#خداحافظ_سالار☘
#پارتچهلچهارم🌿
✨﷽✨
خواهر بزرگم ایران در تهران زندگی میکرد علی و رضا کوچک بودند
و با اجازه ای که حسین داد هر روز برای پختن غذا و خرید و آماده کردن بچهها برای مدرسه صبح تا غروب پیش مادر خانه نشینم بودم آقام ۲۰ روز یکبار می آمد و دو سه روز میماند و می رفت
حسین برای تشویق بیشتر من برای کمک به مادرم یک راست به خانه مادرم می آمد و اگر ظرف نشسته مانده بود از چاه آب میکشید و سرحوض مینشست و ظرف ها را می شست
لباس ها را روی طناب پهن میکرد سینی بزرگ میآورد و مثل کدبانو ها برای قرمه سبزی، سبزی خرد می کرد
مادر که این صحنه ها را میدید کشون کشون تالب مهتابی میآمد و از همان بالا با صدایی که لرزش خفیفی داشت میگفت
حسین جان الهی قربونت برم عزیزم تو چرا داری کار می کنی؟
پروانه نذار بچم انقدر مارو شرمنده کنه
حسین می خندید و با ساتور روی سبزی ها می زد
هر چه زمان می گذشت حسین در چشم و دلم بزرگ و بزرگتر می شد
برای دیدنش لحظه شماری میکردم
وقتی می آمد خانه پر از نشاط می شد
حتی مامان دردش را فراموش میکرد
برای علی و رضای کوچولو هم جای خالی پدر را پر کرده بود دولا می شد و به علی و رضا میگفت سوار شید و تو اتاق چهار دست و پا می رفت و می آمد
وقتی از خانه می رفت شادی هم می رفت دلتنگش میشدم
اما چون میدانستم دنبال فعالیت پنهان سیاسی است حرفی نمیزدم
از همه طیف دوست و رفیق داشت که بیشترشان مومن و انقلابی بودند با چند نفرشان از جمله با دکتر بابالحوائجی رفت و آمد خانوادگی داشتیم
دکتر یک نوزاد داشت و قرار شد ما برای یک مهمانی به باغی در دره مرادبیک برویم
این مهمانی نشست سیاسی بود که اگر لو می رفت گروه متلاشی می شد
در مسیر باغ مأموران حکومتی جلوی ما سبز شدند و همه را دستگیر کردند و بازجویی شروع شد
اول تمام لباسهایمان را گشتند اعلامیه های ضد شاه داخل قنداق بچه پیچیده شده بود
خانم دکتر میلرزید و نگران بچه اش بود
اگر دست ماموران به اعلامیهها میرسید زندانی شدن همه حتمی بود
تنها جایی که ماموران نگشتند همان قنداق بچه بود
وقتی برگشتیم حال مامان هم برگشت فشارش افتاد دکتر باب الحوائجی بالای سرش آمد به حسین گفت داره میره
حسین به عمه اشاره کرد که بچهها را ببرید خونه منصور خانم نمیخواست رضا، علی و افسانه جان دادن مادرشان را ببینند
گریه امانم را بریده بود مامان پیش چشمم پر کشید و رفت
حال من مثل حال مادرم در زمان شنیدن خبر فوت دایی بود
گفتم
بعد از مامان نمیخوام زنده بمونم
حسین با اینکه زن دایی و مادرزنش را از دست داده بود ولی کمتر از من نمی سوخت
فقط گریه نمیکرد
توی این دو ماه زندگی به صورتش که نگاه میکردم از درونش خبردار میشدم مثل شمع آب میشد ولی به من روحیه میداد
میگفت
آجی خیلی زجر میکشید خودش از خدا خواست که بره ما هم باید تسلیم حکم حق باشیم
کلمه کلمه حسین مثل آب روی شعله های آتش دلم بود و آرامم می کرد
دو روز بعد وقت تدفین آقام از سرویس آمد
وقتی همه جا را سیاهپوش دید فرو ریخت و شوکه شد
آدم سنگین و با وقاری بود و خیلی دوست نداشت احساسات درونیاش را نشان دهد
اما اینجا مثل یک بچه یتیم روی سرش زد
تا مدتی بعد از مرگ مادرم آقام به بیابان نرفت
میگفت
حسین مظلومه نمیخوام از اخلاقش سوء استفاده کنم
حسین قسمش داد که به زندگی برگردد و کار کند و خاطرش را جمع کرد که نمیگذارد آب توی دل یتیمهای مادرم تکان بخورد
مدتی بعد ایران از تهران به همدان آمد هر دو مستاجر بودیم اما نوبت بندی می کردیم که هیچ وقت بچه ها تنها نمانند
عمه هم باغ ارث پدری اشان را ۳۰ هزار تومان فروخت
حسین دیگر فرصت نمی کرد برای آبیاری برود به باغ
حسین با پول باغ نزدیک خانه پدرم در چاله قام دین یک زمین خرید
مقداری هم قرض کرد
کار در شرکت شن و ماسه را هم رها کرد
گفت
شرکت مال یه سرمایه داره نمی خوام ادامه بدم میرم سر یه کار حلال تر
و شروع کرد به ساختن خانه تا رسید به زیر سقف پولش تمام شد
رفت وام گرفت تا بالاخره خانه را تا سفت کاری رساند
پول قرضی هم تمام شد و برای کارهای داخلی مثل لوله کشی و برق کشی مان گفت
پروانه حتی یک ریال هم پول ندارم نمیدونم چیکار کنم
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸