#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدچهارم🪴
🌿﷽🌿
چون جلوتر از بقیه بودم پا شل کردم و این حرف را به من
از جلوی اتوبوس گفتند: قبل از اینکه بروید تو باید شما را بگردیم
و دست ها و چشم هایتان را ببندیم
زهره که هول شده بود با عصبانیت گفت: نه خیر من اجازه نمی
دم و به طرف من برگشت أوضاع را که این طور دیدم از این همه
نامردی سرتاپایم شروع کرد به لرزیدن. گفتم: مگه ما دشمن ایم که شما با ما این طور رفتار می کنید؟ شما که از بعلي ها بدتریدا حق ندارید دست به ما بزنیده شده ما رو همین جا پای اتوبوسی
تیربارون کنید، ما اجازه همچین کاری رو به شما نمی دهیم
صباح و اشرف هم اعتراض کردند و آنها مجبور شدند کوتاه بیایند.
سوار اتوبوس شدیم و پشت سر هم توی ردیف اتوبوس ها نشستیم.
در همین حین متوجه شدیم آقا یدی و دوستانش هم سوار ماشین شان
شدند. من فرصت را غنیمت شمردم و آهسته به صباح گفتم این ها
می خواهند ما را بشکند تا ما به التماس بیفتیم، کوتاه نمایید. این ها خودشان هم توی کار خودشان مانده اند
سرگروه که دید من پچ پچ می کنم، با تندی گفت: چی دارید به هم
می گوید؟ بلند شو بشین اونطرف، من محل نگذاشتم، به یکی از
افرادش اشاره کرد. او از عقب آمد و لوله اسلحه را پشت گردنم
فشار داد و هل داد که بلند شوم. هم من و هم بقیه را پراکنده روی
صندلی ها جا دادند و بالای سرمان ایستادند. اشرف که دیگر خیلی
جوش آورده بود، گفت: این چه وضعیه مسخره اش را در آوردید
مگه ما اسیر شماییم که این جور برخورد می کنید؟
یکی از آنها بلند گفت: هبا
سائین راه افتاد و این بار آنها ما را مسخره کردند. ما هم ساکت به این فکر بودیم که سر از کجا در می آوریم. به خودم گفتم: دیگر لیلا
را با خودم هیچ کجا نمی آورم. مسافت زیادی را در تاریکی طی
کردیم، درب دا قان و کلافه شده بودم، فشار گرسنگی و خواب
آزارم می داد. این گرفتاری بدجوری خسته ام کرده بود. دلم می
خواست هرچه زودتر از دست این دیوانه ها رها شویم. حتی اگر به
قیمت اعدام شدنمان بود. ولی هرچه فکر میکردم ذرهایی باورم
نمیشد که این ها بتوانند مدرکی علیه ما ارائه کنند که به اعدام ما
منجر شود. بالاخره به مکانی که مدنظر آنها بود رسیدیم، ما را
جداجدا پیاده کردند و به داخل ساختمانی بردند
بعد از کمی انتظار داخل راهرو ما را وارد اتاق بزرگی کردند که
چند ارتشی درجه دار با لباس های پلنگی و کلاه سبز دور تا دور
یک میز نشسته بودند، ما که وارد شدیم به تکاورها گفتند، شما
بیرون بایستید یکی از آنها که به ظاهر مافوق بقیه بود پرسید:
جریان چیه ؟ این صحبت هایی که می کنند، داستانش چیه؟
همه با هم شروع به صحبت کردیم و دوباره همان افسر گفت: یکی
تون صحبت کنه....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef