#کتابدا🪴
#قسمتهشتادپنجم🪴
🌿﷽🌿
خیلی خسته بودیم. به سمت اتاق ها رفتیم. وقتی از کنار ده، دوازده
شهید گمنامی که جلوی مسجد خوابانده بودیم، گذشتیم، یک لحظه
ایستادم و نگاهشان کردم.
گفتم: الان خانواده های شما کجا هستند؟ کجا دنبال شما می گردند؟
زینب گفت: من برای همین دلم نیومد برم خونه.
زیاد نایستادیم و راه افتادیم. امیدوار بودم نیروهای کمکی که آن
جوان مسجدی قول آمدنشان را داده بود تا الآن سر و کله شان پیدا
شده باشد. ولی وقتی جلوی اتاق ها رسیدیم، دیدم هیچ خبری نیست.
مریم خانم و آن زن همکارش هنوز مشغول حرف زدن بودند.
پیرمرد دراز کشیده بود و به رادیو بی بی سی گوش میکرد. آن
یکی هم آنطرف تر خوابیده بود. زینب هم ایستاد به حرف. من
رفتم توی اتاق. به زاویه سه گوشی که دیواره فلزی کمد با دیوار
ایجاد کرده بود، تکیه دادم و پاهایم را دراز کردم. پر چادر را
رویم کشیدم. دو، سه دقیقه بعد زینب گفت: مامان نمی آیی، بیرون
بخوابی؟
گفتم: نه
این را که گفتم، زینب خانم و به دنبالش مریم خانم آمدند داخل و
روی موکت دراز کشیدند. به من هم گفتند: چرا اون جوری
نشستی؟ پاشو بیا درست بخواب.
گفتم: این جوری راحت ترم
دیگر نگفتم که دلم برنمی دارد روی آن موکت کثیف بخوابم.
موکتی که غیر از کهنگی و نخ نما بودن، انگار سالها بود روی آب
را به خود ندیده بود. هوای اتاق هم برخلاف هوای خنک و
دلچسب بیرون، دم کرده و سنگین بود. با این حال قبل از اینکه
خوابم ببرد، بلند شدم و در چوبی اتاق را روی هم گذاشتم
مریم خانم که متوجه کارم شد، گفت: چرا در رو میبندی؟ خفه
میشیم. گفتم: این طوری خیالمون راحت تره. گفت: حالا تو این
تاریکی کی هست ما رو ببینه.
مجبور شدم در را نیمه باز بگذارم و برگردم سر جایم. سعی کردم
بخوابم اما تا چشمانم گرم می شد و روی هم می رفت، ولوله و
همهمه غریبی توی سرم میپیچید و با هول از جا میپریدم. دور و
برم را که نگاه می کردم تازه یادم می افتاد کجا هستم. صلوات می
فرستادم و دوباره از خستگی چرتم می برد و چند دقیقه بعد دوباره
از خواب میپریدم. خواب زینب و مریم خانم سنگین شده بود. انگار
نه انگار که چنین روز وحشتناکی را پشت سر گذاشته اند. از آن
طرف صدای څرځر کردن پیرزن که بیرون خوابیده بود با صدای
خر و پف مریم خانم قاطی شده بود و اعصابم را به هم می ریخت.
اگر هم خودم دچار کابوس نمی شدم، صدای این ها مرا از خواب
می پراند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef