#خداحافظ_سالار
#پارتبیستیکم
﷽
وقتی حسین به خانه آمد زهرا در خلال صحبت هایمان با او
پرسید
بابا این جریان محافظ هایی که میگن حاج قاسم برای شما گذاشته چیه؟
حسین فهمید قضیه را امین لو داده است خندید و گفت
با وجود اون اسکورت ها خیلی تابلو شده بودم درست مثل هدف متحرک هر وقت مسلحین اراده می کردند می توانستند این هدف را بزنند و من نمیخوام به این آسونی شکار اونا بشم
امشب حسین سر سفره بیشتر و آزادتر از گذشته در مورد روشهای جنگ تکفیریها و یا به قول خودش مسلحین صحبت کرد
و این خاطره را گفت
تازه اومده بودم سوریه چم و خم کار هنوز دستم نبود اما مسلحین خیلی زود منو شناسایی کرده بودند
یادمه که جمعه بود اومدم خونه همین که چراغو روشن کردم شیشه دوجداره خرد و ریز شد
تک تیرانداز از آپارتمان روبرو زد وسط پنجره گلوله از بالای سرم رد شد و توی دیوار نشست
بچههای سپاه قدس از ماجرا خبردار شدن ازم خواستن که برم یه خونه دیگه
پرسیدم
رفتی؟
گفت آره ولی خونه های دیگه هم امن تر از اونجا نبود
فکر کردم که حسین با چه هدفی این قدر صریح از زندگی پر مخاطره در دمشق برای ما حرف میزند؟
او که همیشه عادت داشت بحرانیترین شرایط را عادی نشان بدهد حتماً می خواست دل ما را قرص کند که اتفاقی برایش نمیافتد و ضریب هوشیاری ما را بالا ببرد
بعد از رفتن حسین امین به من و دخترانم گفت
باید برای سلامتی حاج آقا صدقه کنار بگذاریم و براشون دعا کنیم
با شناختی که طی این چند سال زندگی مشترک او با دخترم داشتم فهمیدم که این درخواستش بی دلیل نبوده است
پرسیدم
امیناقا برای حسین اتفاقی افتاده بود؟
هراسان گفت
چه اتفاقی؟
اصلاً چرا باید اتفاق افتاده باشه؟
زهرا که شوهرش را بهتر از من می شناخت ادامه داد
بگو حتماً اتفاقی افتاده که تو اینجوری نگرانی؟
امین که میدید ما از مسئله بو بردهایم و راهی جز گفتن دلیل حرفش ندارد گفت
حدود ۵ روز پیش که شما هنوز بیروت بودید سه روز کامل هیچ خبری از آقا نبود یعنی هیچ کس خبر نداشت که حاج آقا کجاست و چه کار میکنه؟
حتی بعضی احتمال میدادند که مسلحین دزدیدنشون
بعد از سه روز ابوحاتم را دیدم که مثل سایه همیشه با حاج آقا بود برام تعریف کرد ایشان برای شناسایی و کسب اطلاعات به کِفِریا رفته بودن
کِفِریا یکی از شهرکهای بین حلب و اِدلیه که توی محاصره کامل تکفیری هاست
حاجی هم دقیقا وقتی رفته بودن اونجا که تکفیریها سرهای عدهای را بریده بودند و دم ورودی شهر آویزان کرده بودند
ابوحاتم می گفت
حاج آقا طی این سه روز به صورت ناشناس رفته بودند بین تکفیریها و اطلاعاتشان را جمعآوری کرده بودند البته ابوحاتم چیزی بیشتر از این به من هم نگفت
اما همین تک و تنها راه افتادن و رفتن بین یه عده آدم گرگ صفت که بویی از انسانیت نبرده اند و به صغیر و کبیر رحم نمیکنند خودش آن قدر نگران کننده است که باعث بشه از شما بخوام که براشون صدقه کنار بگذارید و دعاشون کنید
پرسیدم
مگه برای شناسایی مواضع تکفیری ها از نیروهای اطلاعات عملیات استفاده نمیشه؟
گفت
نه ارتش سوریه یه ارتش کلاسیکه و مثل ما از نیروی انسانی برای شناسایی استفاده نمیکنه
شما هم که بهتر از من حاج آقا را می شناسید کار بدون شناسایی تو کتشون نمیره
شنیدم توی سالهای دفاع مقدس خودشون میرفتن شناسایی و تا از جزئیات زمین و شرایط دشمنان مطمئن نمی شدند به خط دشمن نمی زدند و...
زهرا پرسید
مگه بابا برای کار مستشاری نیومده سوریه؟
امین تبسمی معنادار کرد و گفت
بابای شماست از من میپرسید؟
ساکت شدیم داشت صدای اذان می آمد
از پشت پنجره نگاهی به سمت زینبیه انداختم و کبوتر خیالم را تا کنار گنبد طلایی حرم پرواز دادم
آسمان مهتابی بود و گنبد طلایی حرم توی اون تاریکی مثل خورشید میدرخشید و چشم نوازی می کرد
محو پرچم سرخی که روی گنبد برافراشته بود شدم دقایقی به پرچم و گنبد خیره ماندم تا صدای حسین در گوشم تکرار شد که
*شما و دخترانم را به شام آوردهام که با حضرت زینب همراهی کنید*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸