#خداحافظ_سالار
#پارتشانزدهم
﷽
کمی از ضریح فاصله گرفتم و شروع کردم به نماز خواندن دو رکعت نماز شکر خواندم که پر بود از استغاثه به خدا برای اینکه یاریم کند تا بتوانم روسپید باشم در ادای وظیفه بعد هم چند رکعت نماز به نیابت از نزدیکان خواندم
نماز هایم که تمام شد نگاهی به اطراف انداختم
سارا و زهرا به ضریح چسبیده بودند و بی صدا می گریستند
حسین اما دقیقا مانند کسی که به نگهبانی ایستاده و باید به دور از هرگونه احساسات تمام حواسش به وظیفهاش باشد یه گوشه ای نشسته بود و خیلی دقیق چشم دوخته بود توی ضریح
زیارت دخترها که تمام شد با حسین از حرم خارج شدیم تا به زیارت حرم حضرت رقیه برویم احساس کردم این زیارت نیروی عجیبی به من داده است
منی که هنگام ورود به حرم نای راه رفتن معمولی حتی حرف زدن را نداشتم حالا جوری از حرم خارج میشدم که احساس می کردم هیچ غصه و مشکلی در عالم نخواهد بود که بتواند اندکی در من تاثیر بگذارد
در مسیر رفتن به حرم حضرت رقیه برخلاف صبح که به حرم حضرت زینب میرفتیم هیچ حواسم به دور و اطراف نبود همش در فکر این بودم که چگونه میتوانم پیامبر حسین باشم؟
چه کار باید بکنم تا پیام شهدای این جبهه را به خوبی منعکس کنم و زنده نگه دارم
به جز این افکار تنها چیزی که از آن لحظات در خاطر دارم جنگ و جدل زهرا و سارا بود
برای نشستن در سمت راست من که با حساب و کتاب آنها و بر اساس گفتههای حسین در معرض دید و تیر مسلحین بود
بعد از سالها بزرگ کردن بچهها دیگر دیدن چنین صحنه هایی برایم هیچ جای تعجب نداشت هرچند میدانستم که برای خیلیها از جمله همین ابوحاتم این سر نترس دخترها خیلی تعجببرانگیز است
تو این سالها هر وقت این شجاعت و نترسی آنها را میدیدم به جای تعجب کمی خوف میکردم که نکند روحیه اشان شبیه مردها شده باشد؟ که به لطف خدا هیچ وقت دوامی نداشت و بلافاصله با انجام کاری ظریف و زنانه از بین میرفت و جای خود را به دنیایی دلدادگی میداد
نمیدانم فاصله زینبیه تا حرم حضرت رقیه چقدر بود به حدی غرق در افکارم بودم که زمان و مسافت را نفهمیدم
حسین ماشین را توی یک بازار قدیمی نگه داشت که خیلی زنده تر و آرام تر از دیگر مناطق بود که در دمشق دیده بودم درست است که ترس و دلهره در چشم تکتک آدمهایی که در بازار بودند موج میزد اما به هر حال برای کسی که از زینبیه میآمد و اوضاع و احوال آن منطقه را دیده بود همین رفت و آمد مردم ولو کاملاً غیر عادی جلوه آرام تر و امن تری را در ذهن متبادر می کرد
از داخل همان بازار عبور کردیم و رسیدیم به حرم حضرت رقیه
از دور چند نفری را توی حیاط حرم دیدم انگار واقعاً اینجا امن تر از زینبیه بود
وارد صحن شدیم پر از کفش بود از دمپایی های بند انگشتی عربی گرفته تا کفش های لنگه به لنگه کودکان
اما کنار ضریح خبری از همهمه زائران نبود
گاه گاه صدای تیر از دور به گوش می رسید که نشان از آن بود که این امنیت نسبی هم به شدت در معرض تهدید است
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸