود که مطمئن شدیم، جنت آباد را زده اند. زمین و زمان لرزید و گرد و خاک شدیدی بلند شد، هرکس خودش را به طرفی انداخت. صدای اصابت ترکش های راکت به اطراف شنیده می شد. من به محض شنیدن صدای انفجار دستانم را از زیر گردن و کتف جنازه که قصد بلند کردنش را داشتیم، بیرون کشیدم. با در پا توی قبری که قصد داشتیم جنازه را در آن بگذاریم، پریدم و همزمان فریاد زدم: زینب خانم بپر چند ثانیه گذشت، منتظر بودم راکت های بعدی را همین جا بریزد و یکی از آنها روی سرم فرود بیاید. ولی خبری نشد. در حالی که مرتب زیر لب حضرت عباس را صدا میکردم و از او کمک می خواستم، سرم را بالا آوردم تا زینب خانم را ببینم. او کنار جنازه روی زمین پناه گرفته بود، چند تا از مردها هم توی قبرها رفته بودند و تکبیر میگفتند. صدای انفجار دوم از سمت پادگان در آمد و بلافاصله جنت آباد را با مسلسل به رگبار بستند. گلوله ها در فاصله پنجاه تا صد متری ما زمین را شخم می زدند. دوباره سرم را دزدیدم. گلوله ها موقع نشستن به زمین صدای خاصی ایجاد می کردند. نگران زینب بودم. با اینکه می ترسیدم و زمین گیر شده بودم، این لحظات ترس آور برایم جالب بود. ولی هر چه بود، خیلی زود تمام شد. سر و صداها که خوابید، توی آن گودال حس دیگری به من دست ، اگر یکی از آن گلوله ها به من می خورد، حتما همین جا دراز به دراز می افتادم و در خانه ابدی ام جا می گرفتم. با این فکر توی قبر خوابیدم تا ببینم حس و حال قرار گرفتن در توی قبر چطور است. مراحلی را که این روزها موقع تدفین شهدا دیده بودم، به ذهن می آوردم. خواباندن روی پهلوی راست و قرار گرفتن صورت روی خاک، سنگ لحد بالای سر و بعد تاریکی و تنهایی، رعب و وحشت عجیبی توی دلم افتاد. یاد کارها و اعمالم افتادم. صحنه های زندگی ام خیلی سریع از نظرم گذشت. به خدا گفتم: خدایا زمانی مرا از این دنیا پر که مرا بخشیده باشی و اعمال و کردار من آنقدر صالح باشد که دیگر این رعب و وحشت را نداشته باشم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef