#خداحافظ_سالار☘
#پارتصدبیستیکم🌿
🌿﷽🌿
ورودی پایگاه هوایی قدر گوش تا گوش جمعیت ایستاده بود به حدی که ماشین ما حرکت نمی کرد
پیاده شدیم و گم شدیم میان انبوه مردمی که منتظر بودند تا حسین را بیاورند
تمام فرماندهان و مدیران ارشد کشور به صف ایستاده بودند و مقابلمان پرده بزرگی نصب شده بود که رویش نوشته بود
*یار دیرین احمد متوسلیان و ابراهیم همت به خیل شهدا پیوست*
آن طرف تاریک بود جایی که تابوت حسین را میآوردند رویش پرچم ایران زده بودند و چند سرباز جلوتر از تابوت حرکت میکردند
عکس بزرگ حسین دستشان بود همان عکس خندان
تابوت حسین را گذاشتند روی یک بلندی و مارش نظامی زدند
همه ساکت بودند و من صدای گریه آرام نوهام فاطمه را میشنیدم
یک آن بغضم گرفت ولی فرو بردم و به رنگ زیبای پرچم خیره شدم احساس غرور و افتخار مثل خون در رگهایم دوید
فقط له له میزدم که کاش کسی نبود و تنها مثل روزهای اول زندگی مان کنار حسین مینشستم و با او حرف میزدم
صدای مارش نظامی که افتاد جمعیت دور تابوت نشستند و راه را باز کردند که ما هم نزدیکتر شویم آقا عزیز فرمانده کل سپاه سرش را به تابوت چسبانده بود به جای صدای مارش صدای گریه تمام محیط باز فرودگاه را برداشته بود
هنوز من و بچه هایم کناری ایستاده بودیم
اصلاً حسین مال ما نبود که جلو برویم
هرکس تنها یکبار حسین را دیده بود او را پدر، برادر، یا رفیق خودش میدانست
تابوت را حرکت دادند و به معراج شهدا آوردند
آنجا محدودیت بیشتر بود کسی نمیتوانست به غیر از خانواده بیاید و ما میتوانستیم سیر ببینیمش
در تابوت را که بازکردند همان صورت پر از نور لحظه وداع به چشمانم نور داد
قطره های اشک روی صورتم میدویدند و روی گونه سرد و خاموش او می افتادند
گوشه چشمش کبود بود
یک آن دلم حال روضه گرفت
اما فقط گفتم
*حسین جان شفاعت یادت نره*
کسی جلو آمد
از دمشق آمده بود انگشتری به من داد و گفت
*حاج قاسم توی دمشق صورت روی صورت شهید همدانی گذاشت و از او شفاعت خواست و این انگشتری را به من داد که به شما بدهم*
انگشتری را گرفتم و انبوهی از خاطرات جلوی چشمانم صف کشید از نگین سرخی که شهید محمود شهبازی به حسین داده بود تا روز وداع که انگشتری شهبازی را درآورد و گفت
*نمیخواهم چیزی از دنیا با من باشد*
انگشتر حاج قاسم را به وهب دادم و گفتم
بکن تو دست بابا
انگشتر را گرفت از بچگی حسین را کم می دید یاد ۳۰ سال پیش افتادم وقتی که ترکش از کمر حسین خورده بود وهب اصرار داشت بغلش کند و
ببردش پارک
اما حسین از شدت درد نمی توانست روی پا بایستد همانجا توی اتاق انگشت کوچک وهب را گرفت و آهسته و به سختی توی اتاق چرخاند
حالا وهب باید دست بابا را میگرفت و انگشتر در انگشت او می کرد
فهمیدم برایش چقدر سخت است با نگاهش به من میگفت که
این کار را به مهدی بسپار
دوباره گفتم
وهب انگشتری حاج قاسم را بکن توی دست بابا
پارچه کفن را کنار زد و دست سرد را بیرون آورد گریه نمی کرد اما حسرت در چشمانش موج میزد
همان لحظه همسر شهید همت کنارم آمد و گفت
حاج خانم الان وقتی استجابت دعاست و من برای نصرت اسلام و مسلمین دعا کردم
پایان
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸