#خداحافظ_سالار #پارت‌بیستم ﷽ ابو وهب چند ماه پیش که اومدن سوریه از آقای بشار اسد خواستند تا جلسه‌ای با سران ارتش داشته باشند من به عنوان راننده ایشان را به محل ستاد ارتش بردم وقتی وارد آنجا شدیم صحنه‌ای دیدیم که حتی من هم به عنوان یه سوری باورم نمی‌شد ژنرال‌های ارتش با زیرپوش و خیلی بی خیال اونجا نشسته بودند یکی روی صندلی اش ولو شده بود و پاهاش رو انداخته بود روی میز، اون یکی قلیون می‌کشید، بیشترشون سیگار می‌کشیدند، لحظه ورودمون اونقدر دود سیگار و توتون فضا را پر کرده بود که ابووهب به سرفه افتاد و ژنرال‌ها زدن زیر خنده اما ایشان هیچ عکس العملی نشون ندادند حتی لبخند ملیحی هم روی لبشون اومد بعد از آشنایی با فرمانده ها و گرم گرفتن با اونا بهشون گفت این نوع جمع شدن شما که امرای ارتش هستید اصلا کار درستی نیست اگه خدایی نکرده انتحاری بین شما نفوذ کنه کار ارتش تمومه ژنرال‌هام که خب خودشون رو کسی می دونستن توجهی به حرف‌هایش نکردند خندیدند و چیزهایی گفتند که مایه های طنز و تمسخر داشت بعد از ظهر وقتی ناهار آوردن ابووهب لب به غذا نزد پاشد و همانجا شروع کرد به نماز خوندن کجا؟ توی ستاد ارتشی که با نماز و نماز خون میونه خوبی نداشتند وقت خداحافظی باز هم ابووهب به رئیس ستاد ارتش سفارش کردند که فرماندهان اگه اینطوری یه جا جمع نشن بهتره جالب اینجاست که چند روز بعد شنیدم یکی از انتحاری ها خودش را با یک خودروی پر از مواد منفجره به محل اجتماع ژنرال‌های ارتش کوبونده و چند نفرشونو کشته بعد از این اتفاق ابووهب رفت پیش رئیس جمهور و گفت که با این ارتش نمی‌شه کار را پیش برد باید یه فکری به حال اصلاح ارتش کرد و نیروی مردمی خود محور تشکیل داد همانطور که ابوحاتم شیرین و شنیدنی خاطراتش را از حسین تعریف می‌کرد به وضوح حس افتخار را در نگاه دخترهایم می‌دیدم برای من هم خطاب ابو وهب از سوی ابوحاتم دلنشین و غرور آفرین بود وهب پسر بزرگم بود که اسمش را حسین انتخاب کرد و دوست داشت من از ام‌وهب همان شیر زن واقعه عاشورا الگو بگیرم حالا در دمشق به این فکر می کردم که اگر دفاع از ناموس اهل بیت رسالت حسینیِ حسین است چه بار سنگینی برای پیامبری آن به عهده من ضعیف خواهد بود آیا امتحانی مثل امتحان ام وهب قسمت من خواهد بود؟ توی بیروت چند جوان از طرف حزب‌الله آمدند و ما را به محل اسکان مان بردند محل اسکان ساختمان چند طبقه‌ای بود نزدیک سفارت ایران و چند خانواده ایرانی دیگر هم آنجا زندگی می کردند از همان لحظه ورود عرق از سر و روی مان جاری بود هوای بیروت شرجی و گرم بود و برخلاف تصورمان نصف روز از برق خبری نبود تا لااقل بشود با باد کولر کمی این هوا را تحمل کرد بعد از ساعتی زهرا و سارا بی حال افتادن زهرا گفت مثل سوسک های پیف پاف خورده زنده‌ایم ولی دست و پای راه رفتن نداریم سارا هم کلافه گفت مامان زنگ بزن به بابا بگو بیاد مارو از اینجا ببره حق به جانب گفتم خودتان خواستید بیایید اینجا مگه بابانگفت که برگردید ایران؟ سارا به دفاع از خودش گفت الآن هم می‌گیم هوای برگشتن به ایران را نداریم ولی اینجا هم جای موندن نیست به بابا بگو که... نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم مجبوریم که بمونیم ابوحاتم هم که برگشت دمشق دیگه کسی نیست تا مارا برگردونه اونجا پس باید تحمل کنید روز اول تا غروب مثل بچه یتیم‌ها نشستیم توی خانه مقداری پول داشتیم که از بیرون غذا تهیه کنیم دختر ها گفتند حداقل بزنیم بیرون هوای بیرون بهتر از هوای دم کرده این حمامه چادرم هایمان را که سر کردیم در زدند زهرا در را باز کرد چند نفر که کت و شلوار رسمی به تن داشتند و یقه پیراهن های سفیدشان مثل دیپلمات ها بود پشت در ایستاده بودند یک نفرشان که از همه لاغرتر و بلندتر و اگر لباسی را که به تن داشت نادیده می‌گرفتند بیشتر شبیه بسیجی‌های بی‌ریای خودمون بود جلوتر آمد طوری که جا خوردم گفت که از کارکنان سفارت ایران هستم خیلی خوش آمدید وقتی دید که شرشر عرق می ریزیم سرایدار را صدا کرد و از او خواست با موتور برق کولر را روشن کند باد‌کولر هر چند فقط باد گرم می‌داد به تنمان که خورد کمی حال اومدیم دیپلمات که انگار از قبل ما را می‌شناخت گفت خانم همدانی شما و خانواده محترمتان مثل خانواده خود من هستید ولی امکانات بیروت بیشتر و بهتر از این نیست تنها دلخوشی ما تو اینجا همراهی و همدلی مسلمان ها و حتی غیر مسلمان ها با ایران و ایرانی است از فردا که میان مردم برید این مهر و محبت و ارادت رو خودتون از نزدیک خواهید دید اگرچه پای تکفیری‌ها به لبنان هم باز شده اما اینجا مثل سوریه ناامن نیست 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ #اللهمْ‌عَجِلْ‌لِوَلِیِڪ‌الفَـــࢪَج #کانال‌کمال‌بندگی            @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸