#خداحافظ_سالار☘
#پارتصدپانزدهم 🌿
🌿﷽🌿
خورشید صبح دوشنبه تا طلوع کند حسین پلک روی هم نگذاشت
آن شب برای حسین حکم شب قدر را داشت
توی اتاق شخصی اش رفتهبود و هر بار که پنهانی به او سر میزدم عبا به دوش روی سجادهاش نشسته بود و مناجات میکرد و گاهی گریه
صبح که صبحانه را آوردم توی چشمانش نمی توانستم نگاه کنم تا نگاه میکردم سرم را پایین میانداختم از بس صورتش یک پارچه نور شده بود
ساعت ۸ بدون هیچ اثری از خستگی و بیخوابی راهی بیت رهبری شد
وقتی برگشت سر از پا نمی شناخت گفت
حاج خانم نمی خوای ساکم رو ببندی؟
گفتم
به روی چشم حاج آقا
اما شما انگار توشه ات را برداشتی لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت
آره مزد این دنیایام را امروز از حضرت آقا گرفتم
ایشان فرمودند
آقای همدانی توی چهار سالی که شما توی سوریه بودید به اسم دعاتون میکردم
و در حالی که جای وصیت نامه اش را نشان میداد گفت
*حس می کنم که خدا هم از من راضی شده*
دلم هُری ریخت
پرسیدم
یعنی چی که خدا ازت راضی شده؟
حرف را برگرداند
حاج خانم یه زنگ بزن زهرا و امین بیان ببینمشون
زهرا و امین را پیش از میهمانی شب قبل دیده بود اما چرا اصرار داشت آنها را دوباره ببیند؟
هنوز ذهنم درگیر آن جمله
*حس می کنم خدا هم از من راضی شده*
بود
حرفی که از سر یقین گفته بود اما دل من را میلرزاند
گفتم
زنگ میزنم بعدش چی؟
گفت
بعدش سفره را بیانداز که خیلی گرسنهام
رفتم توی آشپزخانه اما تمام هوش و حواسم به او بود نهار را کشیدم دستم به غذا نمی رفت
غصهای گلوگیر راه نفسم را بسته بود
حسین زیر چشمی نگاهم میکرد
قوت سارا هم از شنیدن خبر رفتن بابا بسته بود
گفتم
تا من ساکت رو حاضر کنم و زهرا و امین بیان شما برو یه چرت بخواب
ساکش را برداشتم و مثل همیشه از قرآن و مفاتیح تا حوله و لباس های اضافی داروها و مقداری تنقلات گذاشتم و رفتم توی اتاقم دراز کشیدم اما خوابم نمی برد از این دنده به آن دنده میچرخیدم مینشستم آیة الکرسی میخواندم اما باز بلند میشدم
کمردرد اذیتم میکرد یکی از دوستانم برای کمک به منزل ما آمد و داشت حیاط را آب و جارو می کرد که گفت
حاج خانم حاج آقا رفته پایین داره کار میکنه
گفتم
نه حاج آقا توی اتاقشون دارند استراحت می کنند
با این حال به طبقه پایین که حکم انباری داشت سر زدم توی طبقه پایین یک یخچال فریزر قدیمی پارس داشتم که خیلی برفک میزد دیدم حسین با پنکه و یک قابلمه آب جوش فریزر راتمیزمیکند
پرسیدم
شما اینجا چه کار میکنی؟
مگر قرار نبود استراحت کنی؟ همینطور که بر فکها را آب می کرد گفت
چون شما کمر درد دارین فکر کردم که کمکتون کنم
کار تمیز کردن طبقه پایین که تمام شد زهرا و شوهرش رسیدند
امین رفت خشک شویی سر کوچه و زهرا و سارا چای آوردند و میوه گذاشتند جلوی بابایشان
حسین خواست چای را با سوهان بخورد
سارا یادآوری کرد
بابا شما قنددارین سوهان براتون خوب نیست نخورید
حسین نرم و صمیمی به سارا گفت
بابا جان قند رو ولش کن کار ازین حرفا گذشته
زهرا پرسید
ولی شما همیشه پرهیز می کردین و به ما هم سفارش که چیزی که براتون خوب نیست نخورین
حسین دوباره نگاهی به صورت زهرا و سارا انداخت و نگاهش را تا من که دلم مثل سیر و سرکه می جوشید امتداد داد و یک باره گفت
*برای کسی که چند روز دیگه شهید میشه فرقی نمیکنه که قندش بالا باشه یا پایین*
چای را سر نکشیده بود که دخترها زدند زیر گریه
گفتم
حاجآقا باز داری برای بچهها روضه میخونی؟
به خاطر این گفتی صداشون کنم؟
خونسرد و متبسم گفت
آره حاج خانم واسه این گفتم بچهها بیان که خوب نگاهشون کنم
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸