#خداحافظ_سالار
#پارتچهلیکم
﷽
دایی گفته بود
وقتی سربازان را با چتر از داخل هواپیما هُل میدم نوبت حسین که میشه دلم نمیاد حسین خیلی جدی و آماده و قبراق جلوی در میایسته و میگه
بپرم؟
میگم
بسم الله
از هواپیما که رها میشه میان زمین و آسمان برام دست تکون میده بعد چترش رو باز میکنه
فاصله حسین با همه سربازان تیپ هوابرد شیراز فاصله زمین تا آسمونه
وقتی داییام از شهامت و اخلاق و مردانگی حسین خاطره میگفت سیمای نجیبش به خاطرم میآمد و بیشتر دلتنگش میشدم
بیش از یک سال بود که به سربازی رفته بود ولی خبری از مرخصی نبود کم کم داشت قیافش از یادمان میرفت که به همدان آمد اما تنها همان یک بار بود و تا پایان خدمت مرخصی نیامد
آقام از سرویس که آمد صدای یک نوزاد سردی و سکوت خانه ما را شکست
دومین برادرم رضا چراغ خانه مان را روشن تر کرد
حالا مادرم سه دختر و دو پسر داشت
اما توی خانه حرف از حسین بود مامانم برای او گریه میکرد نامه می نوشت برای سلامتی اش صدقه کنار می گذاشت
ولی آقا خونسرد بود و میگفت
حسین هیچیش نمیشه چون مَرده و برای دل قرصی مامان خاطرات کودکی تا نوجوانی حسین را برای مان مرور میکرد
یه شب از سرویس اومدم حسین هفت ساله بود بهش گفتم این یه قرونو بگیر و برو ماست بخر
توی اون وقت شب همه جا بسته بود الا همون دکان بقالی که حسین باید میرفت
حسین رفت و با یه کاسه ماست برگشت انگشت به ماست زدم و گفتم ترشه برو پسش بده
از سرما می لرزید و بغض کرده بود خواهرم درگوشی بهش گفت
حسین برو اگه نری دایی فکر میکنه که مرد نیستی
حسین کاسه ماست رو برد پس داد اومد اما گریه اش گرفته بود یه قرون را به خودش هدیه کردم و گفتم
می خواستم امتحانت کنم که قبول شدی
حسین جاهای دیگر امتحانات بزرگتری داد که برای من که داییاش هستم درس بود
حسین که پارکابی من شد بار افتاد شمال
رفتیم کنار دریا ماهی ریخته بود
گفتم
حسین از این ماهیها که امواج به ساحل آورده چند تا بیار کباب کنیم
خیلی جدی گفت
مگه این ماهی ها حلالن؟
گفتم
آب دریا و ماهی همه مال خداست مال کسی نیست که ما دزدیده باشیم
گفت
ولی ما که با زحمت خودمون اونا رو صید نکردیم شاید سهم ماهیگیرها باشند نه مال ما
این تقوای حسین بود
و اما شجاعتش....
به خرمشهر رفتیم بار تو گاراژ خالی کردیم که با گاراژدار که عرب بود دعوام شد
توی یه چشم به هم زدن چهار پنج نفر گرفتنم زیر مشت من فکر نمی کردم از اون زیر زنده بیرون بیام
ناله و داد و هوار می کردم و اونا هم میزدند و گوششان بدهکار نبود که حسین به دادم رسید و به جونشون افتاد همشون رو درو کرد
اگر حسین نبود زیر دست و پاشون له میشدم
لباسهام رو تکون دادم و خون را از دهانم پاک کردم و پرسیدم
زبل خان بیل از کجا آوردی؟
گفت از زیر یکی از کمپرسی ها
پدرم از تقوا و شجاعت حسین تعریف می کرد و مرا به یاد روزی میانداخت که محو نماز خواندنش میشدم
کم کم معنی دوست داشتن را میفهمیدم
خواستگارها پاشنه در را ول نمی کردند
بیشترشان پولدار و آدمهای اسم و رسم دار بودند
از گاراژ دار و راننده کامیون تا کارمند و بازاری
سرآمد آنها که خیلی سمج بود پسر یک خان معروف بود که گاراژ، ملک، باغ، مغازه، حیاط بزرگ را یکجا با هم داشت
ما رفت و آمد دوری با آنها در ایام عید داشتیم و آرزو می کردیم که عيد برسد و برویم حیاط زیبایشان را تماشا کنیم
به جای سگ گرگ جلوی درب بزرگ حیاط بسته بودند و به اصطلاح پولشان از پارو بالا میرفت
پدر به این وصلت راضی بود اما مادرم میگفت
این پول و پله پروانه را خوشبخت نمی کنه
من در اتاق بغلی فالگوش ایستاده بودم و می شنیدم که مادرم میگفت
داماد من حسینه، حسین همه جوره تیکه تن ماست
و پدرم جواب میداد
حسین پسر خوبیه خواهرزادمه بزرگش کردم هیچ مشکلی نداره اما دست و بالش خالیه
و مامانم صدایش را بلندتر می کرد
دو رکعت نماز حسین به دنیا پول می ارزه
من راضی به وصلت با غریبه ها نیستم
اصلا جواب خواهرت رو چطور میخوای بدی؟
میخوای بگی که برای پول پروانه رو دادم به غریبه ها؟
پدرم سکوت میکرد و من از این سکوت خوشحال میشدم
حیا می کردم که نظرم را بگویم
فقط به خواستگارها کم محلی می کردم و مامان خودش می فهمید که نظر من فقط حسین است
البته این علاقه دو طرفه بود این موضوع را بعدها از زبان حسین شنیدم
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸