#خداحافظ_سالار
#پارتسیپنجم
﷽
به همین خاطر اسم پروانه را خودم انتخاب کردم
اما افسانه را مادرتان انتخاب کرد من هم قبول کردم
آقا که از پروانه حرف می زد یاد حرفهای خانم معلم و یاد قصه سوختن پروانه افتادم
گفتم
من از اسم پروانه خوشم نمیاد
آقام گفت یه اسم دیگه هم داری که هیچکس نداره
با هیجان پرسیدم
چه اسمی؟
گفت
سالار
گفتم
سالار دیگه چیه؟
گفت
سالار یعنی مرد یعنی مدیریعنی شیر دختر یعنی سرور همه دخترها
گاهی اوقات یک حس پسرانه توی خودم داشتم و از این تعریفها خوشم میآمد
پدرم که رگ خواب من دستش بود مرا از سنم بزرگتر می دید و میگفت
ایران از همه مظلوم تره پروانه از همه سالارتره افسانه از همه رویایی تره
این تعریف های آقا به حدی به دلم مینشست که دوست داشتم همه به جای پروانه سالار صدایم کنند
او مثل یک روانشناس با تجربه حال درونی مرا می فهمید گاهی می گفت
امروز با مامانت برو سبزه میدان خرید کن
مامان میگفت
پروانه بچه است هوا سرده از این کارها بلد نیست
پا به زمین می زدم و اصرار می کردم که اصلاً سردم نمیشه خیلی هم خوب بلدم
آقام حظ میکرد و میگفت سالار مرد خونه است
سوار درشکه میشدیم و فاصله خانه تا میدان تره بار سبزه میدان را می رفتیم و زنبیلمان را از سبزی و میوه پر میکردیم مثل آدم بزرگ ها یکی از زنبیل ها را میگرفتم و سعی میکردم راستی راستی سالار باشم و کم نیاورم
صورتم از سرما گل میانداخت مثل لبو میشد اما به روی خودم نمی آوردم وقتی برمی گشتم مامان برای آقا تعریف میکرد که
پروانه چنین و چنان کرد
آقام هم باد به غبغب می انداخت و می گفت
گفتم که پروانه سالار همه دختراس
کلاس اول تمام شد تابستان رسید و من همچنان در حال و هوای سالاری بودم سطل را برمیداشتم و از درخت توت وسط حیاط بالا می رفتم
مادرم نگران می شد از سیزان (انباری) بیرون میآمد و میگفت
پروانه بیا پایین می ترسم به خاطر ۴ تا توت بیفتی خدای ناکرده دست و پات بشکنه
میشنیدم که عمه از داخل سیزان به مامانم می گوید
خانم عروس از وقتی که برادرم به پروانه گفت سالار راستی راستی باورش شده که مرد شده و کارهای مردانه میکند
مامانم جواب میداد
عمه جان نقل این حرفها نیست قبل از این حرفها پروانه از همان کودکی پاهاش یه جا بند نمی شد مگه یادت نیست رفتیم مشهدتوی حرم امام رضا گم شد
من بی خیال این نصیحتها همان بالای درخت دامنم را پر از توت می کردم و توی سطل میریختم ایران و افسانه هم پای درخت توتهای اضافی را جمع میکردند
گاهی با غیظ و غرور می گفتم اونا کثیفن خوردن ندارن
حیاط با قلوه سنگ فرش شده بود وسط حیاط یک چاه بود که با ریسمان و دلو از آن آب می کشیدیم اما فقط برای خوردن
مادرم خیلی اهل آب و آبکشی بود برای شستن لباسها به حوض و حیاط و دلو چاه راضی نمیشد لباس ها رو توی تشت می ریخت و با مریم خانم میرفت سرچشمه کبود
مریم خانم چند تا بچه یتیم داشت و برای تامین هزینه بچه هایش مجبور بود لباسهای مردم را جمع کند و بشوید
مادرم پا به پای او سرچشمه میرفت و لباسها را میشست با این حال باز هم به او هم دستمزد می داد و هم لباس و برنج و چای و قند
حیاط بزرگ خانهمان برخلاف بچه های هم سن و سال مان ما را از رفتن به کوچه بی نیاز می کرد
تفریح بیرونمان به غیر از خرید همراه با مادر جلسه قرآن زنانه بود که نوبتی توی خونه ها می چرخید
پنج شنبهها روضه خانگی داشتیم خانواده ما با عمه و بچه هایش و دو خانواده آن طرف حیاط جمع میشدیم
حاج آقا ملیحی می آمد و اول احکام میگفت بعد آیه ای را تفسیر میکرد دست آخر هم نوبت به روضه می رسید که خانمها چادرهایشان را روی صورتشان میانداختند و آرام آرام گریه میکردند
روضه را مثل قصه دوست داشتم هربار قصه یک نفر برایم جالب میشد
یک روز قصه حضرت علی اصغر یک روز قصه حضرت علی اکبر یک روز قصه حضرت قاسم و یک روز قصه حضرت زینب
حاج آقا ملیحی وقتی گریه می کرد صداش توی گریه هاش گم می شد یادم هست یک بار شعری خواند که چون تویش سالار بود توی ذهنم مانده
گوشواره شعر این سه کلمه بود
*حسین سالار زینب*
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸