eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *نگران نباش* من به محمدحسین گفتم بابا خدا وکیلی شما بیایید بروید ما بچه‌ها را نجات می‌دهیم محمدحسین تو که وضعیتت از همه خرابتر است قبلا توی خیبر شیمیایی شدی برو اینجا نمون ماسک هم که نداری زودتر برو خودت را شست و شو بده گفت نترس نگران نباش باهم‌هستیم خلاصه خیلی اصرار کردم اما گوش نکرد وقتی به خرابه‌های اتاق رسیدیم صدای حسین متصدی را از زیر آوار شنیدیم که بدجوری داد و فریاد می کرد (به نقل از حاج اکبر رضایی) *بارقه امید* راکت که منفجر شد ساختمان فرو ریخت من زیر آوار ماندم آنهایی که توی اتاق به در نزدیک بودند توانستند خودشان را نجات دهند اما بقیه از جمله خود من همانجا گیر کردیم فریاد می‌زدم و کمک می‌خواستم نفسم داشت بند می آمد ناگهان صدای محمد حسین بارقه ای از امید در دلم روشن کرد صدای صحبت هایشان به گوشم می‌رسید مطمئن شدم که نجات پیدا خواهم کرد بچه‌هاکمک کردند تا من از زیر آوار بیرون بیایم من که اول بیرون آمدم گفتم وزیری، دیندار، دامغانی، کیانی و چند تا از بچه ها هنوز زیر آوارند آنها هر کدام را بیرون می‌آوردند شهید شده بود من نمی‌دانستم دقیق چه کسانی توی اتاق بودند و این کار را مشکل کرده بود حالم از دیدن پیکرهای پاک بچه‌ها دگرگون شده بود و به ذهنم فشار می آوردم ناگهان یادم آمد که شگرف نخعی قبل از انفجار مقابل من نشسته بود به محمدحسین گفتم شگرف هنوز زیر آوار است تا این حرف را زدم همگی دوباره شروع به جستجو کردند اما نتوانستند او را پیدا کنند محمدحسین گفت اینطور نمی‌شود بروید لودر بیاورید در همین موقع صدایی توجه همه را به خود جلب کرد او شگرف بود که از پشت سر می‌آمد گفتم تو کجا بودی؟ مگه زیر آوار نموندی؟ گفت نه راه باز شده و من به سمت بیرون فرار کردم با آمدن شگرف دیگر بچه‌ها مطمئن شدند کسی جا نمانده است (به نقل از حسین متصدی) *آقا تو نیا* بعد از آن انفجار قرار شد آنها که سالم هستند آن طرف اروند بروند من، محمدحسین، رمضان راجی، منوچهر شمس الدینی و چند نفر دیگر با هم راه افتادیم راجی به محمدحسین گفت آقا تو دیگر نیا آن طرف قبلاً شیمیایی شدی برو خدای نکرده کار دست خودت می دهی محمدحسین گفت من طوریم نیست مشکلی ندارم با یک قایق از اروند گذشتیم و وارد منطقه عملیاتی شدیم چند قدمی نرفته بودیم شمس الدینی حالش به هم خورد چون حالت تهوع اولین مشکلی است که برای مصدوم شیمیایی پیش می‌آید محمدحسین به من گفت شمس الدینی را ببر لب آب و با یک قایق بفرست عقب به نظر می‌رسید خودش هم حال خوبی نداشت ولی به فکر دیگران بود منوچهر را آوردم لب آب و به وسیله یک قایق به آن طرف فرستادم وقتی برگشتم محمدحسین پرسید چه کار کردی؟ گفتم هیچی فرستادمش گفت خیلی خوب پس برویم. هنوز به خط مقدم نرسیده بودیم که محمدحسین حالت تهوع پیدا کرد شانه‌هایش را گرفتم محمدحسین چی شد؟ گفت چیزی نیست معلوم بود که خودش را نگه داشته هر چه جلوتر می رفتیم حالش بدتر می شد تا جایی که نتوانست ادامه دهد حاجی محمد حسین را سوار ماشین کرد و گفت سریع او را به عقب برگردانید (به نقل از ابراهیم پس دست) 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 شب عملیات، حاج عبدالحسین توانست زودتر از بقیه و با کمترین تلفات هدف را بگیرد، با وجود این که منطقه ي عملیاتی او زمین پیچیده تري هم داشت. همان طور که گفته بود، یک توسل لازم داشت. شاخکهاي کج شده علی اکبر محمدي پویا اواخر سال شصت و دو بود. دقیقاً یادم نیست آن روز مناسبتی داشت یا نه، ولی می دانم بچه هاي گردان را جمع کرد که براشان حرف بزند. تو مقدمات صحبتش، مثل همیشه گفت: «السلام علیک یا فاطمه الزهرا، سلام االله علیها.» بغض گلوش را گرفت و اشک تو چشمهاش جمع شد. همیشه همین طور بود، اسم حضرت را که می برد بی اختیار اشکش جاري می شد. گویی همه ي وجودش عشق و ارادت بود به آن حضرت، و حضرات مقدسه ي دیگر (علیهم السلام.) موضوع صحبتش، حول و حوش امدادهاي غیبی می گشت. لابلاي حرفهاش، خاطره ي قشنگی تعریف کرد؛ خاطره اي از یکی از عملیاتها. گفت: شب عملیات، آرام و بی سرو صدا داشتیم می رفتیم طرف دشمن. سر راه یکهو خوردیم به یک میدان مین. خدایی شد که فهمیدیم میدان مین است، وگرنه ما گرم رفتن بودیم و هواي این طور چیزها را نداشتیم. بچه هاي اطلاعات، اصلاً ماتشان برده بود. آنها موضوع را زودتر از من فهمیدند. وقتی به ام گفتند، خودم هم ماتم برد. شبهاي قبل که می آمدیم شناسایی، همچین میدانی ندیده بودیم. تنها یک احتمال وجود داشت و آن هم این که راه را کمی اشتباه آمده بودیم. آن طرف میدان مین، شبح دژ دشمن تو چشم می آمد. ما نوك حمله بودیم و اگر معطل می کردیم، هیچ بعید نبود عملیات شکست بخورد. با بچه هاي اطلاعات، شروع کردیم به گشتن. همه ي امیدمان این شد که معبر خود عراقی ها را پیدا کنیم. چند دقیقه اي گشتیم. ولی بی فایده بود. کمی عقب تر از ما، تمام گردان منتظر دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند. بچه هاي اطلاعات، خیره - خیره نگاهم می کردند. «چکار می کنی حاجی؟» با اسلحه ي کلاش به میدان مین اشاره کردم. «می بینی که! هیچ راه کاري برامون نیست.» «یعنی .... برگردیم؟!» چیزي نگفتم. تنها راه امیدم به در خانه ي اهل بیت (علیهم السلام) بود. متوسل شدم به خود خانم حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها.) با ناله گفتم: «بی بی، خودتون وضع ما رو دارید می بینید، دستم به دامنتون، یک کاري بکنید.» به سجده افتادم روي خاکها و باز گفتم: « شما خودتون تو همه ي عملیاتها مواظب ما بودید، این جا هم دیگه همه چیز به لطف و عنایت خودتون بستگی داره.» تو همین حال گریه ام گرفت. عجیب هم قلبم شکسته بود که: خدایا چکار کنیم؟! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef