#خداحافظ_سالار
#پارتچهلم
﷽
یک روز از مدرسه آمدم تا ناهار بخورم و به مدرسه برگردم دیدم برادر کوچکم علی توی کوچه بازی میکند و لای در باز است دست علی را گرفتم و در را بستم
مامان هم قابلمه خورشت به دست داشت از آشپزخانه به طرف اتاق میآمد کیفم را یک گوشه انداختم وارد اتاق شدم اومدم که سفره را بیندازم دیدم یک میهمان ناخوانده بالای اتاق جا خشک کرده و آرام نشسته
حواسم به مامان که پشت سرم وارد اتاق می شد نبود گفتم
مامان مامان نیا زردی اینجاست
با فریاد من مامان ترسید دستش شل شد و قابلمه خورشت قورمه سبزی روی فرش افتاد و اتاق شد یکی با خورشت
زردی را به سختی بیرون کردم حیوان بوی گوشت به دماغش خورده بود و نمیخواست برود
آن روز مادرم تمام وسایل داخل اتاق مثل فرشها را به حمال داد و با الاغ بردند فرش شویی همدان
غیر از فرش بقیه وسایل را شست و با اینکه تمیز شده بودند باز مادرم به دلش نمی چسبید میگفت
سگ آمده همه جا نجس شده
وقتی آقام آمد و ماجرا را شنید و دید هنوز اسیر آب و آبکشی هستیم از زبان عمهام گفت
خانم عروس چرا وسواس نشون میدی؟
اینجوری خودتو پیر می کنی
اما مامان دست از حساسیت برنمیداشت
آن سالها تلویزیون تازه به خانه مردم آمده بود دختر عمه منصور تلویزیون داشت و تنها سریال تلویزیون مراد برقی را نگاه می کردند ما تلویزیون نداشتیم یعنی آقام پول داشت اما میگفت تلویزیون حرام است
می پرسیدم پس چرا منصور خانم داره؟
می گفت
حالا شوهرش حسین آقا یه خریدی کرده حتما دوست داشته من دوست ندارم چه کار کنم؟
وقت پخش سریال مراد برقی خانه دخترعمه منصور مثل سینما می شد ما میرفتیم و حتی همسایهها هم جمع میشدند
حسین آقا شوهرش تخمه آفتابگردان میخرید چق چق می شکستیم
وقتی فیلم تمام میشد کف اتاق پر از آشغال تخمه بود گاهی عمه و پسرانش حسین و اصغر هم میآمدند منزل منصور خانوم
حالا به غیر از دختر عمه منصور خواهرش اکرم هم شوهر کرده بود و عمه به غیر از حسین و اصغر کسی را کنار خود نمی دید
البته هر بار که میآمد با آن لحن مهربان کنار حسین میگفت
پروانه جان عروس خوبم خیلی دلم برات تنگ شده
من سرخ میشدم و زیر چشمی به حسین نگاه میکردم
او هم سرخ می شد و از اتاق بیرون می رفت
حسین در اداره گمرک تهران به عنوان انباردار کار میکرد کار انبارداری را فقط به آدمهای خاطرجمع و دست پاک میدادند
حسین خیلی جا افتاده تر از سنش بود
اگرچه ۹ سال از من بزرگتر بود در دلم مهری نسبت به او ایجاد شده بود
این مهر از ایمان او بود یا از تلاش و یا از آشنایی دیرینه از کودکی یا تعریفهای آقا و مامانم یا زمزمههای مهربانانه عمه از دیرباز یا... نمی دانم هر چه بود فکر میکردم مرد آینده زندگی من حسین است
اما نمی دانستم که او هم به من همین احساس را دارد یا نه؟
از فرط نجابتی که داشت نه حرفی میزد و نه عکس العملی نشان می داد
سرش را پایین میانداخت و سرخ می شد و همین سرخ شدن مهرش را به دلم بیشتر میکرد
پس از مدتی عمه با حسین و اصغر به تهران رفتند حسین توی خیابان جوادیه در منطقه محروم و فقیر نشین تهران یک اتاق اجاره کرده بود عمه دعوتمان کرد
عصر به تهران رسیدیم حسین هم پیش پای ما رسید و صدای اذان می آمد
بلافاصله وضو گرفت ونمازش را خواند خیلی خوشم اومد
بعد از نماز با اشاره عمه از کبابی سر کوچه چند سیخ کوبیده گرفت چون مهمان عمه بودیم عروس گلم و از این حرفها به من نگفت میدانست حسین خجالت میکشد و نمیخواست حرفی بزند که حسین مجبور شود بیرون برود
آن روز یکی از شیرین ترین روزهای زندگی ام بود وقتی برگشتیم گفتند حسین به خدمت سربازی رفته
رفت و غمی پنهان گوشه دلم نشست
محل خدمت حسین تیپ هوابرد شیراز بود که اتفاقاً داییام که اسم او هم حسین بود در آن تیپ به عنوان استاد چتربازی به سربازان آموزش می داد
ما که حسین را نمیدیدیم اما وقتی دایی حسین میآمد از اخلاق، تواضع و صبوری حسین در محیط سخت و طاقت فرسای سربازی برای مادرم تعریف میکرد
ادامه دارد...
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸