#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدپنجاهششم🪴
🌿﷽🌿
عملیات که تمام شد به آبادان برگشتم و زندگی را در احمدآباد از
سر گرفتیم. مدتی بعد آقای موسوی و اقبال پور به مرخصی رفتند
و خانم هایشان را هم بردند. با رفتن آنها من خیلی تنها شدم. از
آنجا که حبیب بیشتر مواقع در خطوط درگیری بود و من تنها می
ماندم، با یکی از دوستانش به نام آقای مصبوبی صحبت کرد تا من
پیش خانم او و به خانه آنها بروم به این صورت چند وقتی را در
خانه آنها به سر بردم. هفته ای یکبار که حبیب از خط می آمد به
خانه می رفتیم و فردایش به همانجا برمی گشتم
در این رفت و آمدها حادثه ایی پیش آمد که متوجه شدم حبیب
خوب نمی بیند. از بس توی منطقه با چراغ خاموش رانندگی کرده
بود، دید چشمانش کم شده بود. گفتم: مثل اینکه چشم هات ضعیف شده؟
گفت: نه دید من خیلی هم خوبه، قدرت خدا توی تاریکی هم خوب
می رونما در همین بین دیدم انگار فلکه روبرو را نمی بیند، چون نه سرعتش را کم کرد و نه به طرفی پیچید. گفتم: مواظب باش داریم میریم تو جدول
گفت: نه بابا هنوز به فلکه نرسیدیم حرفش تمام نشده بود که جلوی ماشین یک هو روی جدول بالا رفت. گفتم: ظاهرا امشب فلکه از جای همیشگی اش جلوتر اومده
یک بار وقتی به خانه خودمان رفتیم، دیدیم یک توپ ۲۳۰ و با
خمپاره ۱۲۰ »درست به خاطر ندارم به خانه خورده و بیشتر
طبقه دوم فرو ریخته، سقف طبقه اول هم خراب شده است، همه
چیز به هم ریخته بود و خاک و خل همه جا را برداشته بود. دیگر
نمی شد در آنجا زندگی کرد، باید از آنجا می رفتیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef