#خداحافظ_سالار☘
#پارتصدششم🌿
🌿﷽🌿
نسبت معکوسی بین رفتن ما با شرایط سوریه بود
او در بحرانیترین وضعیت از ما خواست به سوریه برویم
حالا که حرم نسبتا امن شده بود چندان تمایلی به رفتن ما نداشت
این رفتن یا نرفتن در نگاه حسین دلیل عاشورایی داشت همان دلیلی که برای رئیس جمهور سوریه از بردن ما به دمشق بیان کرده بود
*من شیعه و پیرو حسین بن علی هستم امام حسین در سختترین شرایط خانواده اش را به کربلا برد من هم در شرایط بحرانی دمشق خانواده ام را آوردم*
ماه صفر با شنیدن روضه های حضرت زینب گویی با کاروان اسرای کربلا همراهم کرد و حتی فراتر از همراهی با کاروان خودم را هم رزم و همراه حسین به دفاع از حرم میدیدم
تماس که میگرفت احوال بچه ها را می پرسید و من احوال حرم را
یک روز خانم حاج آقا سماوات از همدان زنگ زد و گفت
پروانه خانم عروسی دخترم فاطمه است شما دعوتید به حسین آقا هم زنگ زدم ایشان هم گفت
سعی می کنم بیام
راستش تعجب کردم
چند ماه از رفتن حسین به دمشق میگذشت بارها من و بچه ها اصرار کردیم که دلمون تنگ شده بیا
و جواب شنیدیم که
سرم شلوغه نمیتونم بیام
موعد عروسی رسید و ظهر همان روز حسین با یک پرواز از دمشق به تهران آمد
گفتم
باورم نمیشه آمده باشی
گفت
بچه های حاج آقا سماوات مثل بچههای خودم هستن باید میومدم
بچهها از دیدن حسین به وجد آمده بودند و رفتن با او به عروسی این شادی را دو چندان میکرد
و جالبتر اینکه عروسی دختر دکتر باب الحوائجی نیز همان شب بود از تهران به همدان رفتیم توی هر دو مراسم شرکت کردیم
رفقای حسین از دیدنش سیر نمیشدند همه میدانستند که مدتی است به سوریه رفته ولی کسی جز ما نمی دانست که او همین امروز از سوریه آمده است
فقط دلمان خوش بود که حداقل یک هفته پیش ماست
اما خیلی زود این شادی نیمروزه تمام شد
همان شب حسین گفت
بریم تهران
بچهها جا خوردند با تعجبی که چاشنی ناراحتی داشت پرسیدم
چرا اینقدر زود؟
گفت
فردا با یک پرواز ترابری باید برگردم دمشق
غمی به مراتب سنگینتر و بیشتر از این شادی نیم روزه به دلم نشست اما دم بر نیاوردم مبادا بچه ها غصه بخورند و به پدرشان اعتراض کنند حتی برای اینکه زهر این غم را بگیرم برای حمایت از او گفتم
با این مشغله ای که شما داری یه روزم غنیمته
کسی حرفی نزد
بچه ها هنوز گرم لحظات حضور بودند
فردا صبح وقت بدرقه دور از چشم بچه ها گفتم
مثل یه خواب بود کوتاه ولی شیرین حیف زود تموم شد
گفته بود
برای میلاد حضرت زهرا و روز زن به تهران میام
بچهها کیک بزرگی برای من سفارش دادند که به دست حسین بریده شود جمع شدیم و چشم به راه ماندیم اما به جای زنگ در زنگ گوشی به صدا در آمد و اسم بابا حسین افتاد
فهمیدم که آمدنی نیست و عذرخواهی کرد و گفت
نتونستم بیام ولی به یادت بودم نشون به اون نشون که یه سکه طلا از لبنان برات خریدم سالار
گلایه نکردم گوشی را به تکتک بچهها دادم و صدایش را شنیدند و غم نبودنش برایشان تازه شد
زهرا و سارا نگاه به چشم های من دوخته بودند و منتظر عکس العملم بودند
خواستم خونسردی نشان بدهم
کیک را وسط گذاشتند و شمع هارو روشن کردند و چراغها را خاموش که بغضم ترکید
مدتی بعد نوبت سارا میشد که برایش جشن تولد بگیریم
صلاح ندانستم که موضوع جشن تولد سارا را در تماسهایم باحسین مطرح کنم ترسیدم مثل دفعه قبل قول بدهد و نتواند بیاید
روز تولد سارا جمع شدیم که زنگ در به صدا درآمد
فریاد زدم
بچه ها باباست
عادت نداشت کلید بیاندازد زنگ میزد
ریتم زنگ زدنش را میشناختم
اصلاً این بار قبل از زنگ بوی آمدنش را حس کردم و قیافهاش را پشت در دیدم
ساک و چمدان در دست داشت وارد حیاط که شد زهرا و سارا غرق بوسه کردنش
من نگاهش کردم
وارد اتاق شد
اول سکه لبنانی را داد و گفت
*روزت مبارک*
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸