#سرزمین_یاس
#برگشصتچهارم
ــ آقاى نويسنده! نمى شود مقدار بيشترى در اينجا بمانيم؟
ــ براى چه؟
ــ دلم اسير اين خانه شده است. دوست دارم مدّتى ديگر بمانم و بيشتر با على و فاطمه (ع) آشنا شوم.
ــ اتّفاقاً من هم در همين فكر بودم.
اين گونه مى شود كه برنامه بازگشت به شهر خود را عقب مى اندازيم.
صداى اذان بلال به گوش مى رسد. بلند مى شويم و به مسجد مى رويم و با پيامبر نماز مى خوانيم.
بعد از نماز، مردم به خانه هاى خود مى روند. فقط چند نفر كنار پيامبر باقى مانده اند.
پيامبر مى خواهد امروز به خانه اُمّ اَيمن برود و او را ببيند. پيامبر گاه گاهى به خانه او سر مى زند. آيا موافقى ما هم همراه پيامبر برويم؟
تو با من موافقى. خيلى دلت مى خواهد بدانى اُمّ اَيمن كيست. پيامبر از مسجد بيرون رفت. ما نيز بايد برويم. همراه پيامبر كوچه هاى مدينه را پشت سر مى گذاريم.
الآن ما كنار خانه اُمّ اَيمن هستيم. پيامبر درِ خانه را مى زند. پسر اُمّ اَيمن مى آيد و در را باز مى كند. پيامبر وارد خانه مى شود. وقتى پيامبر اُمّ اَيمن را مى بيند او را "مادر" خطاب مى كند و حال او را مى پرسد و مدّتى با او سخن مى گويد.
بعد از لحظاتى پيامبر از جا برمى خيزد و با اُمّ اَيمن خداحافظى مى كند و از خانه بيرون مى رود.
ما پيامبر را تا نزديك مسجد همراهى مى كنيم و سپس به خانه دوستمان مى رويم. وقتى به آنجا رسيديم مى پرسى: آيا مى دانى چرا پيامبر اُمّ اَيمن را "مادر" خطاب كرد؟
من در جواب مى گويم: وقتى پيامبر به دنيا آمد، براى او دايه اى گرفتند. حليمه سعديّه دو سال از پيامبر نگهدارى كرد. بعد پيامبر نزد مادرش آمنه آمد. اُمّ اَيمن به آمنه نيز كمك مى كرد. بعد از مدّتى آمنه از دنيا رفت و بعد از آن، عبد المطلب پيامبر را به خانه خود برد. اُمّ اَيمن هم به خانه او رفت. در واقع، اُمّ اَيمن در حقِّ پيامبر مادرى مى كرد.
وقتى رسول خدا به پيامبرى مبعوث شد، اُمّ اَيمن از اوّلين زنانى بود كه به او ايمان آورد.
اكنون اُمّ اَيمن پسرى به نام "اُسامه" دارد و پيامبر به او خيلى علاقه دارد. اين اسامه جوان بسيار لايقى است، به زودى آوازه سپاه اسامه در همه جا خواهد پيچيد.
نكته جالب اين است كه پيامبر در سخن خود اُمّ اَيمن را اهل بهشت معرّفى كرده است.
🌻🌻🌻🌻💐🌻🌻🌻🌻
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمین_یاس
#برگشصتپنجم
ما كنار خانه اُمّ اَيمن ايستاده ايم. در مى زنيم. پسر او اسامه در را باز مى كند.
ــ ما مى خواهيم با اُمّ اَيمن سخن بگوييم.
ــ چند لحظه صبر كنيد تا به مادر خبر بدهم.
بعد از لحظاتى ما وارد خانه مى شويم و به آن اتاقِ روبرويى مى رويم و منتظر مى مانيم.
اكنون اُمّ اَيمن وارد اتاق مى شود. بعد از سلام و احوال پرسى، تو با اشاره به من مى فهمانى كه من بايد سؤال كنم. آخر تو خجالت مى كشى. من صدايم را صاف مى كنم و مى گويم:
ــ ببخشيد، ما حكايتى را در مورد شما شنيده ايم و مى خواهيم در مورد آن سؤالى از شما بپرسيم.
ــ چه حكايتى؟
ــ اين كه شما در بيابان گرفتار شديد و هيچ آبى همراه شما نبود و خدا از آسمان براى شما آب فرستاد.
ــ آن نظر لطف خدا بود. خدا به بندگان خودش هميشه نظر مهربانى دارد.
ــ ما مى خواهيم بدانيم شما در زندگى چه كارى انجام داده ايد كه خدا اين گونه در حقّ شما لطف كرد.
ــ براى چه مى خواهيد اين را بدانيد؟
ــ آخر من مى خواهم اين كرامت بزرگ را براى ديگران بنويسم. جوانان ما به شدت نيازمند كسانى هستند كه از آنها الگو بگيرند.
ــ حالا كه اين طور شد برايت مى گويم. لطفى كه خدا در آن بيابان به من نمود، يك راز بيشتر ندارد.
ــ اين راز چيست؟
ــ راز خدمتگزارى فاطمه (س). من خدمتگزار فاطمه (س) بودم و هستم. خداوند اگر آن روز به من نظر لطفى كرد فقط به خاطر اين بوده است.
ــ يعنى خدمت به فاطمه (س) اين قدر ارزش دارد؟
ــ آرى، پسرم! خدمت به فاطمه (س) سعادتى است كه نصيب هر كس نمى شود. هر كه به فاطمه (س) و آرمان و مكتبِ او خدمت كند پيش خدا عزيز مى گردد.
ناگهان اشك در چشمانش حلقه مى زند و ديگر نمى تواند سخن بگويد. من و تو تعجّب مى كنيم. چرا حال اُمّ اَيمن منقلب شد؟
اُمّ اَيمن اشك هايش را پاك مى كند و مى گويد:
ــ ببخشيد، من خاطرات زيادى از فاطمه (س) دارم و هر وقت به ياد آنها مى افتم بى اختيار اشكم جارى مى شود.
ــ آيا براى ما از آن خاطرات حرفى مى زنى؟ من مى خواهم آنها را در كتابم بنويسم تا همه از اين خاطرات باخبر شوند.
اُمّ اَيمن به فكر فرو مى رود. بعد از مدّتى رو به ما كرده و مى گويد: باشد. من بعضى از آن خاطرات را براى شما مى گويم.
ما خيلى خوشحال مى شويم; امّا صداى اذان مى آيد. بايد براى نماز به مسجد برويم.
قرار مى شود كه فردا يك ساعت قبل از اذان ظهر اينجا باشيم.
💖💖💖💖🌻💖💖💖💖
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمین_یاس
#برگشصتششم
ما كنار خانه اُمّ اَيمن ايستاده ايم. در مى زنيم. پسر او اسامه در را باز مى كند.
ــ ما مى خواهيم با اُمّ اَيمن سخن بگوييم.
ــ چند لحظه صبر كنيد تا به مادر خبر بدهم.
بعد از لحظاتى ما وارد خانه مى شويم و به آن اتاقِ روبرويى مى رويم و منتظر مى مانيم.
اكنون اُمّ اَيمن وارد اتاق مى شود. بعد از سلام و احوال پرسى، تو با اشاره به من مى فهمانى كه من بايد سؤال كنم. آخر تو خجالت مى كشى. من صدايم را صاف مى كنم و مى گويم:
ــ ببخشيد، ما حكايتى را در مورد شما شنيده ايم و مى خواهيم در مورد آن سؤالى از شما بپرسيم.
ــ چه حكايتى؟
ــ اين كه شما در بيابان گرفتار شديد و هيچ آبى همراه شما نبود و خدا از آسمان براى شما آب فرستاد.
ــ آن نظر لطف خدا بود. خدا به بندگان خودش هميشه نظر مهربانى دارد.
ــ ما مى خواهيم بدانيم شما در زندگى چه كارى انجام داده ايد كه خدا اين گونه در حقّ شما لطف كرد.
ــ براى چه مى خواهيد اين را بدانيد؟
ــ آخر من مى خواهم اين كرامت بزرگ را براى ديگران بنويسم. جوانان ما به شدت نيازمند كسانى هستند كه از آنها الگو بگيرند.
ــ حالا كه اين طور شد برايت مى گويم. لطفى كه خدا در آن بيابان به من نمود، يك راز بيشتر ندارد.
ــ اين راز چيست؟
ــ راز خدمتگزارى فاطمه (س). من خدمتگزار فاطمه (س) بودم و هستم. خداوند اگر آن روز به من نظر لطفى كرد فقط به خاطر اين بوده است.
ــ يعنى خدمت به فاطمه (س) اين قدر ارزش دارد؟
ــ آرى، پسرم! خدمت به فاطمه (س) سعادتى است كه نصيب هر كس نمى شود. هر كه به فاطمه (س) و آرمان و مكتبِ او خدمت كند پيش خدا عزيز مى گردد.
ناگهان اشك در چشمانش حلقه مى زند و ديگر نمى تواند سخن بگويد. من و تو تعجّب مى كنيم. چرا حال اُمّ اَيمن منقلب شد؟
اُمّ اَيمن اشك هايش را پاك مى كند و مى گويد:
ــ ببخشيد، من خاطرات زيادى از فاطمه (س) دارم و هر وقت به ياد آنها مى افتم بى اختيار اشكم جارى مى شود.
ــ آيا براى ما از آن خاطرات حرفى مى زنى؟ من مى خواهم آنها را در كتابم بنويسم تا همه از اين خاطرات باخبر شوند.
اُمّ اَيمن به فكر فرو مى رود. بعد از مدّتى رو به ما كرده و مى گويد: باشد. من بعضى از آن خاطرات را براى شما مى گويم.
ما خيلى خوشحال مى شويم; امّا صداى اذان مى آيد. بايد براى نماز به مسجد برويم.
قرار مى شود كه فردا يك ساعت قبل از اذان ظهر اينجا باشيم.
🌹🌹🌹🌹❤️🌹🌹🌹🌹
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمین_یاس
#برگشصتهفتم
نزديك ساعت يازده صبح شده، ما به سوى خانه اُمّ اَيمن حركت مى كنيم. در خانه را مى زنيم.
امروز خود اُمّ اَيمن در خانه را براى ما باز مى كند. معلوم مى شود او منتظر ما بوده است. وارد اتاق شده و مى نشينيم. من قلم و كاغذ خود را آماده مى كنم و منتظر مى مانم.
* اُمّ اَيمن اوّلين خاطره خود را چنين بيان مى كند:
شب عروسى فاطمه (س) بود. همه مهمان خانه پيامبر بوديم. مى خواستيم بعد از شام، فاطمه (س) را به خانه على (ع) ببريم.
يادم نمى رود آن شب پيامبر دست على (ع) و فاطمه (س) را گرفت و روى سينه خود گذاشت. سپس هر دو را بوسيد و دست فاطمه (س) را در دست على (ع) گذاشت.
پيامبر همراه ما بود. وقتى فاطمه (س) وارد خانه على (ع) شد، پيامبر لحظه اى كنار خانه على (ع) ايستاد و فرمود: "من با دوستانِ شما دوست هستم و با دشمنان شما دشمن مى باشم".
همه تعجّب كردند كه چرا پيامبر اين جمله را در كنار درِ خانه على مى گويد. چه رمز و رازى در اين مكان نهفته است؟ نمى دانم. خدا و پيامبرش بهتر مى دانند.
به هر حال، پيامبر، گل ياسش را به على سپرد و به خانه خود رفت.
از شما چه پنهان آن شب من خيلى ناراحت بودم. آخر، مراسم عروسى فاطمه (س) خيلى ساده برگزار شده بود. هيچ كس بر سر فاطمه (س) نُقل و سكّه نريخت! آخر آن زمان رسم بود وقتى عروس پا به خانه شوهر مى گذاشت بر سر عروس، نُقل و سكّه مى ريختند!
آن شب گذشت. فرداى آن شب، خانه يكى از همسايه ها عروسى بود. من هم به آنجا رفتم. در آن مراسم بر سر عروس نقل و سكّه زيادى ريختند. من هم مقدارى از آنها را برداشتم.
مى خواستم به خانه خود بروم; امّا با خود گفتم ابتدا بروم و پيامبر را ببينم. پيامبر نگاهى به دست من كرد و گفت: اُمّ اَيمن! همراه خود چه دارى؟
نمى دانم چه شد كه با اين سؤال پيامبر بغضم تركيد و اشكم جارى شد.
پيامبر خيلى تعجّب كرد. من همان طور كه گريه مى كردم سكّه ها را به پيامبر نشان دادم و گفتم: اى رسول خدا! اين ها سكّه هايى است كه بر سر عروس همسايه ما ريختند; امّا در عروسى فاطمه (س) هيچ كس براى او اين كار را نكرد. مگر فاطمه (س) از دختران ديگر چه كم داشت؟
من خودم از بعضى ها شنيدم كه مى گفتند: "فاطمه (س) كه خواستگارهاى خوب و پولدار داشت پس چرا همسر على (ع) شد؟ على (ع) كه از مال دنيا چيزى ندارد!".
كاش آن شب على (ع) پولى قرض مى كرد و نُقل و سكّه بر سر عروس خود مى ريخت!
پيامبر رو به من كرد و گفت: "گريه نكن! به خدا قسم! در شب عروسى فاطمه (س)، جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل با هزاران فرشته به زمين آمدند. آن شب خدا دستور داد تا درخت طُوبى بر سر فاطمه (س) جواهرات بهشتى بريزد و فرشته ها، اين جواهر بهشتى را برمى داشتند. اُمّ اَيمن! خدا آن شب درخت طوبى را به فاطمه (س) هديه داد".
با شنيدن اين سخن، آرام شدم. سكّه هايى را كه در دستم بود بر روى زمين ريختم.
اين سكّه ها مال دنيا بود و تمام شدنى!
خدا چيزى به فاطمه (س) داد كه هيچ وقت تمام نمى شود و جاويد و ابدى
است.
🌻🌻🌻🌻❤️🌻🌻🌻🌻
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمین_یاس
#برگشصتهشتم
شايد بخواهى بيشتر از درخت طوبى بدانى، پس گوش كن:
درخت طوبى، درخت بزرگى است. اگر پانصد سال زير سايه آن قدم بزنى، باز از سايه آن بيرون نمى روى.
هر شاخه آن صد نوع ميوه دارد، هر ميوه اى كه بخواهى مى توانى از آن بچينى و اگر از شاخه آن ميوه بچينى، فورى جايش، ميوه ديگرى سبز مى شود. در همه خانه هاى بهشتى شاخه اى از آن وجود دارد. روزىِ همه اهل بهشت از اين درخت است. پيامبران هم مهمانِ كرم فاطمه (س) هستند.
در زير اين درخت، چهار نهر جارى است: نهرى از آب گوارا، نهرى از شير، نهرى از شراب بهشتى، نهرى از عسل".
ديگر چه بگويم؟ هر وقت به بهشت بروى مى توانى عظمت درخت طوبى را ببينى. آن وقت مى توانى بفهمى كه خدا در شب عروسى فاطمه (س) چه چيزى به فاطمه (س) داده است.
اُمّ اَيمن دوّمين خاطره خود را چنين بيان مى كند:
چند سال قبل، يك شب خواب پريشانى ديدم، از خواب بيدار شدم گريه كردم. مى ترسيدم بلايى براى پيامبر پيش بيايد. تا صبح كارِ من گريه بود. همسايه ها كه صداى گريه مرا شنيده بودند به خانه ام آمدند.
آنها از من سؤال كردند چه شده است؟
من جرأت نمى كردم خواب خود را تعريف كنم و همانطور گريه مى كردم.
خبر به گوش پيامبر رسيد و كسى را به دنبال من فرستاد. من نزد پيامبر رفتم. او به من گفت:
ــ اُمّ اَيمن! چه شده است؟ خوابت را تعريف كن، ببينم چه چيزى تو را نگران كرده است!
ــ نه، من نمى توانم آنچه را در خواب ديده ام به زبان بياورم. خدايا! از همه بلاها به تو پناه مى برم!
ــ هر خوابى تعبير خودش را دارد. تو خوابت را بگو تا آن را تعبير كنم.
ــ ديشب خواب ديدم كه پاره اى از بدن شما در دست من بود. خاك بر سرم! چه بلايى قرار است براى شما پيش بيايد؟
ــ اين كه خواب خوبى است! مبارك است!!
ــ آيا درست شنيدم؟ يعنى هيچ بلايى نمى خواهد براى شما پيش بيايد؟
ــ اُمّ اَيمن! به زودى فاطمه پسرى به نام حسين به دنيا مى آورد. حسين پاره تن من است و تو پاره تن مرا در بغل مى گيرى.
از آن روز به بعد من منتظر بودم تا حسين (ع) به دنيا بيايد. مدّتى گذشت و خبر تولّد حسين (ع) به من رسيد.
به خانه فاطمه (س) رفتم. حسين (ع) را در آغوش گرفتم. او را بوسيدم. او چقدر شبيه پيامبر بود.
هنوز پيامبر حسين (ع) را نديده بود. از فاطمه (س) تقاضا كردم تا حسين را براى پيامبر ببرم. او قبول كرد.
حسين در آغوش من بود و من به سوى خانه پيامبر رفتم. وارد خانه شدم. پيامبر تا نگاهش به من افتاد فهميد كه من حسين (ع) را براى او آورده ام. از جا برخواست، چهره اش از شادى مى درخشيد. جلو آمد. در حالى كه لبخندى بر لب داشت گفت: اُمّ اَيمن! يادت هست خواب ديده بودى كه پاره تن من در دست تو بود. ديدى خواب تو چگونه تعبير شد.
🦋🦋🦋🦋🌻🦋🦋🦋🦋
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمین_یاس
#برگشصتنهم
من در خواب ديده بودم كه پاره اى از پيكر پيامبر بر روى دستم است. نگاهى به دستم كردم، حسين (ع) بر روى دست من مى خنديد. من حسين (ع) را روى دست پيامبر نهادم. اشك شوق پيامبر جارى شد. حسين (ع) را مى بوسيد و مى بوييد. نمى دانم چرا لب هاى او را بوسه مى زد؟
* سوّمين خاطره اُمّ اَيمن اين بود:
وقتى كه حسين كوچك بود من براى كمك به فاطمه (س) به خانه او مى رفتم. يك روز كه به آنجا رفتم، ديدم كه فاطمه (س) كنار آسياب دستى خوابش برده است.
آن روزها ما خودمان بايد گندم را با آسياب كوچك خانگى آسياب مى كرديم و نان مى پختيم. كار آسياب كردن گندم كار مشكلى بود و ساعتى وقت مى گرفت.
گويا آن روز فاطمه (س) خسته شده بود كه كنار آسياب خوابش برده بود. من با چشم خود ديدم كه آسياب خودش مى چرخد. خيلى تعجّب كردم.
نگاهى به گهواره انداختم، ديدم كه حسين در گهواره است ولى اين گهواره خودش تكان مى خورد.
چيز عجيب تر اين كه تسبيح فاطمه (س) را ديدم كه گويى يك نفر آن را مى چرخاند.
من با تعجّب به اين منظره نگاه مى كردم. دلم نيامد فاطمه (س) را از خواب بيدار كنم. از خانه بيرون آمدم. با خود گفتم نزد پيامبر بروم و ماجرا را به او بگويم.
به خانه پيامبر رفتم. سلام كردم و گفتم:
ــ امروز در خانه فاطمه (س) چيز عجيبى ديدم.
ــ مگر در آنجا چه ديدى؟
ــ ديدم كه فاطمه (س) خواب است و آسياب خودش مى چرخد، گهواره حسين خود به خود تكان مى خورد و تسبيح فاطمه (س) خود به خود مى چرخد.
ــ اُمّ اَيمن! فاطمه من در اين روزهاى تابستان روزه مى گيرد، در اين هواى گرم تشنگى بر او غلبه مى كند. او به خواب رفته است; امّا خداى او كه بيدار است. خدا سه فرشته را براى يارى فاطمه فرستاد. يكى از آنها آسياب را مى چرخاند، ديگرى گهواره حسين را تكان مى دهد، سوّمى با تسبيح فاطمه ذكر مى گويد و خدا ثواب اين ذكر را براى فاطمه قرار مى دهد.
ــ آيا مى شود نام آن فرشته ها را براى من بگويى؟
ــ آن فرشته اى كه آسياب را مى چرخاند جبرئيل بود، و ميكائيل گهواره حسين را تكان مى داد و آن فرشته كه ذكر خدا مى گفت اسرافيل بود.
من آن روز فهميدم كه فقط من نيستم كه افتخار خدمت گذارى فاطمه (س) را دارم، بلكه فرشتگان بزرگ نيز خدمت فاطمه (س) مى كنند.
همسفر خوبم! ما سه خاطره زيبا از اُمّ اَيمن شنيديم صداى اذان ظهر به گوش مى رسد. بايد به مسجد برويم. ديگر خداحافظى مى كنيم و براى نماز به سوى مسجد حركت مى كنيم.
تو در كوچه هاى مدينه همراه من مى آيى. امروز فهميده اى كه فرشتگان هم خدمت فاطمه (س) مى كنند. با خود فكر مى كنى. من هم فكر مى كنم. گمان مى كنم حرف دل ما يكى است:
بيا به آرمانِ فاطمه خدمت كنيم!
من با قلمم، امّا تو چگونه؟
❤️❤️❤️❤️🌻❤️❤️❤️❤️
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمین_یاس
#برگشصتنهم
من در خواب ديده بودم كه پاره اى از پيكر پيامبر بر روى دستم است. نگاهى به دستم كردم، حسين (ع) بر روى دست من مى خنديد. من حسين (ع) را روى دست پيامبر نهادم. اشك شوق پيامبر جارى شد. حسين (ع) را مى بوسيد و مى بوييد. نمى دانم چرا لب هاى او را بوسه مى زد؟
* سوّمين خاطره اُمّ اَيمن اين بود:
وقتى كه حسين كوچك بود من براى كمك به فاطمه (س) به خانه او مى رفتم. يك روز كه به آنجا رفتم، ديدم كه فاطمه (س) كنار آسياب دستى خوابش برده است.
آن روزها ما خودمان بايد گندم را با آسياب كوچك خانگى آسياب مى كرديم و نان مى پختيم. كار آسياب كردن گندم كار مشكلى بود و ساعتى وقت مى گرفت.
گويا آن روز فاطمه (س) خسته شده بود كه كنار آسياب خوابش برده بود. من با چشم خود ديدم كه آسياب خودش مى چرخد. خيلى تعجّب كردم.
نگاهى به گهواره انداختم، ديدم كه حسين در گهواره است ولى اين گهواره خودش تكان مى خورد.
چيز عجيب تر اين كه تسبيح فاطمه (س) را ديدم كه گويى يك نفر آن را مى چرخاند.
من با تعجّب به اين منظره نگاه مى كردم. دلم نيامد فاطمه (س) را از خواب بيدار كنم. از خانه بيرون آمدم. با خود گفتم نزد پيامبر بروم و ماجرا را به او بگويم.
به خانه پيامبر رفتم. سلام كردم و گفتم:
ــ امروز در خانه فاطمه (س) چيز عجيبى ديدم.
ــ مگر در آنجا چه ديدى؟
ــ ديدم كه فاطمه (س) خواب است و آسياب خودش مى چرخد، گهواره حسين خود به خود تكان مى خورد و تسبيح فاطمه (س) خود به خود مى چرخد.
ــ اُمّ اَيمن! فاطمه من در اين روزهاى تابستان روزه مى گيرد، در اين هواى گرم تشنگى بر او غلبه مى كند. او به خواب رفته است; امّا خداى او كه بيدار است. خدا سه فرشته را براى يارى فاطمه فرستاد. يكى از آنها آسياب را مى چرخاند، ديگرى گهواره حسين را تكان مى دهد، سوّمى با تسبيح فاطمه ذكر مى گويد و خدا ثواب اين ذكر را براى فاطمه قرار مى دهد.
ــ آيا مى شود نام آن فرشته ها را براى من بگويى؟
ــ آن فرشته اى كه آسياب را مى چرخاند جبرئيل بود، و ميكائيل گهواره حسين را تكان مى داد و آن فرشته كه ذكر خدا مى گفت اسرافيل بود.
من آن روز فهميدم كه فقط من نيستم كه افتخار خدمت گذارى فاطمه (س) را دارم، بلكه فرشتگان بزرگ نيز خدمت فاطمه (س) مى كنند.
همسفر خوبم! ما سه خاطره زيبا از اُمّ اَيمن شنيديم صداى اذان ظهر به گوش مى رسد. بايد به مسجد برويم. ديگر خداحافظى مى كنيم و براى نماز به سوى مسجد حركت مى كنيم.
تو در كوچه هاى مدينه همراه من مى آيى. امروز فهميده اى كه فرشتگان هم خدمت فاطمه (س) مى كنند. با خود فكر مى كنى. من هم فكر مى كنم. گمان مى كنم حرف دل ما يكى است:
بيا به آرمانِ فاطمه خدمت كنيم!
من با قلمم، امّا تو چگونه؟
🦋🦋🦋🦋❤️🦋🦋🦋🦋
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمین_یاس
#برگهفتاد
ما بايد آماده بازگشت به شهر خود باشيم. بيا تا براى خداحافظى به خانه پيامبر برويم و با آن حضرت خداحافظى كنيم.
اينجا خانه پيامبر است. در مى زنيم; امّا گويا پيامبر در خانه نيست. بايد مقدارى صبر كنيم تا پيامبر بيايد.
نگاه كن! اُمّ اَيمن به اين سو مى آيد، من به او سلام كرده و مى گويم:
ــ شما اين وقت روز كجا مى رويد؟
ــ مى خواهم به خانه على (ع) و فاطمه (س) بروم. دلم براى ديدن حسن و حسين (ع) تنگ شده است.
ما هم او را همراهى مى كنيم. اُمّ اَيمن آرام آرام به سوى خانه على (ع) مى رود. خانه اى كوچك كه همه خوبى هاى بزرگ دنيا را در آن مى توانى ببينى. او درِ خانه را مى زند. على (ع) در خانه را باز مى كند و به اُمّ اَيمن خوش آمد مى گويد.
اُمّ اَيمن وارد خانه مى شود، به حسن و حسين (ع) سلام مى كند. اين ها عزيزان دل پيامبر هستند. فاطمه (س) هم به استقبال او مى آيد.
اكنون اُمّ اَيمن كنار فاطمه (س) نشسته است. آنها با هم مشغول گفتگو مى شوند. صداى در خانه به گوش مى رسد.
على (ع) برمى خيزد تا در خانه را باز كند. نگاه كن! پيامبر براى ديدن عزيزانش آمده است.
پيامبر وارد خانه مى شود، حسن و حسين (ع) را در آغوش مى گيرد، آنها را مى بوسد و مى بويد.
پيامبر وارد اتاق مى شود، اُمّ اَيمن از جا بلند مى شود و احترام مى گذارد. پيامبر از ديدن او خيلى خوشحال مى شود. ديدار اُمّ اَيمن، پيامبر را به ياد مادرش آمنه مى اندازد.
چه منظره زيبايى! پيامبر كنار گل هاى خودش آرام گرفته است. اهل اين خانه تنها دل خوشى او در اين دنيا هستند. پيامبر آنها را مى بيند و لبخند مى زند.
ناگهان، عطرى در فضا مى پيچد، نسيمى مىوزد. جبرئيل نازل مى شود و آيه 26 سوره "إسراء" را بر پيامبر مى خواند:
(وَ ءَاتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ ).
اى پيامبر، حقِّ خويشاوندِ خودت را ادا كن!
رسول خدا به فكر فرو مى رود. آيه تازه اى نازل شده است. خداوند به پيامبر خود پيامى تازه داده است. به راستى منظور خدا از اين فرمان چيست؟
ــ اى جبرئيل آيا مى شود برايم بگويى كه من حقّ چه كسى را بايد بدهم؟
ــ اى حبيب من، اجازه بده من نزد خدا بروم و جواب را بگيرم و برگردم.
لحظاتى سكوت بر همه جا حاكم مى شود. پيامبر منتظر است.
🌷🌷🌷🌷🌟🦋🌷🌷🌷🌷
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمین_یاس
#برگهفتادیکم
دوباره بوى بهار در فضا مى پيچد و نسيم مىوزد. جبرئيل باز گشته است:
ــ اى جبرئيل، از سوى خدا چه پيامى آورده اى؟
ــ خدا دستور داده است كه تو فدك را به فاطمه (س) بدهى، فدك از اين لحظه به بعد مالِ فاطمه (س) است.
آرى، درست شنيدى خدا سرزمين فدك را به فاطمه (س) بخشيده است. اين فرمان خداست.
من و تو بسيار خوشحال هستيم كه قبل از اين ماجرا، سفرى به فدك داشته و آنجا را از نزديك ديده ايم. فدك براى من و تو فقط يك اسم نيست، يك خاطره زيباست. سرزمينى حاصلخيز با نخلستان هاى بزرگ، چشمه هاى جارى آب!
نمى دانم چرا اشك در چشم پيامبر نشسته است؟ آيا اين اشك شوق است؟
نه، اين اشك فراق است. هر وقت كه پيامبر به ياد يار سفر كرده اش، خديجه (س) مى افتد غمى مبهم وجودش را فرا مى گيرد.
پيامبر به ياد خديجه (س) افتاده است. ياد روزى كه به خواستگارى خديجه (س) رفت. دست پيامبر از مالِ دنيا خالى بود; امّا خديجه (س)، زن ثروتمند آن روزگار بود، هيچ كس به اندازه او ثروت نداشت.
قرار شد پيامبر به خواستگارى خديجه (س) برود; امّا هر مردى بايد براى همسرش مهريه اى قرار دهد. او از مالِ دنيا چيزى نداشت تا آن را مهريه خديجه (س) قرار دهد.
عموى خديجه (س) با اين ازدواج مخالف بود ، او در مجلس خواستگارى حاضر شد و گفت: مهريه خديجه بسيار زياد است و بايد به صورت نقدى پرداخت گردد.
عموى پيامبر، ابوطالب (ع) سؤال كرد: مهريه خديجه چقدر است؟
عموى خديجه (س) چيزى گفت تا آنها نااميد شوند: چهار صد هزار مثقال طلا!
ابوطالب لبخندى زد و گفت: "قبول است".
همه تعجّب كردند و با خود گفتند: "پيامبر اين همه پول را از كجا خواهد آورد؟".
پيامبر همه اين مهريه را پرداخت كرد. آيا شما مى دانيد چگونه؟
خود خديجه (س) اين پول را به پيامبر داده بود تا به عنوان مهريه پرداخت كند!
وقتى ابوجهل اين را شنيد، گفت: "هميشه داماد براى عروس مهريه مى دهد، امروز عروس براى داماد مهريه داده است".
پيامبر بسيار ناراحت شد، او آرزو داشت تا روزى ثروتى به دستش بيايد و جبران مهريه خديجه (س) را بنمايد.
درست است كه خديجه (س) آن پول زياد را به پيامبر بخشيده بود; امّا من فكر مى كنم او هميشه خود را وام دار خديجه (س) مى ديد و به اين پول به چشم قرض نگاه مى كرد. او دوست داشت يك زمانى اين پول را به خديجه (س) برگرداند.
سال ها از اين ازدواج گذشت و در شرايط سختى كه بر مسلمانان مى گذشت، خديجه (س) تمام ثروت خود را در راه اسلام خرج كرد.
تقدير چنين بود كه خديجه (س) پيامبر را تنها بگذارد و پيش خدا برود; امّا ياد خديجه (س) هرگز از خاطر پيامبر نرفت.
❤️❤️❤️❤️🦋🌻🦋❤️❤️❤️❤️
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمین_یاس
#برگهفتاددوم
اكنون خدا بعد از فتح خيبر، فدك را به پيامبر داده است. او مى تواند بزرگوارى خديجه (س) را جبران كند.
امّا افسوس كه امروز خديجه (س) نيست; امّا دختر او كه هست. فاطمه (س) تنها يادگار خديجه (س) است. او وارث خديجه (س) است.
بعد از مرگ مادر، دختر از مادر ارث مى برد. پس پيامبر آن پولى را كه مى خواست به خديجه (س) بدهد مى تواند به فاطمه (س) بدهد.
امروز آيه قرآن نازل شد. آيا موافقى يك بار ديگر اين آيه را بخوانيم؟ خدا به پيامبر دستور داد: (وَ ءَاتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ )، اى پيامبر، حق فاطمه را ادا كن!
پيامبر بايد حقّ فاطمه (س) را بدهد. اين نكته بسيار مهمّى است كه كسى به آن توجّه نمى كند!
هرگز فراموش نكن! فدك حقّ فاطمه (س) است، چون او دختر خديجه (س) است و پيامبر براى هميشه وام دار خديجه (س) است.
ــ فاطمه جان! خدا فدك را به من داد و اكنون آن را به تو مى دهم.
ــ براى چه اين كار را مى كنى؟
ــ من به مادرت خديجه وام دار بودم. پول مهريه او را نپرداخته ام. اكنون كه مادرت نيست تا فدك را به او بدهم، پس فدك را به تو مى دهم. تو بايد براى فدك نماينده اى بفرستى و آنجا را در اختيار بگيرى.
ــ پدر جان! تا شما زنده هستيد من در فدك هيچ تصرّفى نمى كنم.
ــ نه، تو بايد در فدك تصرّف كنى. بايد همه بفهمند، فدك از آنِ توست. من مى ترسم كه اگر تو فدك را تصرف نكنى بعد از مرگ من فدك را به تو ندهند.
ــ چشم. چون شما مى گوييد، اين كار را مى كنم.
اكنون پيامبر على (ع) را صدا مى زند و از او مى خواهد تا وسايل نوشتن را آماده كند. پيامبر مى خواهد سندى براى فدكِ فاطمه (س) بر روى "اَديم" نوشته شود.
حتماً مى گويى "اديم" چيست؟ وقتى پوست گوسفند دباغى شد آن را براى نوشتن آماده مى كنند. عرب ها به آن "اديم" مى گويند.
ظاهراً پيامبر مى خواهد اين نوشته به راحتى از بين نرود، كسى نتواند به راحتى آن را پاره كند!
على (ع) از جاى خود بلند مى شود و بعد از لحظاتى با يك "اديم" و قلم و دوات برمى گردد. پيامبر به او مى گويد: "مى خواهم فاطمه براى فدك سند مكتوب داشته باشد. بنويس كه پيامبر فدك را به فاطمه داد".
على (ع) مشغول نوشتن مى شود. بعد از آنكه سند آماده مى شود بايد دو نفر به عنوان شاهد نامشان آورده شود.
پپامبر به على (ع) مى گويد نام خودت را به عنوان شاهد اوّل بنويس. بعد رو به اُمّ اَيمن مى كند. اُمّ اَيمن را همه مى شناسند، همه مى دانند كه پيامبر او را اهلِ بهشت، معرّفى كرده است.
اكنون پيامبر به على (ع) مى گويد: "نام اُمّ اَيمن را به عنوان شاهد بنويس". اين گونه است كه نام او در سند فدك نوشته مى شود.
چرا از ميان همه فقط اُمّ اَيمن لياقت داشت شاهد نزول آيه بخشش فدك باشد؟ چرا نام او بايد كنار نام على (ع) تا هميشه در تاريخ به عنوان شاهد فدك بدرخشد؟
اين چه رازى است كه تا نام فدك زنده است نام اُمّ اَيمن زنده است؟
پيامبر او را مى شناسد و مى داند كه او در هر شرايطى از حقّ فاطمه (س) دفاع خواهد كرد.
به راستى كه نام فدك و اُمّ اَيمن تا ابد به هم گره خوردند و هر دو با هم جاودانه شدند.
🌹🌹🌹🌹❤️🌹🌹🌹🌹
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمین_یاس
#برگهفتادسوم
الله اكبر! الله اكبر!
اين صداى اذان بلال است كه به گوش مى رسد. همه براى رفتن به مسجد آماده مى شوند.
پيامبر به مسجد مى آيد و در محراب مى ايستد. صف ها بسته شده و نماز آغاز مى شود.
بعد از نماز پيامبر از جاى خود بلند مى شود و از مردم مى خواهد تا متفرّق نشوند. او امروز با مردم كار دارد.
همه با خود مى گويند پيامبر چه كار مهمّى با ما دارد كه از ما خواسته است جايى نرويم.
پيامبر رو به مردم مى كند و از آنها مى خواهد تا همراه او به بيرون مسجد بيايند.
پيامبر حركت مى كند و مردم پشت سر او مى روند. آنان تعجّب كرده اند. پيامبر مى خواهد مردم را كجا ببرد؟
پيامبر مى آيد و كنار درِ خانه فاطمه (س) مى ايستد.
مردم همه هجوم مى آورند. كوچه پر از جمعيّت است.
اكنون پيامبر رو به مردم مى كند و با صداى بلند مى گويد: "اى مردم! بدانيد كه من فدك را به دخترم فاطمه (س)بخشيدم! فدك مالِ دخترم فاطمه (س) است".
در ميان جمعيّت، فقيران مدينه هم هستند، آنها خيلى خوشحال مى شوند و شادى مى كنند.
تو به آنها نگاه مى كنى و از شادى آنها در تعجّب هستى!
فقيران مدينه خوشحال هستند زيرا به زودى روزگار فقر و ندارى آنها براى هميشه تمام مى شود.
آنها فاطمه (س) را خوب مى شناسند. هر كدام از آنها خاطره اى از فاطمه (س) دارند. فاطمه (س) كسى است كه وقتى در خانه فقط يك قرص نان داشت، آن را به فقيرى داد و خود و بچّه هايش گرسنه ماندند.
آنها مى دانند كه فاطمه (س) كه اكنون صاحب فدك شده است آنها را فراموش نخواهد كرد.
اين آرزوى فاطمه (س) بود كه هرگز در مدينه فقيرى نباشد. فاطمه (س) به اين آرزوى خود مى رسد. مگر از فاطمه (س) غير از اين هم مى شود انتظار داشت؟ او دختر خديجه (س) است، همان بانويى كه تمام ثروت خود را در راه پيامبر خرج كرد و او را با تمام وجود يارى نمود.
همسفر خوبم!
امروز ديگر هيچ كس به اندازه فاطمه (س) ثروتمند نيست. افسوس كه عدّه اى خيال مى كنند كه فاطمه (س) در همه مراحل زندگى خود فقير بود. آنها مى گويند كه فاطمه (س) در همه زندگى، محتاج نان شب خود بود!
فاطمه (س) را بايد از نو شناخت.
فاطمه (س) كسى است كه ساليانه هفتاد هزار دينار سرخ درآمد دارد.
آيا مى دانى اين مقدار يعنى چقدر پول؟
بيش از سيصد كيلو طلاى سرخ!
حالا حساب كن، هر مثقال طلا (پنج گرم) چقدر قيمت دارد، آن را ضرب در شصت هزار كن!
اين فقط درآمد يك سال فدك است. اصلِ سرمايه او خيلى بيش از اين حرف هاست.
تو كه فدك را با چشم خود ديده اى! مى دانى كه فدك يك باغ كوچك نيست. فدك يك سرزمين حاصلخيز است، تنها صد كيلومتر مساحت نخلستان هاى فدك است. نيمى از فدك مالِ فاطمه (س) است.
همه فقيران مدينه خوشحال هستند امّا بايد قدرى صبر كنند تا خرماى فدك به دست بيايد و مردم فدك آنها را بفروشند و سهم فاطمه (س) را به مدينه بياورند، آن روز، براى فقيران روز باشكوهى خواهد بود.
🌷🌷🌷🌷🌼🌷🌷🌷🌷
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#سرزمین_یاس
#برگهفتادچهارم
فصل برداشت خرما نزديك است. فاطمه (س) نماينده و كارگزارى را به فدك فرستاده است.
او در آنجا به امور نخلستان ها رسيدگى مى كند و بر فروش خرماى فدك نظارت دارد.
فاطمه (س) به نماينده خود دستور داده است تا با مردم فدك با عدالت و انصاف برخورد كند، مبادا از حقّ آن ها چيزى ضايع گردد.
مدّتى مى گذرد، خبر مى رسد كه نماينده فاطمه (س) با پول درآمد فدك به مدينه مى آيد. هفتاد هزار سكّه طلا!
فاطمه (س) با هفتاد هزار سكّه طلا چه خواهد كرد؟
نگاه كن! همه فقيران مدينه به درِ خانه فاطمه (س) آمده اند. پيامبر هم اينجاست. گويا فاطمه (س) مى خواهد اين سكّه ها به دست پيامبر ميان فقيران تقسيم شود.
پيامبر رو به فقيران مى كند و مى گويد: "اين سكّه ها از آنِ فاطمه (س) است"، سپس آن سكّه ها را ميان همه تقسيم مى كند.
نگاه كن! هر كس مى آيد و سهم خود را مى گيرد و مى رود.
به دست هر فقيرى كه نگاه مى كنى سكّه هاى طلا را مى بينى!
همه خوشحال هستند و براى فاطمه (س) دعا مى كنند. خدا فاطمه (س) را پاينده دارد. تا فاطمه (س) هست ديگر از فقر و گرسنگى خبرى نيست!
فاطمه (س) به هر كدام از آنها به اندازه خرجىِ يك سال، دينار داده است. آنها تا يك سال نياز به هيچ پولى ندارند!
مى دانم كه مى خواهى بدانى از آن هفتاد هزار سكّه طلا چقدر براى خود فاطمه (س) باقى مانده است؟
همسفرم! فاطمه (س) از آن همه پول، براى خود تنها به اندازه غذاى يك سال برداشته است. نه يك سكّه كمتر نه يك سكّه بيشتر!
آيا باور مى كنى؟ سهمى كه فاطمه (س) براى خود برداشته كمتر از سهم هر كدام از فقيران مدينه است.
فاطمه (س) به هر فقير مدينه علاوه بر پول تهيه غذاى يك سال، پول تهيه لباس و ديگر وسايل زندگى را داده است; امّا براى خودش فقط به اندازه غذاى يك سال برداشته است. او جود و كرم را از مادرش به ارث برده است.
آرى، فاطمه (س)، دخترِ خديجه (س) است.
💖قسمت پایانی
🦋🦋🦋🦋🌻🦋🦋🦋🦋
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef